Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳ برابر با  ۱۶ اکتبر ۲۰۱۴
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۳  برابر با ۱۶ اکتبر ۲۰۱۴
گفت‌وگويي با مجله‌ي فرهنگ امروز ـ شهريور 93

«سرمايه» قله‌ي آثار ماركس است

 

 

گفت‌وگوي مجله‌ي فرهنگ امروز با

حسن مرتضوی

 

 - به نظر شما در کتاب سرمايه مارکس که به طور طبيعي مي بايست جنبه هاي اقتصادي داشته باشد به چه ميزان رويکرد هاي سياسي، جامعه شناختي و فلسفي حاضر و حاکم است؟

 

فكر مي‌كنم اين تلقي از سرمايه كه آن را كتابي اقتصادي مي‌داند محصول برداشت نادرستي است. ماركس بر دوش پيشينيان خود ايستاده است و اين پيشينيان غول‌هايي مانند اپيكور، ارسطو، هگل، رابرت اوئن، فويرباخ، آدام اسميت، ديويد ريكاردو، داروين و بسياري از انديشمندان مهم جهان هستند. سه چارچوب مفهومي عمده يعني سه سنت فكري و سياسي الهام‌بخش ماركس در تحليلي هستند كه وي در كتاب سرمايه مطرح كرده است: اين سه منبع عبارتند از اقتصاد سياسي كلاسيك يعني اقتصاد سياسي قرن هفدهم تا اواسط قرن نوزدهم. اين اقتصاد عمدتاً انگليسي است و عمدتا پيرامون انديشمنداني مانند ويليام پتي، لاك، هابز، و هيوم تا اسميت، مالتوس و ريكاردو و اقتصادداني چون جيمز استورات ميل مي‌گردد. البته سنت فرانسوي اقتصاد سياسي فيزيوكرات‌ها مانند كنه، تورگو، و بعدها سيسموندي و سه و نيز آمريكايي‌هايي مانند كري نيز مطرح مي‌شود. دومين جزء سازنده در نظريه‌پردازي ماركس تأملات و پژوهش فلسفي ماركس است كه براي وي از يوناني‌ها آغاز مي‌شود. اپيكور، ارسطو و سنت انديشه‌ي يوناني تا سنت انتقادي فلسفي آلمان مانند اسپينوزا، لايبنيتس، و برتر از همه هگل . همچنين تاثير هيوم كه هم فيلسوف برجسته‌اي بود و هم اقتصادداني سياسي و نيز دكارت و روسو بر ماركس چشمگير است. سومين سنت سوسياليسم آرمانشهري است. در زمان ماركس اين سنت عمدتاً فرانسوي بود اما از انگليسي‌ها مي‌توان توماس مور و رابرت اوئن را مثال زد. در فرانسه فوران عظيم انديشه‌ورزي آرمانشهري در دهه‌هاي 1830 و 1840 عمدتاً تحت‌تاثير نوشته‌هاي قديمي‌تر سنت سيمون، فوريه و بابوف بود. تاثيرات عميق تمامي اين انديشمندان به شكل‌هاي گوناگون در اين كتاب حس مي‌شود. ماركس با اينكه دكتراي فلسفه داشت اثري فلسفي از خود بجا نگذاشت، اما كتاب سرمايه‌ي ماركس را فلسفي‌ترين اثر او مي‌دانند. فصل يكم سرمايه در واقع بررسي حيات اقتصادي جامعه‌ي سرمايه‌داري از ديدگاهي فلسفي است و خواننده كتاب منطق هگل خود را در فضايي كاملاً آشنا حس مي‌كند، تا آن حد كه فهم عميق اين فصل بدون فهم دقيق منطق هگل تقريبا غيرممكن است.

