رویکرد
سوسیالیستی
به مذهب:
سکولاریسم
یا آتهایسم؟
رضا
چیتساز
تا دهههای
پایانیی قرن
بیستم، بخش
بزرگی از
پژوهشگران
علوم اجتماعی
بر این باور
بودند که در
جوامع غربی
مذهب در گسترهی
عموم، روز به
روز در حال
عقبنشینی
است. به دیگر
سخن، مذهب هر
چه بیشتر شکل
فردی و خصوصی
بهخود میگرفت
و جوامع روند
سکولاریزه
شدن را به
گونهای
فزاینده طی میکردند
و تصور میشد
که در نهایت،
مذهب تنها به
عنوان
بازماندهای
از دوران
پیشین و فرهنگهای
خرافاتی، در
موزهها یافت
خواهد شد.
دلایل این
روند، از
نظریههای
ماکس وبر،
جامعهشناس
کلاسیک
آلمانی
استنتاج میشد،
که بر مبنای
آن، رشد
شهرنشینی،
خردگرایی،
دیوانسالاری
و چندگانهگیی
فرهنگی -در یک
کلام مدرنیته-
فروریزیی
مذهب را در
خود دارا بود.
این روند نه
تنها در جهان
غرب دیده میشد،
که جهان به
اصطلاح
اسلامی نیز
توسط دیکتاتورهای
مدرن، هر چه
بیشتر سکولار
میشدند. کار تا
بدانجا رسید
که در دههی
شصت پیتر
برگر، جامعه
شناس راستگرای
آلمانی تبار و
سرشناسترین
نظریهپرداز
گفتمان
سکولاریزهگرایی،
پیامبرگونه
پیشگویی میکرد
که: «در قرن
بیست و یکم
گرایشهای
مذهبی تنها در
محدودههای
رو به انقراضی
که از سوی
محیط سکولار
پیرامونی
محاصره شدهاند،
یافت خواهند
شد.»
اما
ابرهای تیره
در کران
آسمان، نه
نشان باران
بهاری، که سیل
شوم ارتجاع
مذهبی را
باردار بود.
در فاصلهی کمتر
از دو دهه،
حکومت
استبدادیی
آریامهری،
توسط انقلابی
تودهای و
شهری واژگون
شد و از ویرانههای
پسانقلاب،
استبداد
مذهبی،
همانند هیولایی
خونآشام سر
برداشت.
گفتمان
سکولاریزه
شدن، یک باره
با بنبست سخت
واقعیت
رودررو شد و
از حرکت
ایستاد. در
اوایل دههی
نود میلادی،
همان پیتر
برگر، این بار
همانند
پیامبری به
زانو درآمده،
در برابر
هیولای مذهب
سر فرود آورد
و شکست خورده
اعلام کرد:
«انگیزهی
مذهبی، از
ویژهگیهای
همیشهگیی
انسان است و
نابودیی آن
نیازمند یک
دگردیسیی
زیستشناختی
است».
این که
او کوتاه مدت
پس از این
ماجرا
کاتولیک شد،
شاید بیشتر
نشان از طنز
تلخ تاریخ
باشد. در زبانهای
فرنگی ضربالمثلی
است که میگوید،
ابلیس نیز
هنگام مرگ خدا
را باز مییابد.
بر
آستانهی
تسلیم سر بنه
حافظ
که
گر ستیز کنی
روزگار
بستیزد
حقانیت
این ضربالمثل
هر چه باشد،
رشد
بنیادگراییی
مذهبی،
گفتمان غالب
بر آکادمی را
کاملا دگرگونه
کرد و انگارهی
سکولاریزه
شدن، بیشتر
به پرانتزی کم
اهمیت در
تاریخ شباهت
یافت. در فاصلهی
یکی دو دهه،
بنیادگرایی و
ارتجاع مذهبی
در تمامیی
مذاهب بزرگ،
چه ادیان تکخداییی
ابراهیمی و چه
ادیان
چندخدایی،
مانند هندویسم
و بودایسم، به
گرایش غالب
تبدیل شد. اما
باور سادهلوحانه
به رشد بیبازگشت
سکولاریسم در
دههی شصت، به
اندازهی رد
انگارهی
سکولاریسم در
فاصلهی چند
دهه، زودرس
بود. تحقیقات
اخیر پژوهشگرانی
که در این
زمینه کار
تجربی کردهاند،
نشان میدهد
که رشد
بنیادگراییی
مذهبی، بیش از
هر چیز پیوندی
ناگسستنی و
شگفتانگیز
با رشد
نولیبرالیسم
اقتصادی و درهمفروریزیی
دولت رفاه
دارد و در آن
روی سکه، رشد
جامعهی رفاه
و کاهش فقر و
ناامنیتی،
زمینههای
مادیی
جذابیت مذهب،
آن افیون مورد
نظر مارکس را،
کاهش میدهد.
بنابراین،
برای توضیح
مذهب و چند و
چون رشد یا
کاهش آن، باید
به دیدگاه
کارل مارکس بهعنوان
پایهگزار جامعهشناسیی
مذهب بازگشت.
خاورمیانه،
بنیادگرایی و
شکست
سکولاریسم
اگرچه
رشد
بنیادگراییی
مذهبی پژوهشگران
آکادمیک را با
مشکل روبهرو
کرد، هیولای
بنیادگراییی
آیین یهود و
اسلام در
خاورمیانه،
به مسالهی
مرگ و زندهگی
تبدیل شد. در
ایران، چپ
انقلابی در
برابر اسلامگرایی
غافلگیر شد و
بخش بزرگی از
جنبش
سوسیالیستی،
تحت تاثیر
گفتمان غالب
در شوروی، در
برابر شعارهای
ضدامپریالیستیی
خمینی زانو
زد. اکنون
نزدیک به چهار
دهه از حاکمیت
روحانیت در
ایران میگذرد
و بیتردید
نیاز و خواست
سکولاریسم در
میان ملت ایران
بیش از هر
زمان دیگر
مشهود است. در
چنین شرایطی
وظیفهی
سوسیالیستها
در این باره
چیست و رویکرد
آنان با مذهب
چه گونه باید
باشد؟ سوال
اصلی برای
نیروهای سوسیالیست،
به ویژه
نیروهایی که
دایرهی
فعالیتشان،
خاورمیانهی
در خون نشسته
است، این است
که چه گونه میتوان
پایههای
اجتماعیی
اسلامگرایی
را در هم شکست.
آیا باید
مانند حزب
توده و چپ
ضدامپریالیست
در برابر
اسلامگرایی
تسلیم شد و
سربریدنها
را به
آمریکاستیزیی
آن بخشید؟ یا
این که در
کنار
لیبرالیسم
خردگرا
ایستاد و با
جاهل دانستن
تودههای
مذهبی به خود
مدالهای
طلایی داد؟
در
مقابل این دو گزینه،
باید به سنگربندیی
تودهای دست
زد. اما آیا
سنگربندیهای
تودهای باید
برمبنای
اشتراک منافع
بیواسطهی
طبقاتی صورت
بگیرد یا بنا
بر خطبندیهای
مندرآوردی و
ایدهئولوژیک؟
مبارزه با
اسلامگرایی
در خاورمیانه
و اروپا،
نیازمند شخم
زدن زمین سفتی
است که به قول
قدما گاو نر
میخواهد و
مرد کهن.
این
نوشته تلاشی
است برای
بررسیی این
مسالهی مهم.
کدام
«چه باید کرد؟»
را باید گزید؟
سوسیالیستها
- به
ویژه
سوسیالیستهای
انقلابی-
معمولا در
برخورد با
مذهب، پس از
آوردن یکی دو
واگویه از
مارکس، «دین
افیون تودههاست»،
به نوشتههای
لنین در این
باره رجوع میکنند
و نگاه وی را
چراغ راه خود
میپندارند.
این شیوه، بیشاز
هر چیز شباهت
به نگاه مذهبی
و ایدهئولوژیک
دارد تا نگاهی
انتقادی و
علمی. حقانیت
یا عدم حقانیت
هر استدلالی
را باید با
برخورد
انتقادی با
استدلال و
مقابلهی آن
با تجربیات
واقعی بررسی
کرد. وگرنه
رجوع مریدوار
به
اندیشمندان،
چه مارکس باشد
چه لنین یا هر
کس دیگر، به
معنای نفی خرد
و اندیشهی
انسان است. پس
دیدگاه هر
اندیشمندی را
باید نقادانه
بررسی کرد و
پذیرش و رد آن
نیازمند دلایل
و برهان میباشد.
به قول استاد
سخن سعدی:
دلایل
قوی باید و
معنوی.
اما
اجازه بدهید
که قبل از
برخورد با
نظریات مارکس
و لنین دربارهی
مذهب، یک سری
بدفهمیها را
بشکافیم.
انتقاد
از لنین، یا
نفی ایده ی
انقلاب؟
با
طنین ناقوس
مرگ
سوسیالیسم
واقعا موجود،
اربابان جهان
نعرهزنان
جشن گرفته، و
نه تنها مرگ
شوروی را، که
پایان تاریخ
را نوید میدادند.
لیبرالیسم در
تمامیی عرصهها
پیروز شده بود
و دیدگاه
مارکس، که از
نگاه لیبرالها
نتیجهی
بلاواسطهی
آن، اردوگاههای
مرگ استالین و
پولپوت بود،
برای همیشه به
زبالهدان
تاریخ
فرستاده شد.
اما شبح
مارکس، قصد
ترک زمین و
زمینیان را
نداشت. در
آغازهی
هزارهی سوم
میلادی، کارل
مارکس به
عنوان بزرگترین
اندیشمند
تاریخ، در همهپرسیی
رادیو بیبیسی
گزین شد. کمتر
از یک دهه
بعد، بحران
ساختاریی
سرمایه، دیگر
بار انتقادات
مارکس را
مانند آب دهان
به صورت
اربابان جهان
میکوفت و
گرایش
فزایندهای
از جوانان، در
نوشتههای وی
به دنبال راهحل
و پاسخ بودند.
پس باید
سیاستی دیگر
گزین کرد. یک
باره مجلهی
والستریت،
یکی از مهمترین
زرادخانههای
نظم جهان، از
مارکس به
عنوان
اندیشمند هزاره
یاد کرد. اگر
نمیتوان
مارکس را به
گورستان تاریخ
فرستاد، شاید
بتوان او را
خنثی کرد. هم
از این رو
هستند لیبرالهایی
که با احترام
از مارکس به
عنوان
اندیشمند
بزرگی که
بهترین مفسر و
مبلغ سرمایهداری
است یاد میکنند.
