بیگانهای
بیوطن: بهیاد
ویکتور سرژ
پل
گوردون
ترجمهی
احمد سیف
در
هفدهم نوامبر
1947، ویكتور سرژ
روی صندلی عقب
یك تاكسی، پیش
از آن كه
بتواند به
راننده مقصدش
را بگوید،
درتبعید در
مكزیك درگذشت.
وقتی جسدش را
در سردخانه به
امانت گذاشتند،
سوراخ ته كفشش
نمایان بود.
لباسش مندرس
بود و دهسال
از 57 سالی كه
داشت مسنتر
به نظر میآمد.
دوستانش
نتوانسته
بودند پول كافی
برای خرید یك
گور تهیه
كنند. او را در یك
گور عمومی و
با ملیتی كه
از آنِ او
نبود، بهخاك
سپردند.
كارمندان
گورستان قبول
نمیكردند تا
بر روی فرمها
نوشته شود، بیوطن.
به همین سبب،
پسر و دوستانش
نوشتند،
«اسپانیایی»،
با این امید
كه این كاری
بود كه
احتمالاً
خودش نیز میكرد.[1]
او
در یك خانوادهی
مهاجر سیاسی
روسی در 1890 در
بروكسل به دنیا
آمد. نامش ویكتور
الواویچ كیبالچیچ
بود. سرژ نامی
است كه در بیست
و چند سالگی
بر خویش نهاد.
پدرش نزدیك
بود برای شركت
در توطئهی
ترور تزار
اعدام شود. یكی
از بستگانش، نیكلای
كیبالچیچ، یك
شهید انقلابی،
و سازندهی
بمبی بود كه
بر علیه
الكساندر دوم
مورد استفاده
قرار گرفته
بود. سرژ
بعدها نوشت،
«بر دیوار
خانههای
محقر ما همیشه
تصویر مردانی
آویزان بود كه
اعدام شده
بودند». او
هرگز به مدرسه
نرفت چون پدرش
اعتقاد داشت
آموزش رسمی
«وسیلهی
احمقانه
بورژوازی برای
فقراست». او در
كتابخانهی
پدر و در خیابانهای
شهر آموزش دید.
كسی كه در
داستان، شعر،
تاریخ،
خاطراتنویسی
بیست كتاب
نوشت مدتی بهعنوان
شاگرد عكاس،
بعد، كارگر
چاپخانه كار كرده
بود.
بر دیوار
اتاق كار من،
عكسی از سرژ
آویزان است.
چرا؟ این مرد،
مگر چه دارد
تا به ما بگوید؟
چرا ما باید
به سرنوشت این
مرد علاقمند
باشیم؟
ویكتور
سرژ یك شاهد سیاسی
و تاریخی است.
بهواقع، حتی
میتوان گفت
كه او اولین
نویسندهی
باشهامت قرن بیستم
است كه به
دنبالش
نادژدا
ماندلشتام، یوگینا
گینزبرگ، پریمو
لوی، یورگ
سمپرون،
ادواردو گالیانو،
یانگ چنگ،
الكساندر
سولژنیتسین و
بسیاری دیگر
ظهور كردند.
همهی
نوشتههای
سرژ، به اشكال
گوناگون،
شعر، داستان،
تاریخ،
خاطرات بازگویی
تجربههای
اوست. چیزهایی
است كه خود او
دیده است. اولین
كتابش، «مردان
زندانی»[2] كه
بالاخره در 1931
چاپ شد، كوششی
بود برای
برخورد با
تجربهی
زندانی شدن
خودش. به
اتهام خودداری
از محكوم كردن
و تخلیهی
اطلاعاتی
دربارهی
گروه آنارشیستها،
گروه معروف
«بُنا»[3] كه در
پاریس و حومه
فعالیت
داشتند، سرژ
از 1912 تا 1917 در
زندان بود.
اگرچه در مباحثات
خصوصی، سرژ با
آنارشیستها
موافق نبود ولی،
آن گونه كه از
او انتظار میرفت،
مطلقاً حاضر
به مساعدت و همكاری
با دشمنان
آنارشیستها
نشد. دربارهی
زندانی شدن خویش،
سرژ نوشت:
«این
تجربه برای من
بسیار سنگین و
غیر قابلتحمل
بود. به حدی كه
تا مدتها بعد
وقتی نوشتن را
از سر گرفتم،
اولین كتابم
بهواقع
نشانهی كوششی
بود برای رهانیدن
خودم از این
كابوس درونی و
همچنین انجام
وظیفهای بود
در مقابل آنهایی
كه هرگز خود
را اینچنین
آزاد نمیكنند»[4]
سرژ
بر روی جلد
كتاب نوشت با
وجود شكل
داستانی
كتاب، «همه چیز
در این كتاب
داستان است و
در عین حال،
همه چیز حقیقت
دارد». كتاب بهوضوح
دربارهی
تجربهی سرژ
است. یعنی
تجربهی یك
فعال سیاسی كه
برای پنج سال
زندانی شد و
همهی سالهای
جنگ در زندان
ماند. اما،
سرژ همچنین
افزود، «این
كتاب دربارهی
من نیست، بلكه
دربارهی
مردانی… همهی
مردانی است كه
در گوشهی تاریك
جامعهی
داغان میشوند».