-  متون مارکس مشخص و شناخته شده اند. اگر چه مارکس در هر دوره اي به گونه اي مي انديشيد و اين تغيير تفکر در آثار او و به طور مثال در «سرمايه» و تغييراتي که در آن ايجاد مي نمود، جاري است. اما آيا مي توان به صرف همين برداشت هاي گوناگون و متنوع از مارکس را شرح و توضيح داد؟ به عبارت ديگر چرا برداشت ها و تعابير از انديشه مارکس تا بدين حد متنوع است؟

 

انديشه‌ي ماركس مانند هر متفكر ديگر خصلتي بالنده دارد، اما بالندگي اين انديشه را نبايد به معناي مكانيكي درك كرد. مسلماً ماركس در طول زندگي خود بخش بزرگي از انديشه‌اش را تكامل بخشيد اما اين تكامل هرگز به معناي حركت در خلاف جهت درونمايه‌هاي آغازين نبود. بنابراين، با شما موافق نيستم كه ماركس در هر دوره به گونه‌اي مي‌انديشيد. سير فكري ماركس را از آثار آغازين وي در جواني تا به اصطلاح ماركس متاخر يا ماركس باليده دنبال كنيم، رشته‌ي بهم‌پيوسته‌اي را خواهيم ديد كه درونمايه‌هاي انديشه ماركس جوان را نشان مي‌دهد: ماركس نوزده ساله در يكي از اين نخستين نوشته‌هايش، نامه به پدرش در 1837، كه نوعي بيانيه درباره تغيير فلسفي‌اش است، نارضايتي‌اش را از «تقابل بين آنچه هست و آنچه بايد باشد» اعلام مي‌كند. چند سال بعد در رساله‌ي دكترايش در جستجوي راهي براي مفهوم‌پردازي امر آرماني است كه پيوند يكپارچه‌اي با امر واقعي داشته باشد. قديمي‌ترين نوشته‌هاي او همچنين دلبستگي قدرتمندي را به عدالت اجتماعي به نمايش مي‌گذارد. چنانكه در نخستين مقاله‌ي موجود خود مي‌نويسد: «راهنماي اصلي كه بايد ما را در انتخاب حرفه و شغل هدايت كند رفاه نوع بشر و كمال خودمان است... ماهيت بشر چنان ساخته شده است كه تنها با فعاليت‌ كردن براي رسيدن به كمال و خير هم‌نوعان خويش مي‌تواند به كمال خود برسد.» علاوه بر اين ماركس در تمامي زندگي خود و در تمامي آثارش در جست‌وجوي فهم بيگانگي بشر از خود، از هم‌نوع خود، و از كاري كه انجام مي‌دهد بود. اين انديشه كه در دست‌نوشته‌هاي 1844 شاهد آن هستيم، در تمامي آثار ديگر ماركس حضوري قدرتمند دارد و جست‌وجو براي يافتن بديلي براي آن او را به كندوكاو عميقي در نظام سرمايه‌داري سوق داد كه بخش عمده‌اي از فعاليتش را به خود اختصاص داد. بنابراين كاملا با اين ديدگاه مخالفم كه ماركس جوان را در مقابل ماركس سالخورده يا ماركس فلسفي و انسان‌باور را در مقابل ماركس اقتصاددان قرار بدهيم. اما بي‌گمان برداشت‌هاي گوناگوني از ماركس وجود دارد. قسمت عمده اين امر به اين موضوع باز مي‌گردد كه تا همين اواخر مجموعه كامل آثار ماركس در اختيار نبوده است. مثلا تصور كنيد لنين، رزا لوكزامبورگ و گرامشي از وجود دست‌نوشته‌هاي 1844، گروندريسه، دست‌نوشته‌هاي 1861ـ1863، دست‌نوشته‌هاي قوم‌شناسي ماركس هيچ اطلاعي نداشته‌اند. در نتيجه بسياري از ماركسيست‌هاي بعد ماركس، بر اين جنبه يا آن جنبه از انديشه ماركس تاكيد بيشتري مي‌گذاشتند و كليت انديشه او از قلم مي‌افتاد. علاوه بر اين، سنت فكري ماركس درهم‌تنيدگي چشمگيري با فلسفه‌ي هگلي داشت، اما پس از مرگ ماركس و به حاشيه كشانده شدن انديشه‌ي هگلي و جايگزيني پوزيتيويسم قرائت ويژه‌اي از ماركسيسم حاكم شد. نوعي ماركسيسم دارويني كه تجلي برجسته آن در بين‌الملل دوم ديده مي‌شود. رشد مسالمت‌آميز سرمايه‌داري براي دوره‌اي طولاني و شكل‌گيري اشرافيت كارگري به رفرميسم درون جنبش كارگري و پيروزي سياسي از طريق مبارزات پارلماني كمك كرد و نوعي ماركسيسم پارلماني را به وجود آورد. جنگ جهاني اول و پشت كردن سوسيال دمكراسي آلمان كه بزرگ‌ترين جنبش كارگري آن دوره بود، به آرمان‌هاي طبقه كارگر به اضمحلال بين‌الملل دوم انجاميد. از دل جنگ‌ جهاني اول گرايشات ماركسيستي متفاوتي سر برآورد كه در تك تك حوادث اين دوره خود را نمايان ساختند، از گرايش ماركسيسم انقلابي لنين و رزا لوكزامبورگ تا گرايشات رفرميستي پلخانوف و كائوتسكي. همين روند به نوعي در سده‌ي بيستم با ظهور استالينيسم، مائوييسم، مكتب فرانكفورت .... ادامه داشته است. اين پديده يعني انشقاق يك انديشه تحت تاثير عوامل بعدي چندان غريب نيست و لزوماً هم نمي‌توان به دنبال يك دليل واحد گشت.