بنابر این
نگاه، مارکس
از هر
اندیشمند همدورهی
خود، سرمایهداری
را بهتر
شناخته است.
اشکال بزرگ
مارکس، نه این
شناخت، بلکه
واقعبینانه
نبودن نظام
جایگزینی است
که برای سرمایهداری
معرفی میکند.
پس آنگاه برای
اثبات «عملی
نبودن» و
«تخیلی بودن»
سوسیالیسم،
عملکرد
سوسیالیستها
و کمونیستها،
و سرنوشت و
کاستیهای
سوسیالیسم
واقعاً موجود
را شاهد میآورند.
حمله
به لنین،
دقیقاً از
همین زاویه رخ
میدهد. حملهی
بیرحمانهی
لیبرالها به
لنین، بیش از
هر چیز حمله
به ایدهی
شورش بردهگان
علیه تازیانهی
اربابان جهان
است. ایدهی
انقلاب
اکتبر،
انقلابی که
بدون آن
دموکراسی های
سیاسی در غرب
رویایی بیش
نمیبودند،
باید آنچنان
از اعتبار
بیفتد که هیچ
جمندهای
جرأت قد علم
کردن در برابر
مامون،
خداوند پول را
نکند.
غرض از
این مقدمه،
تأکید بر این
است که انتقادات
من به لنین و
ایرادهای
فکریی وی،
انتقادات یک
کمونیست است
که انقلاب اکتبر
را به عنوان
یکی از مهمترین
و درخشندهترین
دستآوردهای
طبقهی کارگر
در جهان مدرن
میبیند.
اولین
مسئلهای که
در بررسیی
انتقادیی
دیدگاه
سوسیالیستها
باید به آن
توجه کرد،
باور به
پیوندی ایدهئولوژیک
است که از
مارکس و انگلس
تا لنین ادامه
مییابد. از
این منظر،
مارکس، جادهصافکن
مارکسیسم بود
و پس از آن لنین
به عنوان
تکمیل کنندهی
نظرات مارکس،
مارکسیسم-
لنینیسم
را ساخت، و به
همین منوال،
بسته به گرایش،
میتوان
استالین و
مائو را نیز
ادامه دهندهگان
«سوسیالیسم
علمی» دانست.
این نگاه اما
چند ایراد جدی
دارد و در
برخوردی
انتقادی و
بررسیی آن در
رویارویی با
وقایع
تاریخی، نه
تنها قابل
دفاع نیست، که
ساختمانی است
استوار بر
ستونهای
لرزان.
به
دنبال
فروپاشیی
شوروی و از
بین رفتن قبلهگاهی
که یگانه مفسر
مجاز از
دیدگاه مارکس
محسوب میشد،
و درپی تلاش
پژوهشگران
در انتشار
نوشتههای
مارکس، اکنون
شاهد آنیم که
تصویری متفاوت
از مارکس شکل
میگیرد.
مارکس، برعکس
دیدگاه رایج
در شوروی، هرگز
در پی ساختن
یک دستگاه
فلسفیی بسته
که همانند
توضیح
المسائل
مراجع تقلید،
از قبل نظری
معین درباره ی
جزئیات زندهگی
داشته باشد،
نبود. گفتمانی
که بر مبنای
آن، از تاکتیکهای
سیاسی گرفته
تا تفکیک رمان
و ترانهی
مجاز از غیر
مجاز، همه از
قبل از سوی
مفسران رسمی
در وزارتهای
ارشاد، تعیین
شده باشند.
تنها به عنوان
مشت نمونهی
خروار، به این
واگویهی
مارکس در دفاع
از آزادیی بی
قید و شرط
بیان و رسانهها
نگاه کنید:
«شما
تنوع لذتبخش
و غنای پایانناپذیر
طبیعت را میستایید.
از گل سرخ نمیخواهید
بوی بنفشه
بدهد. پس چرا
روح انسان،
این
ارزشمندترین
ثروت، باید
تنها به یک
شکل وجود داشته
باشد؟ من بذله
گو هستم اما
قانون به من حکم
میکند که جدی
بنویسم. من بیپروا
هستم اما
قانون به من
امر میکند تا
سبک نوشتهام
ملاحظه کارانه
باشد.
خاکستری،
صرفا
خاکستری،
تنها رنگ قانونیی
آزادی است. هر
قطرهی شبنمی
که خورشید بر
آن میتابد،
با بازیی
پایانناپذیر
رنگها میدرخشد،
اما خورشید
معنوی با همهی
گونه گونیی
انسانها و
تمام اشیایی
که نور آن را
باز میتاباند،
باید تنها رنگ
رسمی را ایجاد
کند! شکل ذاتیی
روح، سرخوشی و
نور است اما
شما سایه را
به تنها تجلیی
درخور تبدیل
میکنید؛ بر
روح باید جامهی
سیاه پوشاند،
هرچند در میان
گلها نمیتوان
گل سیاه یافت.
ذاتِ روح
همیشه خودِ
حقیقت است،
اما شما این
ذات را به چه
تبدیل میکنید؟
به فروتنی؟
گوته میگوید
فقط مفلوکان
حقیر فروتن
هستند، و شما
میخواهید
روح را به
چنین موجود بیسروپایی
بدل سازید؟»
کارل مارکس،
«سانسور و آزادیی
مطبوعات»،
برگردان: حسن
مرتضوی.
نوشتههای
مارکس، به
ویژه دستنوشتههای
وی که هرگز در
زمان زندهگیی
او چاپ نشد،
نشانگر
اندیشمندی
است که هرگز
از اندیشیدن
باز نایستاد و
بیرحمانه به
نظرات خود
انتقادی نگاه
میکرد.
مارکسیسم
ارتدوکس،
شریعت و
مرتدهای بیشمار
پس از
مرگ مارکس،
نخستین گام
برای تأسیس یک
دستگاه بستهی
فلسفی و
مارکسیسم
اورتودوکس،
از سوی کارل کائوتسکی
رهبر نظریی
بلامنازع سوسیالدموکراسیی
آلمان
برداشته شد.
کائوتسکی بر
این نظر بود که
دیدگاه مارکس
به راحتی با
نظریهی
فرگشت چارلز
داروین قابل
انطباق است و
هر دو، رشد
تدریجیی
سوسیالیسم از
درون سرمایهداری
را نوید میدادند.
این نگاه که
به تدریج نام
نظریهی
فروپاشی را به
خود گرفت، نظریهای
ساختارگرا
بود که در آن
انسان به
عنوان کنشگر
تاریخی نقشی
نداشت و رشد
سوسیالیسم
کمابیش پدیدهای
طبیعی و
خودانجام بود.
لنین
که برعکس
کائوتسکی
هرگز ایدهی
انقلاب را
کنار نگذاشت،
باید در مقابل
اورتودوکسیی
کائوتسکی،
مارکسیسم
اورتودوکس
خود را میساخت.
پایههای
فلسفیی این
نظر از سوی
گئورگی
پلخانوف، پدر
سوسیالدموکراسیی
روسی نهاده
شده بود.
ماتریالسیم
دیالکتیک که
دستپروردهی
پلخانوف بود و
هیچ ارتباطی
با مارکس و
حتی انگلس
نداشت، تلاش
فلسفیی وی در
این رابطه بود
و برای نخستین
بار در مجلهی
«دی نویه
تسایت»
[زمان
نو]، به سردبیریی
کائوتسکی،
چشم به جهان
گشود.
ماتریالیسم
دیالکتیک،
نام جهانبینیای
بود که از دید
پلخانوف،
مارکس و انگلس
در تقابل با
جهانبینیی
بورژوایی بنا
کرده بودند.
گرچه انگلس به
ویژه در «آنتی- دورینگ»،
ناخواسته به
تأسیس چنین
سیستمی دست یازیده
بود. البته
مارکس کتاب
انگلس را دیده
بود، و حتی
یکی از مقالات
آن از آن
مارکس است،
اما تردیدی
نیست که این
باور که میتوان
یک جهانبینیی
یک دست ایجاد
کرد که هم
نظریات علوم
طبیعی را در
بر میگیرد و
هم درک تاریخیی
مارکس را، بیشتر
به نگاه انگلس
نزدیک است.
زنده یاد هال
دریپر، مارکسشناس
سرشناس
آمریکایی، به
این مسئله که
مارکس «آنتی- دورینگ»
را خوانده بود
و یکی از
مقالات را نیز
قلم زده بود
اشاره کرده، و
به تمسخر
منتقدین میپردازد
که از نگاه
آنان، پس
مارکس خود نیز
نمیفهمیده
است که چه میخواند.
اما رد انتقاد
به این صورت،
لوث کردن
مسئله است.
تردیدی نیست
که دریپر، بهدرستی
با درک سادهلوحانهای
که انگلس را
فردی حقهباز
و نقطهی
مقابل مارکس
ارائه میداد،
مقابله میکرد.
اما مارکس و
انگلس را
دوقلوی نظری
دیدن نیز، به همان
اندازه در
ضدیت با
حقیقیت است.
جالب توجه است
که انگلس در
کتاب خود
«فوئرباخ و
پایان فلسفهی
کلاسیک
آلمان»، که بیتردید
بهترین کتاب
وی در این
زمینه است، نه
اشارهای به
این گونه
سیستمسازی
مینماید، و
نه حتی از
قوانین
دیالکتیک که
در «آنتی- دورینگ»
به آنها
پرداخته بود،
یاد میکند.
اما این همه،
مانع از این نشد
که قوانین
دیالکتیک، در
روسیهی پس از
انقلاب،
همانند
قوانین الهی،
بر زندهگیی
فردی و
اجتماعیی
انسانها
حکمفرما
نشوند.
دیدگاهی
که ازجمله در
به کارگیریی
نظریههای
تروفیم
لیسنکو در
کشاورزی، به
فجایع وحشتناک
و قحطی در
روسیه منجر
شد. بر اساس
همین نظر، یعنی
در اختیار
داشتن ایدهئولوژیی
پرولتری، به
عنوان معیاری
برای تشخیص
علم خوب از
بد، نظریههای
نسبیت آلبرت
آینشتاین،
سالیان سال پس
از انقلاب
اکتبر، در
روسیهی
سوسیالیستی،
یعنی کشوری که
«ایدهئولوژیی
علمی» بر آن
حکمفرما بود،
به عنوان
نظریهای
بورژوایی
نقرهداغ شده
بود. توجه به
این مسائل
تاریخی، به
ویژه در بررسیی
انتقادیی
رویکرد لنین
به مذهب اهمیت
فراوان دارد.