«مردان
زندانی» یك
اثر كلاسیك
ادبیات زندان
باقی میماند.
كمتر اتفاق
افتاده است كه
نویسندهای
بدون این كه
تلخ زبانی یا
خود شیفتگی
داشته باشد،
خشونت، بیمنطقی،
و وجوه
ضدانسانی
زندگی در
زندان را به این
شیوهی تحسینبرانگیز
به تصویر كشیده
باشد. وقتی
نوشتهی سرژ
دربارهی
زندان را میخوانید،
نه فقط متوجه
میشوید كه بر
او چه رفته
است بلكه این
رنج ویژه برای
بقیهی زندگیاش
هم مشخصهی او
میشود. این
رنج اگر چه
وجه مشخصه او
میشود ولی او
را منهدم نمیكند.سرژ
در خاطراتش
نوشت، زندان
فرانسه:
«چیزی
نیست غیر از
ماشین مسخرهای
برای درهمشكستن
كسانی كه به
زندان افكنده
میشوند. زندگی
در زندان، نوعی
جنون انسانیتزدا
است. به نظر میرسد
همه چیز براین
محاسبات حقیرانه
استوار است كه
چگونه باید
زندانی را
درهمشكست،
تحقیرش كرد، بیحسش
نمود و با تلخزهر
غیر قابلتوصیفی
مسمومش كرد تا
بازگشتش به
زندگی طبیعی
عملاً غیرممكن
باشد»[5]
در عین
حال سرژ این
قدرت و توانایی
را داشت تا ببیند
چگونه بعضیها
توانستند در
برابر این
«جنون انسانیتزدا»
مقاومت و «ظرفیت
خویش برای
زندگی» را حفظ
کنند.[6]
كمی
پس از آزادی
از زندان در 1917،
سرژ به
بارسلون رفت
كه در آن زمان
مركز انقلابیگری
سندیكاگراها
بود. پس از
سركوب شورش،
سرژ در یك
زندان فرانسویها
برای یك سال
به اتهام بلشویك
بودن زندانی
شد. به صورت
بخشی از تبادل
زندانی با روسیه
از زندان بهدر
آمد و در بحبوحهی
جنگهای داخلی
به پتروگراد
رسید. این
تجربهها به
صورت داستانی
اما، شاعرانه
موضوع دو كتاب
«تولد قدرت ما»[7] (1931)
و «شهر فتحشده»[8]
(1932) او شدند.
با
وجود گذشتهی
آنارشیستی و
آزادیخواه
بودن كنونیاش،
بهزودی سرژ
به حمایت از
بلشویكها
برخاست چون
اعتقاد داشت
كه بدیل واقعی
دیگری وجود
ندارد.
«تصمیمم
را گرفته
بودم. من نه
برعلیه بلشویكها
بودم و نه در
برابرشان
موضع بیطرفانه
داشتم. من
اگرچه مستقل
بودم ولی با
آنها بودم
بدون این كه
از تفكر و اندیشهی
نقادم دست
بردارم. بدون
تردید در چند
موضوع اساسی،
عدمتحمل، ایمانشان
به دولتی
كردن، تمایلشان
به تمركز و
مركزیتطلبی
و تكنیكهای
اداری، آنها
اشتباه میكردند.
ولی از آنجایی
كه كسی میبایست
با آنها با
آزادی ذات و
با ذات آزادی
روبرو میشد،
میبایست در میان
آنها و با
آنها میبودم».[9]
در بیرون
از حزب، سرژ
بسیار مورد
احترام بود و
با انقلابیون
غیربلشویك و
با روشنفكران
فرهنگ دوست
چون گوركی، مایاكوفسكی،
یسنین و دیگران
رابطهای
محترمانه،
اگرچه محدود،
داشت. در
موارد متعدد
در كنار
دستگاه تروری
كه بهسرعت در
حال شكلگیری
بود از او
خواسته شد تا به
نفع قربانیان
میانجیگری
كند. از همان
آغاز ورود به
روسیه، سرژ با
تشكیل چكا،[10] «یكی
از خطاهای عظیم
و نابخشودنی رهبران
بلشویكها»
مخالفت جدی
داشت.[11] به همین
ترتیب از
دادگاههای
صحرایی كه به
دست هر عضو
ناچیز دستگاه
تازه برای حلوفصل
دعواهای شخصی
و منافع شخصی
تشكیل میشد
تنفر داشت. بهعلاوه
از نظام تمامیتخواهی
[توتالیتاریسم]
كه در حال شكلگیری
بود ابزار
انزجار میكرد
و اولین كسی
است كه نظام
شوروی را
توتالیتاریستی
خواند. اگرچه
از سركوب شورش
ضد بلشویكی
كرونشتات در 1921
حمایت كرد ولی
در عین حال،
از دروغهایی
كه برای توجیه
آن سركوب ارایه
شد بهشدت
انتقاد نمود.
مدتی بعد،
فعالیتاش در
انترناسیونال
كمونیستی در
كنار زینوویف
او را با شماری
از انقلابیون
غیرروس چون
جان رید، ویلی
گلاهر، كارل
رادك، گیورگی
لوكاچ، آنتونیو
گرامشی و بسیاری
دیگر آشنا
كرد.
