زمزمه
های یک شکنجه
گر
صادق
افروز
سال ۱۳۶۰
بود ، نمی
دانم دقیقا چه
ماهی .ولی بی
گمان تابستان
را رد کرده
بودیم .از آن
گرمای لعنتی در
زندان خبری
نبود .زندگی
برای من دلپذیر
تر می شد
بویژه آنکه
نخستین
فرزندم بزودی
به دنیا می
آمد و من توانسته
بودم با
پادرمیانی حاج
آقا کنی وامی
تهیه کنم و در
قسمت های
مرکزی شهر
آپارتمانی
بخرم .از آن
سوراخ موش و
آن محله قدیمی
و نگاه های پر
از سوال
همسایه ها و کنجکاوی
های
بقال و نانوا
و قصاب و بچه
های محل خلاص
شده بودیم .در
این قسمت شهر
مردم آنقدر فضول
نبودند .زیاد
کاری به کار
هم نداشتند ،
و من به همسرم
سپرده بودم که
اگر کسی پرسید
بگوید در
وزارت کشور
کار می کنم
.برای فامیل هم
، این موضوع را
جا انداخته
بودیم .اولش
خیلی پاپیچ
مان می
شدند.بویژه از
میترا زیاد می
پرسیدند که
شغل من چیست .
ولی میترا با
خونسردی
دکشان کرده
بود . اگرچه برای خودش
سوال بود .می
دانست که در
زندان کار می
کنم .و شنیده
بود که زندان
محل پذیرایی و
شب زنده داری
نیست .قطره
های خون را هم
بر لباس هایم
دیده بود
.خیلی
می کوشیدم پس
از کار روزانه
دست ها و سر و
صورتم را
بشویم و مطمئن
باشم با لباس
کاملا تمیز به
خانه می روم
.ولی ، خب ،
بعضی شب ها
واقعا خسته و
کوفته بودم
وبویژه اگر
زندانی سر
موضع بود و
همکاری نمی
کرد . بازجویی
از زندانیان
سیاسی ، کار
ساده ای نیست .
براستی اعصاب
خرد کن است .
ولی برای من مهم
این بود که
کارم را به
نحو احسن
انجام دهم .اولین
بچه مان در
راه بود و
اقساط خانه
جدیدمان را
باید سر موقع
می دادم
.راستش ، این زندانیان
سیاسی آدم های
خوبی بودند
.دزد و
قاچاقچی و
کلاهبردار هم
نبودند .یک
مشت آدم های
ساده بودند که
به خیال خودشان
برای ایجاد
جامعه بهتر مبارزه
می کردند .نمی
دانم چطور آدم
های تحصیل
کرده و
دانشگاه رفته
ای مثل این ها
آنقدر ابله
بودند که نمی
دیدند آخوند
ها چقدر قدرت
دارند و همه
چیز را
قبضه کرده اند
و بر خر
مراد سوارند . راستش
من اصلا مذهبی
و این چیز ها
نبودم .بدم
نمی آمد شب ها
بعد از کار یک
گیلاس عرق هم بزنم
.خستگی را از
تنم می کند .
سیدی داشتیم
سر کوچه ، که در
کمیته محل کار
می کرد .پیش از
انقلاب هم جگر
و دمبلان می
فروخت ومنقل
باد می زد .پس از
انقلاب ، سیخ
و منقل را
گذاشت کنار و
رفت در کمیته
همراه رحیم
قصاب . این سید
، با عرق کش
های ارمنی
رفیق بود
.برای من هر از
گاهی یک بطر
می آورد .پدر
سوخته هرکارش
می کردم پول
نمی گرفت .می
دانستم که روزی
درخواستی
خواهد داشت.
ته ریشی
گذاشته ، و
خودم را شبیه
بقیه کرده بودم
.اصلا حال نمی
کردم کسی
سرزده به خانه
مان بیاید .من
نمی دانم این
چه رسمی است
که ما ایرانی
ها داریم ،
بدون خبر راه
می افتیم می
رویم خانه
همدیگر .دیگر
اهل فامیل دور
ما را خط
کشیده بودند
.آنقدر بدخلقی
کرده بودم که
کسی حاضر نبود
به خانه ما
بیاید .میترا
از این وضع
کلافه بود ،
می گفت دوست
دارد خواهران
و برادرانش را
دعوت کند برای
شام یا ناهار
روز های جمعه
دور وبر هم
باشیم .اما راستش
من آنقدر
کلافه بودم که
نمی خواستم
کسی را ببینم
.شب ها اگر آن
یک گیلاس عرق
سگی سید را
نمی خوردم،
خوابم نمی برد
. از اولش می
دانستم برای
این کار ساخته
نشده بودم .به
خدا اگر به
خاطر زن و بچه نبود
ول می کردم می
رفتم . هرشب
چهره درب و داغون
زندانی ها می
آمد جلوی چشمم
.پاهای ورم
کرده و بوی تعفن
و چرک و خون
حالم را به هم
می زد .از همه
بیشتر چهره
ابرام بچه محل
سابقمان ، حتی
یک شب از چشمم
دور نمی شد .هنوز
هم پس از گذشت نزدیک
به سی سال ،
حتی یکشب هم قیافه
ابرام ، از
نظرم کنار نمی
رود .