دو
مقاله از لنین
در مورد مذهب
در
برخورد با
مذهب،
سوسیالیستها
معمولاً به دو
نوشتهی لنین
در این رابطه
رجوع میکنند.
بررسیی این
دو مقالهی
معروف لنین،
«سوسیالیسم و
مذهب» و
«رویکرد حزب
کارگران به
مذهب»، هر چند
به اختصار، میتواند
روشنگر باشد.
قبل از
برخورد به این
دو نوشته توجه
به چند مساله
اهمیت دارد.
همانگونه که
پیش از این
نوشتم، این که
لنین چه دیدگاهی
نسبت به مذهب
و رویکرد حزب
کارگران به مذهب
دارد، به خودیی
خود نمیتواند
راهگشای ما
در شرایط
امروز و ضرورتهای
ناشی از آن
باشد. لنین
نوشتههای
خود را بیش از
صد سال پیش،
در شرایط معین
جامعهی
روسیهی آن
زمان نوشته
است و کاربرد
دیدگاه او در
قرن بیست و
یک، آنهم در
کشور ایران با
ویژه گیهای
دگرگونه،
نیازمند
استدلال و
توضیح است. پس
نه تأیید نگاه
لنین کمکی به
ما میکند، و
نه رد آن از
بزرگی و اهمیت
لنین به عنوان
یکی از بزرگترین
سوسیالیستهای
تاریخ مدرن میکاهد.
از سوی دیگر
باید توجه
داشت که شاهد
آوردن از
لنین، ممکن
است در جمع
«لنینیستها»،
منتقدین و یا
مخالفان نظری
را متزلل یا
خاموش کند،
اما در برابر
جمع بزرگتری
که اساساً
لنین را بهمثابه
یک «اتوریته»
بهرسمیت نمیشناسد،
چندان کارگشا
نخواهد بود.
ازاینروست که
تنها بهرهگیری
از برخورد
متدویک مارکس
با پدیدهی
مذهب، و نه
نقلقولهای
پیامبرگونه
از او و یا شرح حدیثوار
گفتههای
لنین است، که
میتواند
جنبهی
راهبردی به
استدلالهای
ما بدهد.
لنین
در مقالهی
رویکرد حزب
کارگران مینویسد:
«پایهی فلسفیی
مارکسیسم،
همانگونه که
مارکس و انگلس
بارها اعلام
کردهاند،
ماتریالیسم
دیالکتیک
است، که
کاملاً سنت
ماتریالیسم
قرن هژدهم در
فرانسه و
فوئرباخ در
آلمان را در
بر میگیرد.
ماتریالسمی
که مطلقاً آتهایستی
است و دشمن هر
گونه مذهب.»
این
جمله،
متاسفانه در
ضدیت کامل با
حقایق تاریخی
است. همان
گونه که اشاره
شد،
ماتریالیسم دیالکتیک
پدیدهای
پلخانوفی بود
و در هیچ کدام
از نوشتههای
مارکس و انگلس
ردی از آن
دیده نمیشود.
لنین که
اندیشمندی
جدی بود و به
خوبی از نوشتههای
مارکس، که تا
آن زمان چاپ
شده بودند
آگاهی داشت،
بیتردید
هنگام نگارش
این جمله، از
این واقعیت آگاه
بوده است. مهمتر
از همه، این
باور غلط است
که
ماتریالیسم
مارکس آتهایستی
است. چنین
باوری، نه
تنها تحریف
واقعیی
تاریخ است، که
پیآمدهای
سیاسیی
خطرناکی دارد.
در ادامهی
این نوشته، به
آتهایسم باز
خواهیم گشت،
اما در این جا
تنها اشاره به
این کافی است
که آتهایسم
مارکس، در
تقابل کامل با
آتهایسم
خردگرا که
لنین مدافع آن
است، قرار دارد.
فراتر از این،
مارکس هرگز بر
خلاف تصور لنین،
مذهبستیز
نبود.
حق
تفسیر، و
معصومیت
مفسران!
رویکرد
لنین به
مارکسیسم و
معرفیی آن به
عنوان فلسفهی
پرولتری،
جهان بینیی
طبقهی
کارگر،
سوسیالیسم
علمی و یا
اسامیی
دیگر، به خوبی
نشانگر آن
است که در
دوران رهبریی
لنین، تکوین
ارتودوکسی و
تبدیل
مارکسیسم به
یک «شریعت»
آغاز شده بود.
دفاع لنین از
حقانیت مارکسیسم
یا بهتر
بگوییم،
تفسیر او از
مارکسیسم، نه
نتیجهی
استدلال و
دلیل و برهان،
بلکه امری
بدیهی تلقی میشود.
فراموش
نکنیم، که
لنین در اثر
خود «سه منبع
مارکسیسم»، این
نظر را در
شفافترین و
ضد عقلانیترین
شکل بیان کرده
بود: «آموزهی
مارکس، توانا
بر همه چیز
است، چرا که
حقیقی است!» به
دیگر سخن،
حقانیت «آموزهی
مارکس»، جزء
لاینفک خود
آموزه است و
هرگونه
انتقاد به این
«ایمان»، بنا
به تعریف، ارتداد
است و خیانت
به طبقهی کارگر.
به همین خاطر،
دستگاههای
نظریی ایدهئولوژیک،
از جمله
مذاهب، خصلت
هنجارگرا و اخلاقیی
قویای دارند.
ارتدوکسی،
بنابه تعریف،
جهان را به رستگاران
و مرتدان
تبدیل میکند،
و سوار بر
تفسیر رسمی، و
بهبیان دقیقتر،
حق تفسیر
حاکمان از
«حقیقت» است.
دقیقاً به همین
خاطر است که
لنین نیازی به
این که ادعای
خود را اثبات
کند ندارد،
چرا که حقانیت
تفسیر او، تابعیست
از قدرت سیاسیی
او به عنوان
مفسر رسمی، و
نه برتریی
استدلالهای
او متکی بر
منطق! این
نگاه لنین به
شکل شفاف تری
در دیباچهی
وی بر «دولت و
انقلاب» دیده
میشود. در آن
جا لنین در
توجیه نگارش
کتاب خود، و
توضیح این که
او از مارکس و
انگلس واگویههای
فراوان و
طولانیای
آورده است
استدلال میکند
که «آموزهی
مارکس» دستخوش
تحریف شده است
و بورژوازی به
طرق مختلف
تلاش بر درز
گرفتن جنبههای
انقلابیی
این «آموزه»
دارد. در این که
بورژوازی در
تحریف نگاه
مخالفان خود،
به ویژه
مارکس، ید
طولایی دارد،
تردیدی نیست.
اما در تذکر
لنین، نکتهی
ظریفی است که
توجه به آن
بسیار حیاتی
ست. در مقابل
تحریف گرایان
«آموزهی
مارکس»، لنین
وظیفهی خود
را برپاییی
«آموزهی
حقیقیی
مارکس» میداند.
برخلاف تصور
لنین؛ «آموزهی
حقیقیی
مارکس»، چیزی
نیست جز
برداشت و
تفسیر لنین. در
این جا لنین،
هم به عنوان
دادستان و هم
به عنوان قاضی
وارد میدان میشود،
و خود یکباره
به عنوان
معیار تفکیک
سره از ناسره
عمل میکند و
دقیقا به همین
خاطر است که
او نیازی به معرفیی
معیارهای خود
در گزینش
ندارد. سوال
اساسی این
است، آیا می
توان برداشتی
متفاوت از
برداشت لنین
ارائه کرد، بی
آن که با انگ
تحریف روبه رو
شد؟ واقعیت
ماجرا این است
که لنین با
آوردن مفهوم
«مارکسیسم
حقیقی» نه
تنها خود را
به عنوان مفسر
رسمی معرفی میکند،
که در را برای
هرگونه
برخورد
انتقادیای
میبندد و در
یک کلام در
جعبهی
پاندورا را میگشاید.
ایراد اساسیی
نگاه لنین این
است که نگاه
او بر این پیشفرض
غلط استوار
است که
«مارکسیسمی
حقیقی» وجود
دارد، و بنا
به تعریف، او
خود کاشف آن
است. وجود
برداشتها و
تفاسیر
گوناگون، یکی
از کانونیترین
پرسشوارههای
معرفتشناسی
است، و تنها و
تنها از طریق
مرتد خواندن و
سرکوب برداشتهای
مخالف برداشت
رسمی، میتوان
حقانیت تفسیر
رسمی را ثابت
کرد.
همان
گونه که میدانیم،
توجه ویژهی
مارکس به
روسیه آن چنان
بود که وی
زبان روسی را
آموخت و از
جمله با شماری
از نارودنیکها
در ارتباط
بود. در آن
زمان یکی از
مباحث مهم در
میان رادیکالهای
روسیه، چه
گونهگیی
امکانات رشد
سوسیالیسم در
روسیه بود. به
دیگر سخن، آیا
روسیه ضرورتا
همانند غرب
باید از درهی
اشک و خون
سرمایهداری
میگذشت، یا
این که مالکیت
عمومیی زمین
در روسیه،
راهی دیگر پیش
روی
سوسیالیستها
قرار میداد.
ورا زاسولیچ،
یکی از فعالان
نارودنیکها
در همین رابطه
نامهای به
مارکس مینویسد.
جالب توجه است
که از مارکس،
سه پیشنویس
نسبتا طولانیو
پاسخ پایانیی
وی، که خیلی
کوتاهتر
است، باقی
مانده است.
مارکس در آن
جا تاکید میکند
که وی در
«سرمایه» تنها
دربارهی
اروپای غربی
نظر داده است
و تا آن جا که
به مالکیت
عمومیی زمین
در روسیه، و
رابطهی آن در
گزار به
سوسیالیسم
باز میگردد،
کتاب «سرمایه»
کمکی به بحث
نارودنیکها
نمیکند. اما
جمع آوریی
منابع به زبان
روسی، او را
متقاعد کرده
است که اشتراک
زمین در روسیه
«سکویی برای
رستاخیز
اجتماعی در
روسیه» خواهد
بود. جالب
توجه است که
پس از مرگ
مارکس، تلاشهای
انگلس برای
انتشار پیشنویسهای
مارکس، با
مخالفت و
ممانعت روسها
رو به رو شد.