نهفقط
در تاریخچهی
زندگی سرژ
بلكه در تاریخ
انقلاب روسیه
شورش
كرونشتات
نقطهی عطفی
بود. این
شورش، به صورت
نقطهی حساس
موضعگیری
دربارهی
موضوعات
متعددی، برای
نمونه نقش
حزب، دموكراسی
انقلابی، و حقیقت
درآمد. همانگونه
كه پیشتر
گفته شد سرژ
از تبلیغاتی
كه در توجیه
سركوب خشونتبار
شورش ارایه شد
انزجار داشت.
در متنی كه
چند سال بعد
دربارهی
شورش چاپ كرد،
نوشت كه چگونه
در فوریهی 1921
او را بیدار
كرده و به او
گفتند كه سفیدها
بندر مهمی را
گرفتهاند. به
عقیدهی سرژ
چنین چیزی
باوركردنی
نبود:
«رفتهرفته
از پس پردههای
دودگرفتهای
كه مطبوعات
علم کرده
بودند،
مطبوعاتی كه بیاخلاقیشان
حد ومرزی
نداشت، حقیقت
متجلی شد. و این
بود مطبوعات
ما!! مطبوعات
انقلابی ما!!
اولین
مطبوعات سوسیالیستی
جهان…. حالا دیگر
سیاست رسمی،
دروغگویی
شد…»[12]
كرونشتات،
به گفتهی
سرژ، نقطهی
آغازی برای شك
كردن و دلمردگی
دردرون حزب
شد. اگرچه
هنوز واژهی
«توتالیتاریسم»
ظهور نكرده
بود ولی آنچه
نظام میخواست:
«اكنون
خودش را آقای
ما كرده بود
بدون این كه
ما خبر داشته
باشیم… من به
اقلیت به صورت
مضحكی كوچك
متعلق بودم كه
خبر داشت…»[13]
وقتی
سقوط به دامن
ارتجاع تعمیق
شد سرژ به
اپوزیسیون چپ
پیوست و بهطور
تنگاتنگی با
تروتسكی
همكاری میكرد.
هرچند بعداً
از او هم جدا
شد. سرانجام
در 1927 بهخاطر
مقالاتی كه در
آنها از سیاست
استالین در چین
انتقاد كرده
بود، از حزب
اخراج شد.
استالین مبلغ
همكاری با كومین
تانگ چیانكایچك
بود؛ همان نیرویی
كه وقتی به
قدرت رسید به
اعمال خشونت
بر علیه كمونیستها
دست زد. وقتی
قتلعام
شانگهای
اتفاق افتاد،
سرژ در یك
جلسهی محلی
حزبی سخنانش
را با این
جمله پایان
داد كه:
«پرستیژ
دبیركل [استالین]
از خون
پرولتاریای چینی
برایش بسیار
مهمتر است».
پاسخ
حاضران در
جلسه فریادی
بود برعلیه
«دشمنان حزب».[14]
چند روز بعد،
سرژ برای اولین
بار دستگیر
شد. چند هفته
در زندان
ماند. وقتی هیچ
سندی مبنی بر
فعالیت
خائنانهی او
نیافتند، او
را آزاد كردند
ولی سرژ میدانست
كه فعالیت سیاسی
او در روسیه
به پایان خود
رسیده است. در
1933، به همراه
پسرش ولادی،
به اورنبرگ در
آسیای میانه
به تبعید
فرستاده شد.
در آنجا برای
تكمیل چند
كتاب كوشید.
از جمله كتابی
دربارهی
آنارشیستهای
فرانسوی در
قبل از جنگ،
بهنام «مردان
گمشده»،[15] یك
رمان دربارهی
سال 1920، و یك
مجموعهی
كوتاه شعر تحت
عنوان
«مقاومت».[16] در
ضمن برای تهیهی
كتابی دربارهی
كمونیسم جنگی
به جمعآوری
مطلب مشغول
شد. همانطور
كه بعدها بهطعنه
گفت، این تنها
كارهایی بود
كه «من
توانستم در
آرامش آنها را
بازنگری كنم».
مدتی بعد،
تجربهی تبعیدش
به صورت یك
رمان درآمد،
«نیمهشبی در
قرن»[17] كه برای
اولین بار در 1939
چاپ شد.
همانطور كه ریچارد
گریمن یادآور
شد، تخیل سرژ
در این رمان
دربارهی
نظام زندان
روسیه بهعنوان
یك سیستم عظیم
مخروطی شكل بر
«مجمعالجزایر»
سولژنستین، سی
سال فضل تقدم
دارد.[18]
تبلیغات
وسیع بینالمللی
برای آزادی
سرژ آغاز شد.
بسیاری از
روشنفكران لیبرال
و چپ ازجمله
آندره ژید،
آندرو مالرو
و، رومن رولان
در آن شركت
داشتند. در
واقع محتمل
است كه تقاضای
مستقیم رولان
از استالین
موجب آزادی
سرژ شده باشد.
به سرژ و
بستگان درجهاول
او اجازه داده
شد روسیه را
ترك كنند. اگر
چه در مرز بسیاری
از نوشتههای
او را ضبط
كردند. این
تنها موردی
است كه در عصر
استالین،
فشارهای بینالمللی
به نتیجه رسید.[19]
خود سرژ از آن
بهعنوان
«معجزهی
همبستگی» نام
برده است،
اگرچه میدانست
كه دیگران به
قدر او نیكبخت
نبودند.