ابرام را
از زمان کودکی
می شناختم .او
را در محل ، ابرام
گری صدا می
کردیم .با
اینکه هم سن و
سال ما بود ، موهایش
ریخته بود
.وضع خراب
مالی و بدی تغذیه
، از
شکل و قیافه
انداخته بودش
.مادرش رخت
شویی می کرد ،
و ابرام در
محله ما ، وردست
کاسب ها بود
.سبزی فروش و
بقال و حلبی
ساز و نانوا و
دوچرخه ساز و
خلاصه هرکس
کمک می خواست ،
ابرام یکی دو
روزی کمک بود
.اغلب صبح ها
دم بوق سحر در
نانوایی
سنگکی به
همراه حسن
نانوا ، خمیر می
زد .آن وقت ها
همه چیز دستی
بود .موتور خمیر
هم زن نبود .
آنقدر همراه
حسن خمیر زده
بود که ساعد
هایش باد کرده
بود .شده بود
شبیه آن
کارتون
آمریکایی .آن
مرده که یک
پیپ بر لب
دارد و ساعد
هایش بیش از
اندازه بزرگ
است . بدون
تناسب با دیگر
اندام بدنش ،
ساعد های
ابرام بیش از
اندازه بزرگ
بودند .هروقت
هم با بچه ها
مچ می انداخت ،
در یک چشم به
هم زدن مچ بچه
ها را می
خواباند .در
بازی های
فوتبال ما
شرکت نمی کرد
.کنار می ایستاد
و نگاه می کرد .
وقتی توپ اوت
می شد می دوید
و می آورد و
بعضی مواقع هم
، شوت
می کرد و کفش
های گل و
گشادش ، از پایش
جدا می شدند
.اهل محله
هرکس لباس و
کفش کهنه داشت
به مادرش می
داد .داستان
فلاکت ابرام و
مادرش داستان دنباله
داری بود
.شایعه ها هم
کم نبود .می
گفتند همین رحیم
قصاب که بعد
از انقلاب رئیس
کمیته شده بود
، یقه مادر
ابرام را
چندبار گرفته
بود . گویا زن بدبخت
نتوانسته بود
سر موقع قرضش
را بدهد و رحیم
قصاب ،
آنگونه که
خواسته بود ، تسویه
حساب کرده بود
.این داستان
عادی محله ما
بود .روزها به
مدرسه می
رفتیم و بعد
از ظهر برمی
گشتیم .وابرام
را می دیدیم
که یا کنار
سبزی فروشی
نشسته یا دارد
به بقال محل ، برای
خالی کردن بار
، کمک می کند .
ولی در
آن تابستان
گرم ، زندگی
ما از حال
عادی خارج شد
.در هوای داغی
که حتی سگ
حاضر نبود ، از
زیر سایه کنار
بیاید ، ما فوتبال
بازی می کردیم
.عرق از سر و
کله مان جاری
بود .صدای گرپ
گرپ قلب
همدیگر را می
شنیدیم .از
دور سر و کله
ابرام پیدا شد
.آمد کنار
دروازه
، نگاهی
به ما کرد و
بعد بدون توجه
به توپی که به
اوت رفته بود ،
از وسط زمین
بازی شروع کرد
به راه رفتن و
از کنار
دروازه دیگر ،
بیرون
رفت .نگاه
عاقل اندر
سفیهی هم به ما
انداخت و دور
شد .برای ما
خیلی عجیب بود
.ابرام که
همیشه کنار
زمین بازی می
ایستاد و توپ های اوت شده
ما را به سمت
ما شوت می کرد
و گهگاهی کفشش
از پایش در می
رفت ، و
مایه خنده ما
می شد ، حالا
آمد و بدون
توجه به ما ، از
وسط زمین بازی
رد شد .آن شرم
همیشگی دیگر
در چهره اش
نبود .یک جوری
شق و رق شده
بود .سینه اش
را بیرون داده
بود و با غرور
راه می رفت .آن
چهار تا موی
باقی مانده
روی سرش را ،
سامان داده
بود .کچلی اش
دیگر تو ذوق
نمی زد .