بالاخره
انگلس در
اواسط دههی
هشتاد،
برگردان روسیی
نوشتههای
مارکس را چاپ
کرد. از آن
جایی که نامهی
مارکس با درک
بسیاری از
سوسیالیستهای
روسی که خود
را پیرو او میدانستند
خوانایی
نداشت، آنها
تلاش میکردند
که نامههای
او را کم
اهمیت جلوه
دهند. از جمله
داوید ریازانوف،
یکی از سرشناسترین
مارکس شناسان
روسیه و کسی
که نخستین
اقدام برای
چاپ کامل و
انتقادیی
مجموعه آثار
مارکس و انگلس
را، تا زمانی
که قربانیی
پاکسازیهای
استالین شد،
عهدهدار
بود، در این
باره نوشت که
مشخص است که
تواناییی
عقلانیی
مارکس در
هنگام نوشتن
این نامهها
ضعیف شده است.
به
دیگر سخن، با
شکل گیریی
مارکسیسم
ارتدوکس، حتی
نوشتههای
خود مارکس نیز
تنها زمانی که
در تایید تفسیر
رسمی به کار
آیند،
معتبرند.
برگردیم
به مقالات
لنین!
لنین
ادامه میدهد:
«از نگاه
مارکسیسم همهی
ادیان مدرن و
کلیساها و
تمامیی
نهادهای
مذهبی ابزار
ارتجاع
بورژوازی بوده
که در خدمت
استثمار و
تحمیق طبقهی
کارگر
استفاده شده
است.»
این که
نگاه مارکسیم
چنین است یا
نه، بستهگی
به تعریف ما
از مارکسیسم
دارد. تردیدی
نیست که این
نگاه
فراتاریخی و
تجریدی، نگاه
لنین و بسیاری
دیگر از
مارکسیستهاست.
اما به همان
اندازه نیز
تردیدی نیست
که این نگاه
در ضدیت مطلق
با روششناسیی
مارکس و
حساسیت وی به
بررسیی
تاریخی دارد.
مارکس
و انگلس در
کتاب «ایدهئولوژیی
آلمانی»، به
ترسیم خطوط
کلیی درک خود
از تاریخ میپردازند
و تأکید میکنند
که باید به
این مسئله
توجه کرد که
«این خطوط
انتزاعی،
بیرون از
تاریخ واقعی،
هیچ ارزشی
ندارند و
مشکلات اصلی
زمانی شروع میشود
که پژوهشگر
تلاش میکند
دادههای
موجود را
تنظیم کند، چه
در مورد دوران
معاصر باشد چه
در مورد
گذشته.»
فراتر
از این، حتی
اگر مارکس نیز
این گونه فکر
میکرد، به
حقانیت گزارهی
لنین نمیانجامید،
چرا که گزارهی
مزبور در ضدیت
با حقایق
تاریخی است.
اگر بخواهیم
حکمی کلی صادر
کنیم، میتوان
گفت که
نهادهای
مذهبی هرگز بیطرف
نبودهاند،
گاه در کنار
ستمگران
ایستادهاند
و گاه در کنار
ستمدیدهگان.
جنبشهای
برابری طلب در
تاریخ، چند
مثال
مسیحیان
اولیه یکی از
جنبشهای مهم برابری
طلب بود که به
ویژه انگلس به
آن توجه ویژهای
داشت. فراتر
از آن، از
نیمههای قرن
بیستم ما شاهد
رشد الهیات
رهاییبخش در
آمریکای
لاتین هستیم.
کلا تردیدی
نیست که
برابریخواهی
و مبارزه با
نابرابری، به
اندازهی
تمدن بشری
سابقه دارد و
در بسیاری
موارد در جنبشهای
مذهبی مطرح
شده است. در
یکی از کهنترین
سنگنبشتههای
سومری، سرودهای
مذهبی در
ستایش نانشه
خدای زن سومریها
که در ویرانههای
شهر نیپور در
عراق امروزی
یافت شده و
چهار هزار سال
قدمت دارد،
آمده است:
آن
کیست که
کودکان بی پدر
را میشناسد،
که بیوهگان
را می شناسد،
که
ستم برادر به
برادر را آگاه
است،
که
یتیمان را
مادر است؛
نانشه
پرستار بیوهگان
است،
همو
دادخواه
فقیرترینان
است،
ملکهای
که پناهندهگان
را در آغوش میگیرد،
و نگهبان بیپناهان
است.
به
همین ترتیب در
فاصلهی میان
شهردولت های
یونان و
انقلاب کبیر فرانسه،
خیزشها و
جنبشهای
فراوانی در
دفاع از
برابرحقوقی
وجود داشت.
حملهی
مارتین لوتر
به شالودههای
کلیسای
کاتولیک و
پایهگذاریی
اصلاح طلبی در
آیین مسیح،
در شکل دادن
به گفتمان
عدالتجویانه
و شورش دهقانان
اروپایی علیه
اربابان و
شاهزادههای
کوچک و بزرگ
بسیار مهم
بود. البته
این اصلا به
این معنا نیست
که لوتر شورش
علیه حکومت را
تبلیغ یا
تشویق میکرد،
برعکس. دیدگاه
او در این
باره کاملا
سرراست و در
تقابل قاطع با
دموکراسی بود:
«بهتر است که
از شاهزادهای
خلافکار
اطاعت کرد تا
از مردمانی
پرهیزکار!»
اما وقتی که
لوتر میگفت:
«زمانی که
کشیشی به قتل
میرسد، تمام
جامعه مورد
مواخذه قرار
میگیرد، اما
چرا زمانی که
یک دهقان کشته
میشود چنین
رخ نمیدهد؟»
پیام وی مانند
مشعلی بود که
در میان علفزاری
خشک پرتاب شود
و چندان عجیب
نبود که دهقانان
آلمانی پیام
وی را راهنمای
خود کرده و علیه
ظلم و ستم
شورش میکردند.
در فاصلهی
چند سال پس از
انتقادات
لوتر به
واتیکان، شورش
دهقانان
آلمان از
سوآبیا آغاز
شد و به زودی
به جنگی
سراسری تبدیل
گشت. از آن
جایی که قدرت مقاومت
اشراف خیلی
بالاتر از
قدرت دهقانان
بود، جنگ پس
از کمتر از یک
سال با کشتار
یک صدهزار از
سیصدهزار
دهقان به
پایان رسید.
پیام لوتر به
دهقانان که از
وی الهام
گرفته بودند
کاملا مشخص بود.
او که جهان را
به دو گسترهی
زمینی و
آسمانی تقسیم
میکرد؛
معتقد بود که
«انجیل به
مسائل زمینی
ربطی ندارد!»
اما جدا از
این که لوتر
چه میاندیشید
یا با اصلاحات
خود چه هدفی
را تعقیب میکرد،
ایدههای وی
تاثیر خود را
گذشته بودند.
ترجمهی رسمیی
انجیلها به
زبانهای
محلی، و این
باور که
خداوند
مستقیما با هر
فردی در
ارتباط است،
خواسته
ناخواسته
مشروعیت قدرت
کلیسا و حکومت
را تضعیف میکرد.
جنبشهایی که
از آیین لوتر
الهام گرفته
بودند را نمیتوان
جنبشهای
دموکراتیک در
معنای دقیق
کلمه خواند.
این جنبشها
نه باز بودند
و نه نسبت به
بیگانهگان
بردبار. اما
ویژهگیی
تودهایی
این جنبشها
در طبقات
فرادست جامعه
ترس و وحشت
ایجاد میکرد.
به عنوان
مثال، جنبش
رادیکال و
برابریطلب
آناباپتیستها
که با شورش در
شهر مونستر در
آلمان نزدیک به
یک سال قدرت
را در دست
داشت، تا یک
سده بعد در میان
بخشهای مرفه
جامعه به
آنارشیگری،
وحشیگری و
دیوانهگی
معروف بودند و
خاطرهشان،
آرام و قرار
را از اشراف
گرفته بود.
بنابراین،
همین چند
نمونه به خوبی
نشانگر این
است که تاریخ
جنبشهای
مذهبی، کاملا
در تقابل با
درک خطیی
لنین از مساله
است.
آیا
مذهب پدیدهای
خصوصی است یا
نه؟
در
سوسیالیسم و
مذهب، لنین به
مذهب به عنوان
امری خصوصی میپردازد
و مینویسد:
«از نگاه
سوسیالیستها
مذهب امری
خصوصی است،
اما خصوصی بودن
مذهب تنها در
رابطه با دولت
معنا دارد. تا
آن جا که به
حزب کارگران
باز میگردد
ما به هیچ وجه
مذهب را امری
خصوصی تلقی نمیکنیم.»
همین نگاه در
مقالهی
رویکرد حزب
کارگران،
تکرار میشود
و در آن جا
لنین ادامه میدهد:
“انگلس تاکید
میکند که از
دید سوسیالدموکراتها،
مذهب در رابطه
با دولت امری
خصوصی است، نه
در رابطه با
نگاه آنان
(مارکس و
انگلس)، نه در
رابطه با
مارکسیسم و نه
در رابطه با
حزب کارگران.»
ظاهرا لنین به
دیباچهی
انگلس به
مناسبت
بیستمین
سالگرد کمون،
بر کتاب مارکس
اشاره دارد.
انگلس در
نوشتهی خود
از جمله به
دست آورد کمون
در جداییی
دین از دولت
میپردازد،
اما فراتر از
این دربارهی
رابطهی حزب
کارگران با
مذهب چیزی
اضافه نمیکند.
اما، فارغ از
این که انگلس
چه مینویسد،
نتیجهی عملیی
نگاه لنین به
غیر خصوصی
بودن مذهب از
نگاه حزب
کارگران چه
خواهد بود؟
آیا جز این است
که در چنین
حزبی بیاعتمادی
حاکم است؟ آیا
جز این است که
حزب در این
صورت از دو
نوع عضو تشکیل
میشود، آتهایستها
که سوسیالیست
به شمار میآیند،
و کارگران
مذهبی که در
بهترین حالت
به عنوان
خواهران و
برادران
ناتنی به حساب
میآیند؟ آیا
در چنین حزبی،
اعضای مذهبی
حق برابر با آتهایستها
دارند؟ آیا میتوان
تصور کرد که
در چنین حزبی
اعضای مذهبی
حق دارند که
خود را برای
هر پست و
مقامی کاندید
کنند و رای
بیاورند؟
باید توجه کرد
که حزب کارگران
از نگاه
لنین،
حزبی است
فعالانه مذهبستیز.