 

- جناب مرتضوي؛ شخص شما برداشت کدام طيف، جريان و يا انديشمند را درباره آثار مارکس بيشتر مي پسنديد و آن را با واقعيتي که انديشه مارکس بر اساس آن بود، منطبق مي دانيد؟

 

من فكر مي‌كنم قرائت دقيق آثار ماركس بخش اعظم واقعيت انديشه ماركس را توضيح مي‌دهد. مشكل بزرگي كه همواره سد راه فهم نظرات ماركس شده، توسل‌ به متفكراني است كه بر بخش ويژه‌اي از انديشه‌ي او تاكيد داشته‌اند. ابعاد انديشه‌ي ماركس در واقع سنگ‌بناي انديشه‌ي بسياري از متفكران بعدي است و نه برعكس. بي‌گمان براي فهم بهتر تكامل انديشه‌ي ماركسيستي مي‌بايد به وارثان اين انديشه رجوع كرد اما براي فهم خود انديشه‌ي ماركس ما بي‌هيچ ترديدي نياز داريم كه كليت اين انديشه را بشناسيم و سير تحولي درونمايه‌هاي عمده‌ دغدغه‌هاي او را جست‌و جو كنيم.

 

- به نظر شما جايگاه و نسبت سه جلد کتاب «سرمايه» در ميان ديگر آثار مارکس کجاست؟

 

سرمايه قله‌ي آثار ماركس است و مابقي آثار او حكم تدارك براي رسيدن به اين قله را دارند. البته تنها كتابي كه از اين حيث قابل مقايسه با سرمايه است، گروندريسه است. مي‌دانيم كه ماركس سرمايه را به پايان نرساند ولي گروندريسه در شكل خام خود كه نوعي گفتگوي نويسنده با خود است كليت انديشه‌ي فلسفي و اقتصادي ماركس را در برمي‌گيرد. البته ابعاد انديشه‌ي ماركس را به اين شكل خلاصه كردن تاحد زيادي عدالت را در مورد او رعايت نمي‌كند. ماركس انقلابي، ماركس مورخ، ماركس جامعه‌شناس، ماركس فيلسوف، ماركس اديب، و ماركس‌هاي ديگري كه ساحت‌هاي گوناگون انديشه‌ي بشري را در نورديده است در تك تك آثارش ديده مي‌شود اما گويي همه‌ي نبوغ و شور و شوقي كه براي فهم سازوكار جامعه‌ي سرمايه‌داري داشته است در كتاب سرمايه سر به اوج مي‌رساند. سرمايه را بايد يكي از قلل انديشه در شناخت سرنوشت بشر دانست.