«این
غرورآفرین
است كه میبینم
نوع مشخصی از
همبستگی ادبی
به نفع من
مؤثر واقع شده
است، چیزی كه
در مورد دیگران،
انقلابیون
بزرگ و ساده
كه دوات
نداشتند،
مؤثر واقع
نشد. هیچ
کنگرهی نویسندگانی
نمیخواهد
دربارهی ایشان
چیزی بداند»[20]
سرژ
و خانوادهاش
به بلژیك سفر
كردند
(انگلستان،
فرانسه، هلند
به او اجازهی
ورود ندادند و
دانماركیها
هم وقتكشی میكردند).
با بازگشت به
بروكسل، سرژ
مبارزهاش را
برعلیه
محاكمات مسكو
آغاز كرد. یك
كمیتهی بینالمللی
تشكیل داد و یادداشتهای
خودش را تحت
عنوان «شانزده
گلولهای که
شلیک شد: قتل ایگناس
رایس»[21] منتشر
كرد. در فعالیتش
برای آگاه
كردن مردم از
آن چه كه در
روسیه میگذشت،
سرژ آنچه را
در روسیه
اتفاق میافتاد
سرریز شدن مصیبت
خواند. او
بارها سرنوشت
نهایی بعضی از
رهبران
بوروكرات را پیشگویی
كرد. ولی مؤثر
واقع نشد. سرژ
بسیار تنها
بود. در دورهی
«جبههی خلقی»
كمتر كسی میخواست
روابط با شوروی
تیره شود. بسیاری
دیگر، بهراحتی
گفتههای سرژ
را باور نمیكردند.
خود او موضوع
تهمت و افترا
از سوی روسها
و دست شاندگان
آنها شد. در 1938 از
سرژ و خانواده
اش سلبتابعیت
كردند.
برخلاف
بسیاری دیگر،
نهفقط سرژ
آنچه را كه در
روسیه اتفاق میافتاد،
میدید، بلكه
میفهمید كه
چگونه كسانی
كه انقلابیون
نمونه و یا
بوروركراتهای
برجستهای
بودند به
مسخرهترین
اتهامات
جاسوسی،
خرابكاری،
تروریسم و
فعالیتهای
ضدانقلابی
اعتراف میكردند.
توضیح این چگونگی
به عقیدهی
سرژ در دستچین
كردن دفاعیهها،
فناکردن خود
برای حزب و
ترور بود.
وجدان فردی،
آن گونه سرژ
در موارد مكرر
میگفت،
وارونه شده
بود.
در
1940، سرژ در پاریس
بود و تنها
وقتی آلمانیها
به حومهی شهر
رسیدند آنجا
را ترك گفت. او
به مارسی رفت
و با دلنگرانی
چند ماه برای
گرفتن ویزا
سرگردان بود.
او بعدها در
توصیف این
دوره از «عصر
انتظار» و«جنگ برای
ویزا» سخن گفت.
[در این دوره
مهاجر دیگری
كه به دنبال ویزا
بود والتر بنیامین
در بندر بوو[22]
بود كه از
واهمهی
بازگشت به
فرانسه و
بازداشت حتمی
خودكشی كرد].
سرژ و خانوادهاش
سرانجام با
كشتی «کاپیتان
پل لمرل»[23] مارسی
را ترك كردند.
در میان
مسافران،
آندره برتون
هم بود كه در
كمیتهی سرژ
در پاریس عضویت
داشت. علاوه
بر برتون،
كلود لوی
استروس هم به
مكزیك میرفت
تا آنچه را
كه بعدها به
صورت «مناطق
استوایی غمگین»[24]
در آمد تكمیل
كند.
اگرچه
اشترواس كشتی
را به «اخراجگر
بزهكاران» تشبیه
كرده بود [سرژ
هم از آن تحت
عنوان Ersatz
اردوگاه
اجباری در دریا
نام برده
بود]، استروس
در واقع در
بخش اشرافی
كشتی مسافرت میكرد
و یكی از
معدود كسانی
بود كه از یكی
دو كابین كشتی
استفاده میكرد.
استروس ابتدا
از شهرت سرژ
بهعنوان
همكار قبلی لنین
یكه خورد ولی
برخوردهایش
با سرژ با این
شهرت جور درنمیآمد.
یعنی او بیشتر
«شبیه یك عمهی
پیر و باكره»
بود با «كیفیتی
بدون جاذبه، چیزی
كه من بعدها
در میان
راهبان بودایی
در مرز برمه دیده
بودم. چیزی كه
بهشدت با آن
چه در فرانسه
برای توصیف
كسانی كه در
فعالیتهای
خرابكارانه
درگیر بودند
به كار میرفت،
در تناقض قرار
داشت.»[25]
سرانجام
سرژ به مكزیك
رسید و از سوی
دوست قدیمی و
رفیق دوران
زندگی در
اسپانیا، جولیان
گوركین مورد
استقبال قرار
گرفت تا چندین
سال پایانی
زندگیاش را
در نداری، بیماری،
ناهنجاری و
انزوای سیاسی
بگذراند. با این
همه،در این
شرایط بود كه
او بزرگترین
رمانش، «قضیهی
رفیق تولایف»[26]
و همچنین
مجموعهی خیرهكنندهی
«خاطرات یك
انقلابی»[27] را
نوشت. اینها
در كنار بسیار
كارهای دیگر،
متونی بود كه
به گفتهی سرژ
برای «جادادن
در قفسهی میز»
نوشته میشدند.