جالب توجه است
که لنین در
این دو مقاله
از آوردن آتهایسم
در برنامهی
حزبی مخالفت
میکند. به
دیگر سخن آتهایسم
حزب کارگران
لنین، آتهایسمی
شرمگینانه
است. اما
نیاوردن آتهایسم
مشکلی را حل
نخواهد کرد. آن
گاه که
سوسیالیسم
بنا به تعریف
با آتهایسم
تعریف میشود؛
پس تمام تلاش
حزب باید در
مبارزه با
باورهای
مذهبیی
اعضای حزب
باشد. تناقض
فکریی لنین
در درخشانترین
جملهی او، در
مقالهی
سوسیالیسم و
مذهب دیده می
شود: «اتحاد در
مبارزهی
واقعا
انقلابیی
طبقات تحت ستم
برای ایجاد
بهشت بر روی
زمین، مهمتر
از اتحاد در
نگاه
پرولتاریا در
بارهی بهشت
در آسمانهاست.»
این جمله،
خلاقیت فکریی
لنین و همزمان
تناقضات نظریی
او را به خوبی
بیانگر است.
پس چه
گونه باید این
تناقض را حل
کرد؟ رویکرد حزب
کارگری، که از
یک سو آتهایست
به معنای مذهبستیز
فعال است، و
از سوی دیگر
اتحاد طبقاتیی
کارگران را
حول منافع
طبقاتیی
آنان خواستار
است، چه گونه
میتوان
توضیح داد؟
پاسخ این سوال
به درک لنین
از حزب
پیشاهنگ و
نگاه او به
مذهبیون باز
میگردد. لنین
در سوسیالیسم
و مذهب ادامه
میدهد: «تا آن
جا که به
پرولتاریای
سوسیالیستی
باز میگردد،
مذهب امری
خصوصی نیست.
حزب ما تجمعی
است از
مبارزان
پیشگام با
آگاهیی
طبقاتی برای
رهاییی طبقهی
کارگر.»
در یک
کلام، این
جمله شالودهی
درک مارکس و
انگلس از
سوسیالیسم را
ویران میکند.
دربارهی
دیدگاه مارکس
و تغیر در
ایستایش
سیاسیی وی،
نظرهای
گوناگونی
وجود دارد و
احتمالا هرگز
پژوهشگران
به اتفاق نظر
نخواهند رسید.
اما در تمام زندهگیی
سیاسیی
مارکس، از
پایاننامهی
دکترای وی تا
آخرین نوشتهاش،
یک ثابت همیشهگی
وجود دارد و
آن تاکید مطلق
وی بر این اصل
است که رهاییی
طبقهی کارگر
تنها و تنها
توسط خود طبقه
ممکن است. حزب
پیشگام که
قرار است با
حسن نیت،
کارگران
ناآگاه را
نجات دهد،
همیشه و در
همه حال از
سوی مارکس زیر
ضرب بود و او
نفرت خود را
از هر گونه
نخبهگرایی،
بارها اعلام
کرده بود.
ممنوعیت
احزاب سیاسی
در روسیهی پس
از انقلاب، که
در زمان لنین
رخ داد، نیز
از همین نگاه
نشات میگیرد.
استالینیسم
اسم رمزی شده
است که برخی
سوسیالیستها
از آن برای رد
هر گونه
انتقاد
استفاده میکنند.
اما تنها با
نفی حقایق میتوان
شورویی پیش
از استالین را
بری از هر
گونه خطا دید.
دولت برآمده
از انقلاب
اکتبر نخستین
دولت مدرن بود
که در فردای
انقلاب، همجنسگرایی
را جرمزدایی
کرد و همهی
کودکان را
فرزندان دولت
سوسیالیستی
میدانست.
دولت انقلابیای
که با همهی
کاستیهایش،
بهترین خدمات
را به رهاییی
زنان کرد. هم
زمان که
کارگران در
اروپا تحت رهبریی
سوسیالدموکراسی،
به کلام زیبای
روزای بزرگ،
حنجرهی یکدگر
را میدریدند،
دولت برامده
از انقلاب
اکتبر، با اصل
طلاییی حق تعیین
سرنوشت؛ پایههای
مبارزه علیه
استعمارگرایی
را بنا گذاشت. لنین،
اندیشمندی
چنین اسطورهای،
با نگاه خود
به حزب
پیشاهنگ؛ هم
زمان فضایی را
نیز ایجاد کرد
که در آن شورش
بر حق و
شورانگیز
دریانوردان
کرونشتات، با
تایید وی،
توسط تروستکی
-بزرگترین
منتقد
استالین- به
خاک و خون
کشیده شد. در این
جا بیتردید
کسانی
استبداد
روسیهی
تزاری را مثال
میزنند و این
واقعیت که هر
گونه جنبش
سیاسی، بارها
و بارها از
سوی پلیس مخفیی
تزار سرکوب میشد.
اما این
انتقاد، در
مقابل این
حقیقت که آزادیهای
سیاسی، پس از
انقلاب و
تبدیل حزب به
دولت ممنوع
شدند، ساکت
است.
مذهب
افیون تودههاست
یعنی چه؟
پس از
این بررسیی
کوتاه دو
مقالهی
معروف لنین،
اجازه بدهید
به مسالهی
آتهایسم و رابطهی
آن با
سکولاریسم
بپردازیم.
همان گونه که
اشاره شد،
گزارهی
مارکس، «دین
افیون توده
هاست»، نقطهی
عزیمت آتهایستهای
مذهبستیز
است. پس
بگذارید از
نوشتهی
مارکس شروع
کنیم. گزارهی
معروف در
مقالهی
مارکس،
«دیباچهای بر
نقد
فلسفهی حق
هگل» به چاپ
رسید. سوسیالیستهای
مذهبستیز،
آتهایسم به
معنای نفی
خدایان را،
پیششرط
ضروریی
سوسیالیسم میدانند.
اما آیا مقالهی
معروف مارکس،
تبلیغی برای
این گونه آتهایسم
است؟ نیک میدانیم
که مارکس به
درستی «استاد
نوشتههای
ناکامل» است.
علت این کار
بیش از هر چیز
به این ویژهگیی
مارکس باز میگشت،
که او هرگز به
خود اجازه نمیداد
که دربارهی
پدیدهای که
کامل و دقیق
بر آن احاطه
نداشت، چیزی
برای چاپ
بنویسد. پس
اگر مطلبی را
چاپ میکرد،
به قول فرنگیها،
هر واژه را در
ترازوی طلایی
میسنجید.
مقالهی نام
برده با این
جمله آغاز میشود:
«برای آلمان
نقد مذهب
اساسا به
پایان رسیده،
و نقد مذهب
پیش شرط هر
انتقادیست. ...
بنیاد نقد غیر
مذهبی این
است، انسان
مذهب را میسازد،
مذهب انسان را
نمیسازد.»
نقد
مارکس، نقد
مذهب است، نه
خدا و بیتوجهی
به این تفکیک
به آشفتهگیهای
فکریی جدیای
میانجامد. این
نگاه تنها
محدود به
مارکس نیست،
بلکه پژوهشگران
مذهب، و بخش
عمدهی
مذهبیون نیز
حول این مهم
که انسان مذهب
را میآفریند،
توافق دارند.
اگر به واگویهی
بالا دقت کنیم
میبینیم که
مارکس از نقد
غیر مذهبی سخن
میگوید، نه
نقد ضد مذهبی.
فراتر از این،
مقالهی
مارکس، اصلا
نظری دربارهی
بود یا نبود
خدا ندارد. چه
خدا یا
خدایانی وجود
داشته باشد یا
نه، این انسان
است که در شرایط
معینی مذهب را
ساخته است.
اتفاقا بر
خلاف تصور
بنیادگرایان
مذهبی، بررسیی
جوامع
گوناگون و به
ویژه شرایط
اقلیمی، به زیبایی،
زمینی بودن
مذاهب
گوناگون را
نشان میدهد.
به طنز زیبای
فیلم
مارمولک،
زمانی که یکی
از
جوانان در
مسجد از رضا
مارمولک دربارهی
چه گونهگیی
اجرای روزه
توسط
مسلمانان در
قطب شمال - که
مدتی از سال
آفتاب هرگز
خود را نشان
نمیدهد- سوال
میکند، فکر
کنید.
اما
چرا مارکس به
پرسشوارهی
بود یا نبود
خدا نمیپردازد؟
بگذارید از
مسالهی آتهایسم
شروع کنیم.
آتهایسم به
مثابه نفی
وجود خدا، هیچ
ارزش درونیای
ندارد و به
خودیی خود نه
پدیدهای
مثبت است نه
منفی و فراتر
از آن، از
لحاظ سیاسی،
نه اصلی
سوسیالیستی
است نه غیر
سوسیالیستی.
آتهایسم - به
ویژه در نگاه
مارکس- در
نهایت یعنی
ناباوری به
توضیحات
فراطبیعی، به
دیگر سخن، آتهایسم
مارکس رد نیاز
به فرارفتن از
توضیحات طبیعی
است، برای شرح
پدیدههایی
که علوم
(طبیعی) از
توضیح آنها
ناتوان است.
به کلام دیگر،
آتهایسم بر
خلاف آن چه
معمولا
فهمیده میشود،
نفی خدا، آن
هم خدای شخصی
در ادیان
ابراهیمی
نیست. در واقع
پرسش وارهی
بود یا نبود
یک آفریننده،
به گسترهی
هستی شناسی،
اونتولوژی،
تعلق دارد و
جزء مسائل
متافیزیکی
است، بدین
معنا که پاسخ
آن نه تنها
علمی که حتی
تجربی نیست.
در این
جا باید توجه
کرد که این که
رد وجود یک
آفریننده در
گسترهی علوم
و تجربیات
ممکن نیست،
مطلقا به این
معنا نیست که
خلاف آن درست
است. به دیگر
سخن از این نتیجه
نمی توان دلیل
وجودیی یک
آفریننده را
استنتاج کرد.
این اشتباه در
واقع این یکی
از رایجترین
اشتباهات
منطقی است که
طرفداران
افسانهی
آفرینش و
طراحیی هوشمند
آگاهانه از آن
استفاده میکنند.
اما برای
اثبات وجود یک
آفریننده
باید دلایل
مثبت و مستقل
ارائه کرد.
میان نبود
دلیلی برای رد
خدا و دلیل
برای اثبات
وجود خدا، پیوندی
منطقی وجود
ندارد. دقیقا
به همین خاطر
است که برخلاف
آن چه معمولا
تصور میشود،
آتهایسم
خردمند
مرزبندیی
مناسبی در علم
نیست. فراتر
از این،
استفاده از
توضیحات
فراطبیعی
برای روشنگریی
پدیدههایی
که ما به کمک
علوم از فهم
آنها
ناتوانیم هیچ
به شناخت و
آگاهیی ما
نمیافزاید،
که برعکس خود
آن پدیدهی
فراطبیعی
نیازمند
توضیحات
اضافه خواهد بود
و ما در یک پسرفت
ابدی، گیر میافتیم.