 

-  همانطور که مي دانيد اخيرا توماس پيکتي کتابي را با عنوان سرمايه جديد منتشر نموده است. نسبت ميان اثر مارکس و آثار از اين دست چگونه است؟ آيا امکان دارد آثاري از اين دست تلاشي براي احياي آثار مارکس باشد؟

 

من اين كتاب را نخوانده‌ام و جز يكي دو نقد از هاروي و چند متفكر ديگر اطلاع زيادي از آن ندارم. بر مبناي همين نقدهاي كوتاه گمان نكنم كه كتاب توماس پيكتي لزوما به معناي احياي آثار ماركس باشد. به گفته‌ي هاروي، پيكتي براي مقابله با روندي که مشخصه‌اش نابرابري «وحشتناک» ثروت و درآمد است، از ماليات‌ستاني تصاعدي و يک ماليات بر ثروت جهاني دفاع مي‌کند. با جزئياتي دقيق نشان مي‌دهد که نابرابري اجتماعي در دو سده‌‌ي گذشته بر اساس نابرابري عظيم ثروت و درآمد شكل گرفته است و نشان مي‌دهد که سرمايه‌داري بازار آزاد در نبود مداخلات بازتوزيعي از سوي دولت، اليگارشي‌هاي ضددموکراتيک ايجاد مي‌کند. بسياري کتاب را جايگزين قرن بيست‌ويکمي «سرمايه» مارکس در قرن نوزدهم معرفي کرده‌اند. پيکتي خودش انکار مي‌کند که قصدش اين بوده است چون اين کتاب اصلاً درباره‌ي سرمايه نيست. پيکتي با آمار نشان مي‌دهد که سرمايه در همه‌ي تاريخ‌اش هميشه گرايش داشته که ميزان نابرابري را بيشتر کند. البته اين مطلب تازه و بديعي نيست. درواقع نتيجه‌گيري مارکس در جلد اول سرمايه دقيقا همين بود. پيکتي از اين نکته غافل مي‌ماند که تعجب‌آور نيست چون گفته که کتاب سرمايه مارکس را نخوانده است.

 

- شما در انتخاب اثر براي ترجمه چگونه مي نگريد؟ به عبارتي روشن تر، آيا ميان اين اثر و آثار ديگري که براي ترجمه انتخاب نموده ايد، ارتباطي وجود دارد؟ به طور ويژه از آن جهت که ترجمه آثار جريان چپ و مارکسيستي در ميان کارهاي شما پر رنگ است. به نظر شما ترجمه آثاري از اين دست به فارسي داراي چه اهميتي است؟

 