و این
آغاز تغییرات
در محله ما
بود .پیش از
انقلاب ۵۷ ، همه
دگرگونی ها در
محله ما ، از
همین حرکت
ابرام و گذشتن
از زمین بازی
، شروع
شد .ابرام را
کمتر در محله
می دیدیم .به
غیر از حسن
نانوا که یار
قدیمیش بود ، دیگر به
کسی کمک نمی
کرد .می گفتند
در مدرسه
بزرگسالان درس
می خواند .ما
همه می خواستیم
بدانیم چه شده
که ابرام
ناگهان عوض
شده است .یک
هفته بعد ، ابرام
رحیم قصاب را
گرفت زیر کتک
.با آن دستان نیرومند
اش رحیم قصاب
را بلند کرده
بود و انداخته
بود توی جوی
آب ، و تا
خورده بود زده
بودش .نوش
جونش .کسی از
این رحیم دل خوشی
نداشت .بچه ها
می گفتند که
ابرام با یک
دانشجوی
کمونیست آشنا
شده و او درسش
داده .به هر
حال سه
چهار سالی پیش
از انقلاب بود
که ابرام و
مادرش از محله
ما رفتند .
ابرام
را پس از
چندین سال ، در
زندان دیدم
.حالا او
زندانی بود و
من بازجو .
وقتی به اتاق
رفتم او چشم
بند داشت .من
به سرعت او را
شناختم و از
اتاق خارج شدم
.به رفقای
بازجویم گفتم
که این بچه
محل سابق من
است و حتی
صدای مرا می
شناسد .ایکاش
لال می شدم و
این را نمی
گفتم .تازه
فهمیدم که ابرام
اسم واقعی اش
را نداده بود .
رفتند و در
محل تحقیق
کردند و خبر
رسید به رحیم
قصاب که حالا
شده بود رئیس
کمیته .همان
روز رحیم
قصاب را در
راهرو دیدم که
همراه همین
سید جگرکی
مادر به خطا ،
با سرعت به
طرف سلول
ابرام می
رفتند .از
بازجو ها
خواسته بود تا
ابرام را در
اختیار او
بگذارند .رحیم
قصاب و سید
آنقدر ابرام
را در همان شب
اول زدند ،که از
حال رفت
.استخوانهای
پایش شکسته ،
و بیرون زده
بود . چشمانش سیاه
و متورم شده
بودند .آخر هم
درنیافته
بودند که
ابرام با چه
گروهی کار می
کرده است.روز
بعد ابرام در
همان زندان
مرد .ولی آن
غرور و وقاری
که علیرغم چشم
بند در چهره
داشت .و آن صحنه
خونین چشمها و
استخوان های
پا را هیچوقت فراموش
نمی کنم . رحیم
قصاب را چند
ماهی بعد ، بچه
های مجاهدین
ترور کردند .
به درک . و سید
جگرکی هم از
آن محله جیم
شد .می گفتند
به اطلاعاتی
ها پیوسته است
.
حالا سی
و یکی دو سالی
از آن روزها
گذشته است .میترا
از من طلاق
گرفت . دخترمان
را برداشت و
به خارج رفت . حالا
در شیکاگو است
و دخترم هم
روانشناس شده
است . هیچکدامشان
به من زنگی
نمی زنند .چند
سالی پس از آن
سال های شلوغ ۶۰
اعصابم حسابی
به هم ریخت .شب
ها حوصله سوال
های میترا را
نداشتم .هی می
پرسید به دختر
زندانی تجاوز
کرده ای ؟ و آیا
کسی را زیر
شکنجه کشته ای
؟ هرچه می
گفتم به پیر و
پیغمبر نکرده
ام باورش نمی
شد . می گفت توی
خواب حرف می
زنی و جیغ و
داد می کنی .
آخرش کفرم را
درآورد . گفتم
گورت را گم کن
از این خانه
برو. گفت بچه
را می برم . گفتم
به درک ببر . حالا
هم به غیر از
همان سید جگرکی
که به سربازان
امام زمان
پیوسته ، کس
دیگری را نمی
بینیم .اصلا
حوصله کسی را
ندارم .سید به
سیاق همیشه ،
عرق مرا می
آورد . هنوز هم
پول نمی گیرد
، و من نمی
دانم کی ، از
شر این زندگی
سگی ، خلاص می
شوم .
۲۸
ژانویه ۲۰۱۲