اگر ما پدیدهای
را نتوانیم
توضیح بدهیم و
کسی بگوید که
این خواست
خداست، یا به
توضیحات
فراطبیعی
رجوع کند،
نخستین سوال
طبیعی این است
که خود خدا را که
ساخته است و
عوامل دلایل
فراطبیعی
کداماند، و
به همین ترتیب
دور ابطال و
بیانتها
آغاز میگردد.
به همین خاطر
مهم است که به
این مساله توجه
شود که گسترهی
علم و مذهب،
کاملا از یک
دیگر مجزایند
و اساسا به
پرسشوارههایی
متفاوت پاسخ
میدهند.
به
عنوان مثال
ستیون جی.
گولد که هم
مارکسیست بود
و هم یکی از
سرشناسترین
دیرینشناسان،
پالئونتولوگ،
دوران معاصر،
آتهایسم
خردگرا را رد
میکرد و بر
این مساله
تاکید داشت که
گسترهی علم و
مذهب دو گسترهی
کاملا جدا از
یک دیگرند و
دقیقا به همین
خاطر، یکی از
سرسختترین
منتقدین
نظریههای
استوار بر
افسانهی
آفرینش بود.
یا آلبرت
آینشتاین - شاید
بزرگ ترین
نابغهی
تاریخ بشری-
آتهایسم در
این شکل را رد
میکرد و به
تاسی از
اسپینوزا،
طرفدار
پانتهایسم
بود، نظریهای
که بر اساس آن
خدا خود جهان
است، امری که
مانع از
سوسیالیست
بودن او نبود.
آتهایسم
مارکسی و آتهایسم
خردگرا
پیش از
این اشاره به
این کردم که
رشد
بنیادگراییی
مذهبی،
گفتمان رشد
سکولاریسم را
بیاعتبار
کرد. اما
بنیادگرایی
هم زمان نیز
به رشد مذهبستیزی
و آتهایسم
خردگرایانه
انجامید و
اتفاقا در یکی
دو دههی
اخیر، این آتهایسم
خردگرای مذهبستیز
است که یکهتاز
میدان است، نه
آتهایسم
متودیک
مارکسی. به
همین خاطر است
که مجلهی
والستریت از
تری ایگلتون،
پروفسور
ادبیات و از
مارکسیستهای
سر شناس و
ریچارد
دوکینز،
پروفسور زیستشناس
و از آتهایستهای
مذهبستیز
معروف، میخواهد
که هر دو
مقالهای
دربارهی
عیسای مسیح
بنویسند.
واقعا شگفتانگیز
نیست؟
والستریت جورنال،
نشریهای که
از پاسبانان
اصلیی
سرمایهداری
است، چرا یکباره
هوس میکند که
به عیسای مسیح
بپردازد؟
البته پاسخ ایگلتون،
بسیار گویا
بود. او نوشتن
مقاله را با این
پیش شرط
پذیرفت که
جملهی
پایانیی
مقالهی وی
این باشد: “والستریت
جورنال هرگز
مقالهای از
عیسای مسیح
چاپ نخواهد
کرد!”
اما
دلایل من برای
آن که آتهایسم
خردگرا شامل
کارل مارکس
نمیشود. آتهایسم
خردگرا همترازوی
تهایسم یا
خداباوری است.
تهایسم در
گوهرهی خود
باور به وجود
خدایی ابدی و
فراتاریخی است،
فراتر از آن،
مفهوم خدا از
نگاه تهایسم،
مستقل از
انسانها عمل
میکند. آتهایسم
خردگرا نیز به
همین صورت
قضاوتی
فراتاریخی از
جهان و جامعه
دارد و از دید
آن، ساختار جهان
آن گونه است
که در هیچ
نقطهی
تاریخ، هیچ
فضایی برای
مفهومی از نوع
خدا وجود
ندارد. نقطهی
اشتراک اصلیی
این دو
گفتمان، نفی
مطلق انسان و
فراتاریخی بودن
هر دو دیگاه
است.
حال آن
که نگاه مارکس
از همان آغاز،
با دیدگاه
خردگرا
متفاوت بود.
مارکس مینویسد:
«فقر مذهبی یک
باره بیان فقر
واقعی و در عین
حال اعتراض
علیه فقر
واقعی است.
مذهب آه مخلوق
سرکوب شده
است، قلب جهان
بیدل و جان
اوضاع و احوال
بیجان. [مذهب]
افیون تودههاست. نفی
مذهب به مثابه
شادیی
دروغین مردم،
خواستاریی
شادیی واقعیی
مردم است.
دعوت از آنان
برای به کنار
گذاشتن توهمات
از اوضاع و
احوالشان،
دعوت از آنان
برای به کنار
گذاشتن اوضاع و
احوالی است که
نیازمند
توهمات است. هم
از این روست
که نقد مذهب،
نطفهی نقد
درهی اشکیست
که مذهب هالهی
آن است.
بنابراین نقد
آسمان به نقد
زمین نقد
مذهب به نقد
حقوق و نقد
الهیات به نقد
سیاست تبدیل
میشود.»
به
راستی آیا میتوان
شفافتر و
روشنتر از
این نوشت؟
جالب
توجه است که
گزارهی «دین
افیون تودههاست»،
همانگونه که بسیاری
از پژوهشگران
به آن اشاره
کردهاند، در
نوشتهی لنین
تبدیل میشود
به «دین
افیونی برای
تودههاست».
تفاوت این دو
گزاره، نه
تفاوتی
سمانتیک، که
تفاوتی بسیار
تعین کننده
است. اضافهی
واژههی
«برای»،
دیالکتیک
گزارهی
مارکس را بیمعنا
مینماید. از
نگاه مارکس؛
«فقر واقعی» به
ایجاد مذهب،
هم به عنوان
«اعتراض علیه
فقر واقعی» و
هم به عنوان
«آه مخلوق سرکوب
شده»، منجر میشود.
مذهب نه توطئهی
حکومتگران،
که فراوردهی
خود جامعه
است. حال آن که
از نگاه لنین،
همانگونه که
پیش از این
دیدیم، «همهی
ادیان مدرن و
کلیساها و تمامیی
نهادهای
مذهبی ابزار
ارتجاع
بورژوازی بوده
که در خدمت
استثمار و
تحمیق طبقهی
کارگر
استفاده شده
است». جالب
توجه است که
گزارهی
لنینی آن چنان
به عنوان نگاه
مارکس جا
افتاده است،
که اندیشمند
بزرگ و
موشکافی
مانند تری ایگلتون
نیز به اشتباه
آن را به
عنوان نگاه
مارکس معرفی
میکند.
اما
منظور مارکس
از افیون در
گزارهی
مزبور چیست؟
در این جا
باید، هر چند
به اختصار به
بررسیی
تاریخیی این
گزاره
بپردازیم.
تریاک، در
اواخر قرن هژده
وارد گسترهی
آگاهیی غرب
شده بود و از
آغاز به آن به
عنوان دارویی جهانشمول
نگاه میشد.
فراموش نباید
کرد که تریاک
در ایران قدیم
نیز به عنوان
پادزهر
شناخته میشد.
تریاک، به
ویژه در تسکین
درد بسیار
موثر بود و
اثرات
ویرانگر آن،
از جمله
اعتیاد، خماری
و غیره، پس از
چند دهه خود
را نشان میداد.
فراتر
از این،
اصطلاح افیون
تودهها، پیش
از مارکس از سوی
شمار بالایی
از
اندیشمندان
استفاده شده بود.
کانت، هردر،
فوئرباخ و
هاینه آن را
به کار گرفته
بودند و هگل
دربارهی
ادیان هندی از
این اصطلاح
استفاده میکرد.
تاکید همهی
این
اندیشمندان،
ویژهگیی
تسکین دهندهی
تریاک بود.
حال آن که در
نگاه لنین و
سوسیالیستهای
مذهبستیز
متأثر از وی،
تاکید بر
تحمیق تودهها
بود.
آتهایسم
و تفکیک
سوسیالیست از
غیر
سوسیالیست
پس از
این بررسیی
کوتاه مقالهی
مارکس، اجازه
بدهید به پیآمدهای
دیدگاه لنین
بپردازم.
دیدگاهی که در
آن آتهایسم
معیاری است
برای سنجش
سوسیالیست از
غیر سوسیالیست.
این دیدگاه که
به تدریج به
یکی از اصول خدشه
ناپذیر
کمینترن
تبدیل شد، از
دلایل اصلیی
رویاروییی
سوسیالیستها
با مذهبیون
بود. امری که
در یک کلام
یکی از بزرگترین
فاجعهها و
تراژدیهای
جنبش کارگریی
قرن بیستام
بود.تا دههی
شصت، رویکرد
احزاب
کمونیست به نیروهای
مذهبی، یا
دشمنی و تخاصم
بود، یا اگر هم
همکاریای
وجود داشت،
این همکاری
کاملا
تاکتیکی بود و
استوار بر
رابطهای
نابرابر و به سود
احزاب
کمونیست. به دیگر
سخن، احزاب
کمونیست
چرتکه میانداختند
تا ببینند که
آیا میشود از
نیروهای
مذهبی سواری
گرفت یا نه.
این مساله
برای نخستین
بار در انقلاب
نیکاراگوئه
تغییر کرد. در
انقلاب
نیکاراگوئه
کمونیستهای
مذهبی و غیر
مذهبی، کاملا
برابرحقوق و
همتراز،
شانه به شانه
جنگیدند و در
انقلاب شرکت کردند.
دلیل این هم،
کاملا مشخص
است، چرا که کمونیستهای
آمریکای
لاتین، اصل
طلاییی لنین
- تحلیل
مشخص از شرایط
مشخص- را
الگوی خود
قرار داده
بودند.
اما
اگر
سوسیالیستها
بنا به تعریف،
آتهایست
هستند، پی
آمدهای عملیی
آن چه خواهد
بود؟ بنا به
این نگاه،
پائولو فریره،
بزرگترین
پداگوگ قرن
بیستم،
کمونیست و
اسقف کلیسای
کاتولیک، کسی
که با کتاب خود،
«پداگوژیی
ستمدیدهگان»،
و فعالیت خود
به عنوان
آموزگار
بومیان تهیدست
برزیل، در همهی
دیکتاتوریهای
آمریکای
لاتین مورد
تعقیب بود را،
باید غیر
سوسیالیست
بدانیم. ایجاد
ارتدوکسی؛
خواه ناخواه
به کافر و
مرتد خواندن
همهی غیر
خودیها منجر
میشود.