مجموعه‌اي كه من كار كردم بيش از اينكه نشان از تعلق‌خاطر به سنت چپ باشد به سنت تئوريكي تعلق دارد كه نقادانه گذشته را عمدتاً با توجه به چپ بررسي مي‌كند. علاوه بر آن، تقريباً مجموعه‌ي كارهايي كه در حوزه‌ي فلسفه انجام داده‌ام از جمله درباره هگل، يا تاريخ فلسفه، به معناي دقيق كلمه به سنت‌هاي ديگري تعلق دارد، يا كارهايي كه در زمينه‌ي پديده‌‌هاي سياسي مانند دمكراسي، پوپوليسم و فاشيسم انجام داده‌ام حوزه‌هاي ديگري را مي‌پوشاند. اما كثرت ترجمه‌هايم از آثار مربوط به سنت چپ فقط ناشي از علاقه‌ي سياسي من به چپ نيست. من در حوزه‌اي از انديشه‌هاي سياسي و اقتصادي چپ كار مي‌كنم كه عنصر انتقادي بسيار چشمگير است. شكي نيست كه چپ را در مجموع واجد سنت راديكالي مي‌دانم كه دست به ريشه‌ي مسائل مي‌برد و از سطحي‌نگري و ظاهرانديشي پرهيز مي‌كند، هر چند گاهي در ريشه‌ی مسائل مانده است و به شاخ و برگها بي‌توجه؛ و گاه آموزه‌ای به میراث رسیده را چنان میان¬تهی کرده است که از نو در پرتو بازنگری¬های جدید انتقادی باید بررسی شود. و به همين دليل گمان مي‌كنم نقد خود چپ از سنت‌هاي ديرينه‌اش مي‌تواند كارسازتر باشد. اما علت اينكه به سنتي انتقادي در ترجمه‌ي آثار چپ اعتقاد دارم ريشه در گذشته‌ا‌ي طولاني دارد، يعني دوره‌اي كه انديشه‌ي چپ با چسبيدن به يكي دو آموزه‌ي معين بين‌المللي خودش را از خلاقيت‌ها و دستاوردهاي بزرگي كه در سراسر جهان حاصل شده بود محروم كرد و به جاي پرورش و بررسي و گام گذاشتن در محيطي بالنده، خود را چنان محدود و بسته كرد كه افق ديدش از قطعنامه‌هاي حزبي و ايدئولوژيك اين يا آن حزب فراتر نمي‌رفت. متاسفانه در آن سنتي كه شاهدش بودم بازگشت به ريشه‌ها جايي نداشت، چرا كه مدتها از آن زمان مي‌گذشت كه رابطه‌اش را با آن ريشه‌ها قطع كرده بود. تاملي لازم بود و اندكي برجا ايستادن كه كجاييم و به كجا مي‌خواهيم برويم. متاسفانه در كشوري باليده بوديم كه بخش اعظم نظريه‌پردازي درباره‌ي اين فرايند آلوده به انواع بازي‌هاي ايدئولوژيك با سنت‌هاي زشت سياسي و با سركوب تاريخي روشنفكران و فعالان سياسي همراه بود. هم موانع عيني در مقابل اين بازانديشي قد علم مي‌كردند ــ تا حدي به اين دليل كه حلقه‌هايي كه ما را به سنت گذشته وصل مي‌كردند از بين رفته بودند ــ و هم موانع ذهني بار گران بودند ــ عمدتاً به اين دليل كه آگاهي و انديشه‌ي نظري دست كم به عنوان ابزاري براي انديشه‌ورزي مفقود بود. لازم نيست اشاره‌اي به تاخير بسيار ديرهنگام ترجمه‌ي آثاري مانند گروندريسه، دست‌نوشته‌ها، آثار هگل و غيره بكنم، بگذريم از اينكه حتي آثار متفكراني مانند دكارت و هيوم و كانت و غيره و غيره با چه تاخير زماني انتشار يافت. خب من در چنين محيطي بزرگ شدم و رشد كردم. براي من بازگشت به ريشه‌ها همراه با پيوند با شرايط امروزي بسيار پرجاذبه است. در جاي ديگري گفته‌ام كه هميشه در جواني خشمگين بودم كه چگونه نبود آثار تئوريك اصلي موجب مي‌شد كه تكه‌پاره‌هايي از نقل‌قول‌ها جاي تحليل نظري را بگيرد و عملاً همگان منتظر مي‌ماندند روشنفكري فرهيخته و مسلط به زبان‌هاي خارجي لطف كند مطلبي را از آن آثار نقل كند. اشاره‌ام به خصوص به «دست‌نوشته‌هاي 1844» ماركس، و «نظريه‌ي رمان» لوكاچ است. از يك لحاظ ديگر مي‌توانم بگويم با ترجمه‌ي بنيادها قصدم آن بوده رخوت جامعه‌ي روشنفكري را زيرسوال ببرم كه چه دست‌مايه‌ي اندكي داريم و با اين توشه و پشتوانه چگونه مي‌توانيم از حداقل‌هاي لازم براي مواجهه با دنياي پيچيده‌ي كنوني برخوردار باشيم.