هیچ كدام تا
زمانی كه سرژ
زنده بود، چاپ
نشدند.
رمان
«قضیهی رفیق
تولایف» كه در 1948
چاپ شد هم
چنان در كنار
«حلقهی اول»[28]
سولژنستین
خلاقانهترین
كاریست كه
دربارهی
ترور استالینیستی
نوشته شده
است. ولی
نوشتهی سرژ
در مقایسه با
نوشتههای
مشابه دربارهی
آن دوران، برای
نمونه «ظلمت
در نیمروز»
آرتور كویستلر،
ناشناخته باقی
ماند. با این
همه، به ظن قوی،
نوشتهی سرژ
با خلافیت پیچیدهتری
نوشته شده و
داستانش حقیقیتر
است. همانطور
كه ناظران
متعددی گفتهاند،
همهی شخصیتهای
سرژ در این
رمان بسیار پیچیده،
در ضمن آدمهای
معقولی
هستند، حتی آن
كسانی كه
كردار و
باورهایشان
برای نویسنده
نفرتآور بود.
مانند رمان كویستلر
و رمانهای دیگر
هیچگونه تصویرسازی
سادهانگارانهی
خیر و شر در آن
نیست. رمان «قضیهی
رفیق تولایف»
براساس ترور كیروف،
دبیركل حزب در
لنینگراد، در
1936 استوار است.
هرچه كه سهم و
نقش واقعی
استالین در این
ترور باشد،
استالین از آن
ترور برعلیه
چند رهبر
برجستهی
كمونیستی از
جمله زینوویف
و كامنف كه هر
دو از یاران
لنین بودند و
بعد، بوخارین
استفاده كرد.
هر سه تن
اعدام شدند.
نسلی از «بلشویكهای
قدیمی» عملاً
از بین برده
شدند. رمان
سرژ هیچ شخصیت
مركزی ندارد
بلكه مجموعهایست
از داستانهای
تودرتو كه بهتدریج
به حالت یك
توطئه درمیآید
یا حداقل میتوان
اینگونه آن
را تعبیر شود.
از آن سو،
همانگونه كه
گارت جنكینز
در مقدمه بر
چاپ جدید آن
نوشته است، ایدهی
توطئه دستكم
گرفته میشود
چون نتیجهی غیرمنتظرهی
تقابل فردی به
صورت بیان دیگری
از نظم درمیآید.
بیانی كه بر
حلقههای
همبستگی
انسانی
استوار است.[29]
خواندن
«خاطرات» كه در 1943
نوشته ولی در 1951
با ترجمهی
درخشان پیتر
سجویگ به انگلیسی
چاپ شد موجب میشود
تا خواننده در
گرداب نیمقرن
سیاست انقلابی
و سقوط اروپا
به دامن فاشیسم
قرار بگیرد.
سرژ
همیشه بهعنوان
كسی كه در همهی
این رویدادهایی
كه توصیف میكند
درگیر بوده،
قلم میزند. هیچكس
همانند او
نتوانست شور و
هیجان آن سالهای
واهمه، پیچیدگی
و گیجی، امیدها،
آمال و شكستها
را توصیف كند.
و او بهعنوان
بازماندهی
منحصربهفرد
از انقلابی كه
بسیاری از
سازندگان خود
را نابود كرد،
مینوشت.
خواندن
«خاطرات» همچنین
موجب میشود
تا خواننده با
این واقعیت
روبرو شود كه
نویسندهاش
كسی است كه با
وجود محرومیتهای
فراوان، تعقیب
و سركوب، هرگز
مثل خیلیها
از ایمانش دست
برنداشت. و از
«خدایی كه
مغلوب شد» سخن
نگفت. لطمات زیادی
خورد ولی
همچنان
اعتقادش به آیندهای
بهتر را حفظ
كرد. در قسمتی
از خاطرات سرژ
كنحكاوی میكند
كه بر گروه
آنارشیستهایی
كه او جزءشان
بوده است چه
آمده است؟ او
نتیجه میگیرد:
«تا
آن جایی كه به
من مربوط میشود،
برای بیش از
ده سال به
اشكال مختلف
گرفتار بودم.
در هفت كشور
مورد آزار و
اذیت قرار
گرفتم. بیست
كتاب نوشتم. هیچ
چیز ندارم. در
موارد مكرر
مطبوعات پرتیراژ،
به خاطر این
كه حقیقت را میگفتم
بر سرورویم
كثافت پاشیدند.
پشت سرِ ما، انقلاب
پیروزمندی
است كه به بیراهه
افتاده است.
به جان انقلاب
چند بار
سوءقصد ناموفق
شد. قتلعامهای
گسترده كه نتیجهاش
گیجی خاصی
بود. و باید
اندیشید كه
همه چیز هنوز
تمام نشده
است. اجازه
بدهید به این
به بیراهه
افتادن
بپردازم. آنها
تنها راههای
ممكن در برابر
ما بود. من بیشتر
از همیشه به
بشر و به آینده
ایمان و
اعتقاد دارم.»[30]
آخرین
جمله ممكن است
كمی زیادی
ساده و اندكی
لوس به نظر آید.