پس در
نگاه
سوسیالیستهای
مذهبستیز،
روح الله
خمینی، باروخ
اسپینوزا،
تودههای لگدمال
شدهی حاشیهنشین،
در آن چه مایک
دیویس از آن
به عنوان «سیارهی
حلبیآبادها»
یاد میکند،
مفتیی شبهجزیرهی
عرب، اخوانالمسلمین،
پائولو فریره
و کارل مارکس،
همه در یک کفهی
ترازو قرار میگیرند
و در کفهی
دیگر ریچارد
دوکینز،
پلخانوف،
لنین و مارکسیسم
روسی، عمدهی
احزاب
کمونیست، سام
هریس و
کریستوفر
هیچنز. به
دیگر سخن،
جاروی
سوسیالیستهای
مذهبستیز،
نه تنها هم کم
میروبد و هم
زیاد، که حتا
از تفکیک
خرمهره از مروارید
نیز عاجز است.
از
نگاه آتهایستهای
خردگرا،
مذهب، یعنی
خرافات و هر
فرد مذهبی از
روی نادانی و
جهالت مذهب را
گزیده است. این
درک از مذهب
که در اساس
غلط است، سوار
بر یک آشفته
گی ی فکریی
جدی است. بنا
به این نظر،
مذهب در نهایت
خواهر ناتنی و
عقب افتادهی
علم است.
کریستوفر
هیچنز در همین
رابطه می
نویسد: «با
پیدایش
میکروسکوپ و
تلهسکوپ
مذهب هیچ
توضیح مهمی
برای ارائه
دادن ندارد».
تردیدی نیست
که با پیشرفت
علوم طبیعی و
افزایش فهم
انسان از
طبیعت، قدرت
دستگاه مذهبی
تضعیف شده
است. اما
خاستگاه مذهب
را در جهل دیدن
بیش از هر چیز
نشانگر تکبر و
خود پرستیی
دیدگاه
خردگراست.
واقعیت ماجرا
این است که مذهب
و علم اساسا
به پرسشوارههای
جدا از یکدگر
پاسخ میدهند.
به عنوان مثال
نظریهی
فرگشت چارلز
داروین، چه
گونهگیی
رشد و تکامل
زندهگی را
توضیح میدهد،
اما طبیعتا
دربارهی
پرسشهای
هستیشناسانه
ساکت است. چرا
اساسا ما
هستیم؟ معنای
زندهگی
چیست؟ بی
تردید هرکدام
از ما برای
این سوالات
پاسخی داریم،
اما و این اما
بسیار مهم
است، هیچ کدام
از این پاسخها
علمی نیستند،
بلکه سوار بر
هنجارههای
ارزشگذارند.
به عنوان مثال
باور به همارزش
بودن انسانها،
پیششرط پایهایی
دموکراسیی
سیاسی، مطلقا
و ابدا نه
ربطی به علوم
دارد و نه از
علوم قابل
استنتاج،
بلکه یک باور
ارزشی است.
انجمن
آتهایستی و
انجمن
الاهیاتی
اما
اجازه بدهید
از فلسفه خارج
شویم و به
نگاه مارکس به
مذهب در گسترهی
سیاست
بپردازیم. پیش
از این من به
یک سان بودن آتهیسم
خردگرا و تهایسم
اشاره کردم و
به خاطر همین
شباهت است که برخی
محققان به
درستی آتهایسم
خردگرا را
آنتیتهایسم
میخوانند.
زمانی که
مارکس دبیر
اول بینالملل
کارگری بود،
انجمنی تحت
عنوان «انجمن
سوسیالیستهای
آتهایست»،
متقاضیی
عضویت میشود.
شورای مرکزیی
بینالملل،
که مارکس دبیر
اول آن بود،
تقاضای انجمن
مذکور را با
این استدلال
که «بین الملل
نمیتواند
عضویت انجمنهای
الهیاتی را
بپذیرد»، رد
کرد. پاسخ
مارکس و واژههای
به کار گرفته
شده از سوی وی
اهمیت فراوان دارد.
مارکس
آگاهانه از
اصطلاح «انجمنهای
الاهیاتی»،
استفاده میکند.
بدین معنا که
از نگاه وی نه
تنها یک انجمن
آتهایستی
نسبت به یک
انجمن کارگریی
غیر آتهایستی
برتری ندارد،
که برعکس از
دید بین الملل
کارگران، یک
«انجمن آتهایستی”»،
درست همترازوی
یک «انجمن
الهیاتی» است
و بین یک
انجمن مذهبی و
آتهایستی
تفاوتی اصولی
وجود ندارد.
دلیل وجودیی
بین الملل
کارگران،
منافع مشترک
طبقاتیی
کارگران و
تلاش برای
سازماندهیی
کارگران
برمبنای
منافع کل طبقه
بود، نه تقسیمبندیی
کارگران بر
مبنای
مرزبندیهای
مندرآوردی و
خطی.
من پیش
از این به نقد
مارکس در
مقالهی
کوتاه وی اشاره
کردم، اما نقد
مارکس در جلد
یکام
«سرمایه»
بسیار مهمتر
است و این ریشخند
تاریخ است که
نقد وی در
«سرمایه» با آن
که تنها مورد
در نوشتههای
مارکس کهن سال
است، آگاهانه
به فراموشی سپرده
شده است.
مارکس مینویسد:
«داروین
توجه را به
تاریخ فنآوریی
طبیعی یعنی تکوین
اندامهای
گیاهان یا
حیوانات جلب
کرد که در حکم
ابزارهای
تولید زندهگیشان
عمل میکرد.
آیا تاریخ
تکوین اندامهای
مولد انسان
اجتماعی،
اندامهایی
که پایهی
مادیی هر
سازمان
اجتماعیی
ویژه است؛
شایستهی
توجه یکسانی
نیست؟ و آیا
چنین تاریخی
رابه نحو سادهتری
نمیتوان
گردآوری کرد،
زیرا که به
گفتهی ویکو،
تاریخ بشر از
این جهت با
تاریخ طبیعی متفاوت
است که ما
تاریخ بشر را
میسازیم و نه
تاریخ طبیعی
را؟ فن آوری،
رابطهی فعال
بشر با طبیعت
و فرایند بیواسطهی
تولید زندهگیی
او را نشان میدهد
و بنابرین،
فرایند تولید
مناسبات
اجتماعیی
زندهگیاش و
مفاهیم معنویی
برآمده از
چنین روابطی
را آشکار میسازد.
حتی تاریخ
مذهب که به
گونهای
انتزاعی از
این پایهی
مادی نوشته
شده، غیر
انتقادی است.
در واقع بسیار
سادهتر است
که از طریق
تحلیل هستهی
زمینیی
آفریدههای
مهآلود،
مذهب را کشف
کرد تا عکس
آن، یعنی از
طریق تحلیل
مناسبت
بالفعل و
موجود زندهگی،
تکوین شکلهایی
را نشان داد
که این آفریدهها
در آنها
قداست مییابند.
این روش دوم
تنها روش
ماتریالیستی
و بنابرین
تنها روش علمی
است. ضعف
ماتریالیسم
انتزاعیی
علوم طبیعی،
یعنی
ماتریالسمی که
فرایند
تاریخی را
کنار می
گذارد، به محض
آن که سخنگویان
آن از حیطهی
تخصص خویش
خارج میشوند،
در مفاهیم
انتزاعی و
ایدهئولوژیکیی
آنان دیده میشود.
برگردان حسن
مرتضوی
واگویهی
بالا از مارکس
به خوبی نشان
میدهد که از
نگاه مارکس
بخش عمدهی
نقد مذهب، که
ازجمله نقد
لنین را هم می
تواندر
زمرهی آن
دانست، روش
«بسیار سادهتر»
را انتخاب
کردهاند. در
این جا مارکس
سه گستره را
از یک دیگر جدا
مینماید. یک،
تفکیک بین
تاریخ طبیعی
که ساختهی
انسان نیست و
تاریخ
اجتماعی که
ساختهی
انسان است.
برای تحلیل
این دو تاریخ
نمیتوان از
یک روش
استفاده کرد،
چیزی که به
راحتی در
اشتباهات
فاحش زیستشناسانی
از نوع دوکینز
دیده میشود.
به دیگر سخن،
بررسیی
تاریخ
اجتماعی با
کمک روشهای
علوم طبیعی
سوار بر
دیدگاهی کاهشگرایانه
است که در آن
انسان به
مثابه موجودی
تاریخی کنار
گذاشته شده و
به انسان تنها
به مثابه
موجودی
«طبیعی»
برخورد میشود.
دو، تفکیک بین
دو
ماتریالیسم.
ضعف ماتریالیسمی
که مارکس آن
را نقد میکند،
ماتریالیسم
فوئرباخ و بی
آن که مارکس
رسما به آن
اشاره کند،
نقد
ماتریالیسم
خود مارکس در
نوشتههای
جوانیاش،
فراتاریخی
بودن آن است. و
بالاخره
تفکیک بین دو
نقد متفاوت از
مذهب. از این دو
نقد تنها یکی
«تنها روش
ماتریالیستی
و بنابرین
تنها روش علمی
است». روش غیر
انتقادی و غیر
علمیی تحلیل
مذهب که مورد
انتقاد مارکس
است، روشی است
که «از طریق
تحلیل هستهی
زمینیی
آفریدههای
مهآلود مذهب
را کشف» مینماید.
برعکس روش
علمی «از طریق
تحلیل مناسبت بالفعل
و موجود زندهگی،
تکوین شکلهایی
را نشان [میدهد]
که این آفریدهها
در آنها
قداست مییابند».
علاوه بر این،
مقایسهی
«دیباچه» که به
آن پیش
از این اشاره
شد و واگویهی
«سرمایه»،
نشان میدهد
که مارکس در
«دیباچه»، هر چند
مذهب را در یک
متن اجتمایی
میبیند، اما
کماکان از
مذهب به عنوان
پدیدهای کلی
و انتزاعی یاد
میکند. در
واگویهی
«سرمایه”»
مارکس نه از
مذهب، که از
تاریخ مذهب سخن
میگوید.
البته دلیل
این که روش
مارکس مورد
استفاده قرار
نمیگیرد
قابل فهم است.