 

 - با توجه به فروپاشي حکومت شوروي از يک سو و تولد رويکردهاي پست مدرن، آيا مي توان قائل به اين نکته بود که رويکردهاي چپ امروز خود را در قامت پست مدرنيسم نشان مي دهد؟ دراين صورت آيا رويکردهاي مارکسيستي با نسبي گرايي حاکم بر تفکر پست مدرن قابل ادغام است؟

 

فكر مي‌كنم كليت معيني معرف چپ ماركسيستي است كه ويژگي شاخصي به آن مي‌دهد و آنرا از ساير رويكردهاي چپ متمايز مي‌كند. من با شما موافق نيستم كه رويكردهاي پست‌مدرن را هم‌ارز با رويكرد چپ مي‌دانيد. از نظر من تاكيد بر بنياد طبقاتي جامعه و نه تفاوت‌هاي فرهنگي، و تلاش براي فرارفتن از كليت نظم موجود و نه تلاش براي تكيه‌زدن بر درز و ترك‌هاي جامعه‌ي سرمايه‌داري، ويژگي تعيين‌كننده‌ي چپ ماركسيستي است. نسبي‌گرايي حاكم بر تفكر پست‌مدرن تفاوت‌هاي معيني با اين كليت دارد كه مهم‌تر از همه اين است كه كليت جامعه را به قلمروهاي گوناگون و هم‌ارزي تبديل مي‌كند كه اهميتي يكسان دارند و همسنگ هستند. شايد اين ديدگاه با تاكيدي كه بر مبارزه در جنبه‌هاي گوناگون مي‌گذارد، جامعه را از وجود تضادهاي مختلف آگاه مي‌كند و از اين نظر براي چپ ماركسيستي آموزنده است كه حيطه‌هاي وسيع‌تري را آماج نقد خود قرار دهد. اما چپ ماركسيستي چيزي به نام جامعه را در كليت خود قبول دارد و بنياد آن را مالكيت سرمايه‌داري مي‌داند و در نتيجه با چنين ديدگاه تكه تكه‌كننده‌اي يكسره مخالف است. من گمان نمي‌كنم بود يا نبود اتحاد شوروي در اين تحليل تغييري به وجود آورد. مبارزه‌ي طبقاتي از ديدگاه چپ ماركسيستي جنبه‌اي است دروني و يكسره وابسته به تضادي طبقاتي كه از وجود منافعي متضاد سرچشمه مي‌گيرد و بر تمامي قلمروهاي گوناگون جامعه اثر قاطع خود را مي‌گذارد. بود يا نبود جامعه‌ي شوروي بر توازن بين‌المللي اين تضادها تاثيرات عميقي گذاشته است اما منشاء ايجاد اين تضادها و نيز تلاش بشر براي فرارفتن از اين تضادها نيست.

 

- با توجه به مشکلاتي که باعث شد تا علاوه بر گذشت ساليان دراز، مارکس جلد دوم کتاب خود را هرگز کامل نکند(با تاکيد بر جنبه هاي فکري اين مشکلات) به نظر شما انتشار جلد دوم سرمايه به چه ميزان در پيچيده تر شدن خوانش تفکر مارکس و استفاده جريان هاي مختلف فکري از مارکس در چارچوب تز فکري خود اثرگذار بوده است؟