آدم حیران میماند
كه اگر در
زمان نوشتن این
جملات سرژ از
آنچه كه در
اروپای تحت
اشغال نازیها
اتفاق افتاد
اطلاع دقیق و
كامل داشت، آیا
به همین صورت،
آن را بیان میكرد.
و اما خوشبینی
و باور سرژ به
مردم به واقع
نتیجهی
تجربهای بود
كه آن را زیسته
بود. در «عصر و
زمانهای
جذاب» زندگی
كردن در شماری
از فرهنگها
شاید نفرینی
باشد ولی سرژ
نه فقط در عصر
و زمانهای
جذاب زیست
بلكه بهتمامی
آن را پذیرفت
و در آن درگیر
شد. در تمام این
مدت هم میدانست
كه ضمانتی نیست
تا درگیر شدن،
آنگونه كه او
میگفت بهطور
اجتنابناپذیری
با اشتباه و
خطا همراه
نباشد. با این
همه برای او
تماشاچی بودن
وجود نداشت و
نمیتوانست
منتظر آن لحظهی
كامل و یا علت
كامل بماند.
این
روزها،
روشنفكران با
بیاطمینانی،
ناروشنی،
اضطراب از
مشكلات زندگی
زیاد سخن میگویند.
روشنفكرانی
كه دشوارترین
انتخابشان
انتخاب لباسی
است كه میپوشند
و یا كتابی كه
میخوانند و یا
كنفرانسی كه
در آن شركت میكنند.
ولی سرژ و نسلی
كه او نمایندگی
میكند در همهی
آن شرایط زیسته
بودند. آنها
زمینی را كه
بر آن راه
رفته، اندیشیده
و بر روی آن
كاركرده
بودند، از خود
انباشته
بودند. همانطور
كه پیشتر
گفتهام، سرژ
با آنارشیستهای
فردگرا همدلی
داشت اگر چه
در محافل خصوصی
با آنها
موافق نبود.
ولی از محكوم
كردن علنی و
رسمیشان
سرباز زد.
دشمنان
دوستان او
دشمنان او هم
بودند. او با
بلشویكها
همراهی و همدلی
داشت ولی هرگز
از حق خویش
برای انتقاد یا
مخالفت با
آنها – در صورت
لزوم بهطور
باز و علنی –
دست برنداشت.
برای سرژ و
رفقایش، قطعیتهای
محدودی، مگر
مبارزه در سیاست
و در زندگی،
وجود نداشت.
سرژ ابایی
نداشت كه به
وجود تنشی كه
در زندگیاش بین
تفكر خردورز و
حساسیتهایش
موجود بود
اعتراف كند.
در واقع، همهی
آنچه كه نوشت
نشاندهندهی
این چگونگی
است.
سرژ
هرگز یك نویسندهی
شخصی و خصوصی
نیست. در
نوشتههایش
از آن «من» كه همه
نوع نوشتههای
كنونی ما از
آن لبریز است،
اثر و نشانهای
نیست. از این
نوشتهها،
دربارهی
زندگی شخصیاش
چیز دندانگیری
نمیتوان
آموخت. حتی در
«خاطرات» هم
سرژ فقط همین
را میگوید كه
همسری داشت به
نام لیوبا كه
از او یك دختر
و یك پسر دارد.
همسرش در نتیجهی
مستقیم تحت
تعقیب بودن
دائمی شان،
سرانجام در یك
تیمارستان
فرانسوی
درگذشت. خود
سرژ نوشت كه
جداكردن خویش
از فرایند
اجتماعی كه در
آن قرار گرفته
بود كار بسیار
شاقی بود. شخصیت
انسانی تنها
وقتی كه در
تاریخ و در
اجتماع ادغام
میشود ارزش
والایی است.
توصیف
«انساندوست»
در محافلی به
صورت یك توهین
درآمده است كه
در ضمن دربارهی
عصر و زمانهی
ما چهها كه
نمیگوید. ولی
سرژ به معنای
واقعی و به زیباترین
صورت ممكن یك
انساندوست
بود. باورش به
عدالت و به
برابری و
اعتقادش به اینكه
زن و مرد
معمولی باید
كنترل زندگی
خویش را دردست
بگیرند، بهواقع
تجلی این
انساندوستی
او بود.
در
موارد مكرر در
نوشتههای
سرژ با
اعتقادش به
همبستگی بین
انسانها
برخورد میكنیم.