روش مارکس
نیازمند
تحلیل
مناسبات زندهگیی
واقعی در هر
دورهی مشخص و
هر جامعهی
مشخص است، حال
ان که تحلیل
«غیر علمی»،
نیازمند یک
جفت عینک ایدهئولوژیک
از قبل تهیه
شده است و
تنها کافی است
که هر پدیده
را در مقابل
آن نگاه داشت
تا جواب خود
را دریابیم.
سکولاریسم،
مذهب و گسترهی
اخلاق
اما
اگر
سوسیالیسم
هیچ
خویشاوندیای
با آتهایسم
ندارد، تکلیف
سکولاریسم چه
میشود؟
رابطهی
سکولاریسم با
سوسیالیسم
چیست؟ سکولاریسم
پیششرط
ضروریی
دموکراسیی
سیاسی است. به
دیگر سخن، اگر
سوسیالیسم و
دموکراسی از
هم جدایی
ناپذیرند - که
سوسیالیسم
مارکسی بیتردید
چنین است- پس
سوسیالیسم
حتما باید
سکولار باشد.
اما آیا معنای
سکولار بودن
دولت، سرکوب
مذهب نیست؟
متاسفانه این
یکی از رایجترین
بدفهمیهای
موجود در میان
اقشار مذهبی
است و به ویژه محافظهگران
مذهبی، در پخش
این نگاه
بسیار فعالاند.
واقعیت ماجرا
اما کاملا
برعکس است و
در حقیقت گروههای
مذهبی، بیش از
هر نیروی
دیگری از دولت
سکولار بهره
خواهند برد.
دولت مذهبی
بنا به تعریف،
دولتی است با
تفسیر رسمیی
مذهب. همان
گونه که چهار
دهه حاکمیت
روحانیت در
ایران به خوبی
گواه است،
بزرگترین
قربانیان این
نظام، مسلمانان
بودهاند،
چرا که در
حکومت ایدهئولوژیک،
هرگونه
تفسیری فرای
تفسیر رسمی، به
جرم کافری
ممنوع است.
یکی دیگر از
استدلالهای
رایج علیه
دولت سکولار،
رشد فساد و
فرو ریزیی
دستگاههای
ارزشی است،
چرا که بنا به
درک محافظهگرانه
از مذهب - آن
چه در الهیات
نظریهی
فرمان الهی
نامیده میشود-
خداوند، خود
معیار میان
نیک و بد است.
از آن جا که
دفاع از
اخلاقیات و
ارزشها یکی
از کانونهای
اصلیی
مقابله با
دولت سکولار
است، بررسیی
تناقضات
نظریهی
فرمان الهی
ضروری است.
جالب توجه است
که تناقضات
این نظریه بیش
از دوهزار و
پانصد سال پیش
از سوی سقراط،
به زیباترین
شکل افشا شد.
ماجرا که تحت
عنوان «محالنمای
ائوتیفرو»، در
گفت و گوهای
افلاطون بازگو
شده است،
کمابیش شهرهی
آفاق است.
داستان از این
قرار است که
سقراط فیلسوف،
به جرم گمراهیی
جوانان آتن و
گریزاندن
آنان از
خدایان، به دادگاه
خوانده شده
بود. در درگاه
دادگاه،
سقراط با ائوتیفروی
جوان رو به رو
میشود که
برای شکایت
علیه پدر خود
به جرم قتل، به
دادگاه آمده
است. سقراط که
شگفت زده شده
است، از وی میپرسد
که چه چیزی میتواند
جوانی را
وادار کند که
پدر خود را
تحویل دادگاه
دهد؟
ائوتیفرو پاسخ
میدهد که این
گزین بسیار
آسان بود، چرا
که پرهیزگاری
همانا پیروی
از خدایان
است. در این جا
سقراط پرسش
خود را مطرح
می کند، که
شالودهی
نظریهی
فرمان الهی را
در هم فرو میریزد:
آیا آن چه
خدایان
خواستار آنند
پرهیزگاری
است، یا چون
که آن
پرهیزگاری
است، خواست خدایان
است؟ شالودهی
نظریهی
فرمان الهی،
یکی از ارکان
پایهایی
بنیادگراییی
مذهبی، با این
پرسش در هم میریزد.
اگر
پرهیزگاری آن
است که خدایان
خواستار
آنند، پس مرز
نیک و بد،
کاملا دلبخواهی
است، و به
همان اندازه
که خدا مثلا
دروغ را بد میداند؛
میتوانست
خوب بداند.
بنابراین،
اگر انتخاب
نیک و بد از آن
خداست، پس خدا
مستبدی
دیوانهسر
بیش نیست، که
با آدمیان
همانند اسباببازی،
بازی میکند.
از سوی دیگر،
اگر
پرهیزگاری،
مستقل از خواست
خدایان، نیک
است، پس گسترهای
بیرون از
ارادهی
خداوند موجود
است و در یک
کلام پیوند
اخلاق و مذهب
در هم فرو میریزد.
مقابله
با چند بدفهمی
در این جا
ضروری است. اول
که این محالنما
هیچ نظری
دربارهی بود
یا نبود خدا
ندارد، بلکه
نظریهی
فرمان الهی را
ویران میکند.
فراتر از این،
در طول تاریخ،
دینداران
بسیاری بودهاند
که گسترهی
اخلاق را
فراتر از خدا
دانستهاند و
نه تنها خرد و
ایمان را در
مقابل یکدگر
نمیدیدهاند،
که استفاده از
خرد و عقلانیت
را پیششرط
نزدیکی به خدا
میدانستهاند.
قدیس
اگوستینوس،
به وجود حقیقت
باور داشت و
معتقد بود که
انسان تنها با
کمک خرد و
عقلانیت میتواند
حقیقت را کشف
کند. ابراهیمبنسیارمعتزلی،
که او را یکی
از بزرگترین
نمایندهگان
معتزلین میدانند
دربارهی علم
چنین میگوید:
«علم چیزی است
که هرگز قسمتی
از خودش را در
اختیار تو نمینهد
مگر اینکه تو
تمام وجودت را
به او اعطا کنی
تازه وقتی که
تو خودت را به
علم بخشیدی و
قسمتی از علم به
تو اعطا شد،
به واسطه
برخورداری از
علم دچار یک
سری مخاطرات
خواهی شد.» یا
باروخ
اسپینوتزا،
یکی از برجستهترین
فیلسوفان
آیین یهود، به
جرم دفاع از
عقلانیت، در
سن بیست و سه
سالهگی از
یهودیت اخراج
شد.
جایگاه
ویژهی
روحانیت، به
عنوان مفسرین
برتر پرسشوارههای
مذهبی، تابع
مستقیمی از
قدرت سیاسیی
روحانیت است.
برخلاف تصور
معمول، مهلک
ترین ضربه
علیه قدرت
روحانیت، نه
بیخدایی، که
به رسمیت
شناختن حق هر
انسانی است که
ارتباط خود با
خدا یا خدایان
را خود تعیین
کند. به جملهی
رضا مارمولک در
فیلم مارمولک
فکر کنید: هزار
راه برای
رسیدن به خدا
موجود است. لحظه
ای
به این جمله
فکر کنید. اگر
هزاران راه
برای رسیدن به
خدا موجود
است، فاتحهی
ادیان رسمی
خوانده شده
است. به همین
خاطر سکولاریسم،
نه فقط پیش
شرط دموکراسیی
سیاسی است، که
پادزهر هر
دولت ایدهئولوژیک
است.
مرزبندیی
هویتی یا
مرزبندیی
طبقاتی
بیش از
یک سده پیش،
با انقلاب
شکوهمند
مشروطه، ملت
ما طلایهدار
مبارزه علیه
سلطنت مطلقه
بود و شیخ فضلالله
نوری، به
عنوان تجلیی
ضدانقلاب، به
حکم شیخ
ابراهیم
زنجانی در میدان
توپخانه، به
دار آویخته
شد. هفت دهه پس
از این ماجرا،
همان ملت عکس
روحالله
خمینی،
روحانیی
مرتجع و
ضدانقلاب
دیگری را در
ماه یافتند. چرا
چنین اتفاقی
افتاد؟ آیا
مساله آن گونه
که لیبرالها
و نخبهگرایان
توضیح میدهند
ناآگاهیی
ملت بود؟ جالب
است که لیبرالها
همین نگاه را
در انتخاب
دانولد ترامپ
به کار میبرند،
و فراموش میکنند
که بسیاری از
رای دهندهگان
او، دو دوره
به باراک
اوباما رای
داده بودند.
آیا ملت ایران
در اواخر قرن
بیستم آگاهیاش
از آغازهی
قرن کمتر
بود؟ جملهی
طلاییی
مارکس را
فراموش نباید
کرد که: «درک
مادیای که
انسانها را
فراوردهی
شرایط و آموزش
میداند، فراموش
میکند که
شرایط توسط
انسانها
تغییر میکند
و آموزگار،
خود نیازمند
آموزش است.»
از
انقلاب
مشروطه به این
سو، جامعهی
ایران درگیر
بحران هویت
بوده است و
هویتهای
فرهنگی، هویتهای
طبقاتی را زیر
گرفتهاند.
امروز پس از
گذشت چهار دهه
از حاکمیت هیولای
اسلامگرایی،
ملت ایران یک
بار دیگر
برخاستهاند.
ده روزی که در
دیماه
گذشته، ستونهای
نظام را
لرزاند،
حساسیت
موقعیت را
نشان میدهد.
دختران شجاع
خیابان
انقلاب، که با
اقدام تحسین
برانگیز خود،
بهاری دیگر را
نوید دادند،
تجلیی خواست
عمومیی
ایرانیان
برای استقرار
دموکراسی،
آزادی و
سوسیالیسماند.
در چنین
شرایطی،
هستند فرصتطلبان
حقیری، که در
کنار نازیستهای
اروپایی
ایستاده و
عربده میکشند:
ایران را بیحجاب
میکنیم. جنبش
کارگریی
ایران نباید
بگذارد که این
فرصت طلایی،
که بسیار گران
به دست آمده
است، توسط عدهای،
دیگر باره قربانیی
تفکیک جامعه
حول مرز کاذب
مدرن و سنتی
یا آتهایست و
مذهبی بشود.
سوسیالیسم،
دموکراسی و آزادیهای
بیقید و شرط
سیاسی در
ایران، تنها و
تنها با مبارزهی
آگاهانهی
مردم ایران،
حول منافع بیواسطهی
طبقاتیشان
میتواند شکل
بگیرد.
بگذارید نشان
دهیم ما کمونیستها
شایستهی
چنین مسولیت
سنگینی
هستیم.
پنجشنبه
۲۳ فروردين ۱۳۹۷
برابر با ۱۲
آوريل ۲۰۱۸