باور و اعتقادی
كه ریشه در
تجربیات او
داشت. در «تولد
قدرت ما» سرژ
دربارهی یك
گروه انقلابی
در بارسلون اینگونه
مینویسد:
«بهخاطر
همبستگی عقیدتی-
عادت، زبان و
كمك متقابل با
هم برادر بودیم…
نیروی محركهی
اكثریت ایمانشان
بود. بعضیها
عقاید پوسیدهای
داشتند ولی
بادانشتر از
آن بودند كه
قاعدهی
همبستگی را
آشكارا زیر پا
بگذارند. ما میتوانستیم
یكدیگر را
براساس شیوهای
كه بعضی كلمات
را تلفظ میكردیم
و یا صورتی كه
عقاید خاصی را
در یك محاوره
وارد میكردیم،
بشناسیم. بدون
این كه هیچ
قانون مدونی بین
ما باشد، ما
رفقا به همدیگر
[حتی در میان
تازهآمدگان] یك
وعده غذا، محلی
برای خواب، جایی
برای مخفی شدن
و یا اندك پولی
كه درموقع
نداری بهكار
میآمد، مدیون
بودیم. هیچ
تشكیلاتی ما
را به همدیگر
وصل نمیكرد
ولی در درون هیچ
سازمان و تشكیلاتی
هم به اندازهی
ما، مبارزان
بدون رهبر،
بدون قوانین،
و بدون پیوستگی،
همبستگی واقعی
و خالصانه
وجود نداشت».[31]
چندین
سال بعد وقتی
در مارسی
منتظر ویزایی
بود كه نمیدانست
به او اعطا
خواهد شد یا
نه، سرژ نامههای
رادیكال امریكایی
داویت مكدونالد
و جی پی
سانسوم شاعر
را كه هرگز
ملاقاتشان
نكرد به این
صورت توصیف
كرد كه «در تاریكی
به داد من رسیده
بودند»[32] در
همان مارسی بود
كه سرژ وضعیت
روبهرشد آدمهای
سلبتابعیت
شده و بیوطن
را تشخیص داد.
«مردانی كه
خودكامگان حتی
تابعیت را هم
از آنها دریغ
داشتهاند».
سختی زندگی این
افراد، به
گفتهی سرژ شبیه
به وضعیت،
«مردان نادیده
گرفته شده»ی
قرون وسطی بود
كه لرد فئودال
و اربابی
نداشتند و به
همین دلیل نه
حق و حقوقی
داشتند و نه
مورد حمایت
قرار میگرفتند.
و «حتی نامشان،
خود به صورت یك
لفظ توهینآمیز
درآمده بود».
خود سرژ از این
كه در این
موقعیت قرار
گرفت تأسفی
نداشت:
«چون من
در آن واحد و
همزمان خود
را هم فرانسوی
میدانم و هم
روسی. هم
اروپاییام و
هم اروپایی-
آسیایی، بیگانهای
بیوطنم در
حالیكه
قانون كه در
همه جا مورد
قبول است، با
همهی
گوناگونی
مكان و شخص،
از وحدت جهان
و بشر سخن میگوید»[33]
اگرچه
تا زمان مرگ
برعلیه حكومت
وحشتافزای
استالین
مبارزه كرد ولی
سرژ هرگز قبول
نكرد كه
انقلاب[سوسیالیستی]
اشتباه بود. میراث
انقلاب روسیه
از ترور
[استالین] بسی
بزرگتر بود:
«اغلب
گفته میشود
كه گوهر استالینیسم
به بلشویسم بر
میگردد.
باشد، من
اعتراضی
ندارم. ولی
بلشویسم
گوهرهای دیگری
هم داشت، تودهی
انبوهی از
گوهرهای دیگر
و كسانی كه در
دورهی امیدبخش
سالهای اولیهی
انقلاب زندگی
كردند، نباید
آن را فراموش
كنند. دربارهی
زندگان با تكیه
بر گوهرهای
مُرده كه با
كالبدشكافی
جسد روشن میشود
– كه ممكن است
از زمان تولد
در جسد بوده
باشد – قضاوت میكنند.
آیا چنین
قضاوتی
معقولانه
است؟»[34]
بعدها
پس از ملاقات
با بیوهی
تروتسكی،
ناتالیا
سدووا، سرژ
نوشت:
«[ما]
تنها
بازماندگان
انقلاب روسیه
در اینجا و
احتمالاً در
همهی جهانیم…
كسی كه میداند
انقلاب روسیه
بهواقع چه
بود، بلشویكها
بهراستی
چگونه بودند
برجا نمانده
است. اشخاص
بدون دانش و
با تلخی و با خیرهسری
قضاوت میكنند.»[35]
نوشتههای
سرژ به هر شكلی
كه در آمد، به
واقع همیشه
نوعی ادای
شهادت بود.
«وسیلهای
برای توصیف آنچه
كه اشخاص زندگی
میكنند بدون
آن كه بتوانند
توصیف كنند و
وسیلهای برای
گردهم آمدن.
بهعنوان ادای
شهادت دربارهی
زندگی عظیمی
كه در ما جریان
دارد و جنبههای
اصلیشان را
باید برای
استفادهی
كسانی كه بعد
از ما میآیند
سامان بدهیم.»
سرژ
همان گونه كه
جان برجر سی
سال پیش نوشت،
تنها یك نویسندهی
صاحبخلاقیت
نبود. او برای
گزارش كردن آن
چه كه در نتیجهی
عملش تجربه میكرد
مینوشت.[36] بااینهمه،
اگر رمانهای
او را تنها به
خاطر ارزش سیاسی
و یا تاریخیشان
قدر بشناسیم،
اشتباه كردهایم.
اگرچه ممكن
است رماننویس
بسیار برجستهای
نبوده باشد ولی
او نویسندهای
بود كه نه فقط
بسیار خلاق و
نوآور بود
بلكه با آنچه
كه مینوشت بهشدت
درگیر نیز میشد.
روایتگویی
از «ما» برای
نمونه كوششی
بود برای تصویر
پردازی و
نوشتن نه از دیدگاه
یك فرد بلكه
بهعنوان فردی
از یك جمع. سرژ
نوشت واژهی
«من»:
«برایام
مسخره است چون
تأیید بیفایدهای
است از خودی
كه به مقدار زیادی
انباشته از
توهم و غروری
غیرمعقول است.
هر جا كه ممكن
باشد، یعنی هر
جا كه بتوانم
خود را منزوی
احساس نكنم، یعنی
وقتی تجربهی
من تجربهی
اشخاصی را كه
من با آنها پیوستگی
دارم برای من
روشن كند، ترجیح
میدهم از
واژهی «ما»
استفاده كنم
كه واژهای
عمومیتر و هم
حقیقیتر
است.»[37]
بهعنوان
یك نویسندهی
خلاق، سرژ در
كارهایش كه آمیزهای
است از روایت،
توضیح سینمایی،
و گوشههایی
از محاوره را
بههمان صورتی
بیان میكند
كه جان دوس
پاسوس،[38] رماننویس
امریکایی. در
ضمن نباید
فراموش كنیم
كه سرژ شاعر
خوبی هم بود.
مجموعهی
كوچك «مقاومت»
از شعرهایش در
1938 چاپ شد.
در
بخشهای پایانی
«خاطرات»، سرژ
نوشت كه از
همان دوران
كودكی از
روشنفكران
روسی كه در میانشان
بزرگ شده بود
آموخته است كه
تنها معنی
زندگی، «شراكت
آگاهانه در
شكل دادن به
تاریخ» است.
روشن است كه
منظور سرژ چیست؟
«یك شخص باید
بهطور فعال
برعلیه هر آن
چه كه انسان
را تحقیر میكند
مبارزه كند و
در هر مبارزهای
كه موجب رهایی
و كرامت انسان
میشود شراكت
داشته باشد».[39].
این
كه در دنیایی
متفاوت از دنیای
سرژ زندگی میكنیم،
قابلانكار نیست.
ولی ما هروقت
كه در مبارزهای
شركت میكنیم یا
از آن حمایت میكنیم
آنهم نه با
حضور فیزیكیمان
در آن بلكه از
راه دور، با
كمك مالی و حتی
از طریق فناوری
نو، برای معنایی
امروزین بخشیدن
به این واژگان
است.
به
اعتقاد من، این
میراثی است كه
احتمالاً ویكتور
سرژ هم از آن
رضایت خواهد
داشت.
منبع
مقاله:
Paul Gordon: «A
Stranger in no Land: Remembering Victor Serge», in, Race and Class, No. 4, Vol. 39, April- June 1998, pp 49-58.
[1]See
Julian Gorkin: «The last years of Victor Serge, 1941-47» in Revolutionary History, vol. 5,
no. 3, 1994.
[2] Men
in prison
[3] Bonnot
[4] Victor
Serge: Memoirs of a Revolutionary, Oxford 1963,
P. 45.
[5] ibid.,
p. 46
[6] ibid.
[7] The
Birth of Our Power
[8] Conquered
City
[9] ibid.,
p. 76
[10] Cheka
[11] ibid.,
pp. 80-81
[12] Victor
Serge: Kronstadt’21, London,
Solidarity, n.d.
[13] ibid.
[14] memoirs,
op. cit, p. 217
[15] Les
Hommes Perdus
[16] Resistence
[17] Midnight
in the Century
[18] See
Richard Greeman: » The Victor Serge affair and the French Literary left» in,
Revolutionary History, vol. 5,
no. 3, 1994.
[19] ibid.
[20]Quoted
in ibid. p. 168.
[21] Sixteen
who were shot: The Assassination of Ignace Reiss
[22] Bou
[23] Capitaine
Paul Lemerle
[24] Tristes
Tropiques
[25] Glaude
Levi-Strauss: Tristes Tropiques, Harmondsworth, 1973,
p. 26.
[26] The
Case of Comrade Tulayev
[27] Memoirs
of a Revoultionary
[28] The
First Circle
[29] G.
Jenkins: Introduction to the Case of Comrade Tulayev, London, Bookmarks;
Journayman, 1993, p. 3
[30] Memoirs,
op. cit, p. 9
[31] Victor
Serge: Birth of Our Power, London, Writers and Readers, 1977,
p. 22
[32] Memoirs,
op. cit. p. 360.
[33] ibid.,
pp. 373-74
[34] Quoted
in David Cotterill [edit]: The Serge – Trotsky Papers, London, 1994, p. 200.
[35]Richard
Greeman: Victor Serge: biographical note, in , Birth of Our Power, op. cit. p. 284.
[36] Victor
Serge in John Berger’s Selected Essays and Articles: The Look of things,
Harmondsworth, 1972, p. 72.
[37] Quoted
in Richard Greeman: » Historical Note», in, Birth of Our Power, op. cit. p. 15
[38] John
Dos Passos
[39] Memoirs,
op. cit. p. 374.
برگرفته
از:«نقد
اقتصاد سیاسی»
https://pecritique.files.wordpress.com/2023/06/paul-gordon-on-victor-serge-1.pdf