خب بالاخره يك سوال هم نصيب جلد دوم سرمايه شد! ماركس تز كلي جلد دوم را آماده كرده بود اما آن را براي نشر نپرداخته بود يا به بيان ديگر آن صيقل‌كاري‌هاي لازم را انجام نداده بود. مشكلاتي كه ماركس در آماده كردن اين كتاب داشت از جمله بيماري‌هاي گوناگوني كه با آن روبرو بود، بازنگري‌هاي مداوم ماركس در متن خود و نيز درگيري‌هاي گوناگون سياسي و اجتماعي ماركس در زمان تهيه اين متن ــ حضور در بين‌الملل اول، وقوع كمون پاريس و مسئله‌ي ياري رساندن به پناهندگان و قربانيان آن، مسائل قوميتي و ملي كشورهاي گوناگون، جنبش سوسياليستي در روسيه و پيامدهاي آن بر جنبش كارگري اروپا، و بررسي خروارها داده‌ي جديد براي جلد دوم كه نياز به تعمق زيادي را مي‌طلبيد ــ باعث شد كار پاياني ماركس بر خود كتاب نيمه‌تمام بماند. تلاش انگلس اين بود كه از يازده دفتر به جا مانده متني منسجم از كار در بياورد. اين تلاش تا حد زيادي موفق از آب درآمد و ماحصل آن چيزي است كه ما به نام جلد دوم با آن روبرو هستيم. سه جلد كتاب سرمايه يك تريلوژي را تشكيل مي‌دهد كه هر كدام عرصه‌ي معيني را كندوكاو مي‌كند. فرض‌هاي حاكم بر هر جلد منظر متفاوتي را ايجاد مي‌كند. در جلد اول از منظر توليد به كل سازوكار جامعه نگريسته مي‌شود. فرض‌هاي اصلي همان فرض‌هاي اقتصادسياسي‌دانان كلاسيك يعني اسميت و ريكاردو است. در اين منظر قيمت كالا با ارزش آن برابر است. چيزي به نام تجارت خارجي وجود ندارد و سود به مقولات اساسي درآمد يعني سود صنعتي، بهره‌ي تاجر و رانت زمين‌دار تقسيم نمي‌شود و دخالت دولت در عرضه‌ي كسب‌وكار به حداقل مي‌رسد. در چنين شرايطي ماركس آرمان‌هاي اين اقتصاددانان ليبرال را تا انتها دنبال مي‌كند و نتيجه‌ي امر انباشت بيرحمانه‌ي سرمايه و ايجاد انحصارات بزرگ سرمايه‌داري از دل رقابت آزاد است يعني فقيرشدن مستمر توده‌هاي مردم و از بين رفتن شرايط معاش آنها و پديد آمدن مولتي ميلياردها. يعني وضعيتي كه در سي سال گذشته در سطح جهاني با رواج نوليبراليسم روبرو هستيم. اما در جلد دوم مسئله گردش سرمايه با تعديلاتي در اين فرض‌ها وارد مي‌شود. سوال بزرگ اين است كه تقاضاي موثر براي كالاهاي فزاينده‌ي كه توليد مي‌شود كجاست. در اينجا نگاه ماركس جنبه‌هاي ديگري از انباشت سرمايه‌ را در برمي‌گيرد. اگر قرار است كه جامعه سرمايه‌داري به حركت روان خود ادامه دهد بايد نوعي توازن بين دو بخش عمده اقتصاد از اين جامعه يعني بخش توليد كالاهاي مصرفي و بخش توليد كالاهاي توليدي ايجاد شود. به عبارتي بايد شرايطي ايجاد شود كه طبقه‌ي كارگر توانايي خريد كالاهاي مصرفي توليدشده را داشته باشد. ماركس باز هم با طرح فرض‌هايي محدودكننده اين موضوع را بررسي مي‌كند. نتيجه‌ي اين بحث همان چيزي است كه ما در اقتصاد رفاه دهه‌هاي 50 و 60 تا اوايل دهه‌ي 1970 شاهديم. دوران رونق بزرگ و طلايي سرمايه‌داري يا همان دولت رفاه. از اين منظر ما با موقعيتي متفاوت روبرو هستيم. در جلد اول زاويه ديد محدود بود. در جلد دوم اين زاويه ديگر گسترده‌تر مي‌شود. در جلد سوم تمامي فرض‌هاي تعديل‌كننده‌ي ماركس كنار گذاشته مي‌شود و در شرايطي كه عوامل گوناگون بر هم اثر مي‌گذارند سازوكار سرمايه‌داري از بعدي تمام‌گستر يا پانوراميك بررسي مي‌شود. ديگر ارزش با قيمت فروش يكي نيست. تجارت خارجي و بنابراين رقابت بين‌المللي يكي از عوامل موثر در اقتصاد است. تقسيم سود ميان طبقات جامعه به يك عنصر مهم در تحليل تبديل مي‌شود. همين شرايط مسئله بروز بحران و به عبارت ديگر گرايش نزولي نرخ سود را مطرح مي‌سازد كه با ضدگرايش‌هاي گوناگون روبروست. از ترسيم چنين گستره‌اي از عوامل ما با واقعيت جامعه‌ي سرمايه‌داري به صورتي مشخص روبرو مي‌شويم.

بنابراين نمي‌توان ادعاي فهم جلد اول سرمايه را داشت بدون اينكه جلد دوم و جلد سوم را خواند. زنجيره‌ي مرتبطي از مفاهيم اين سه جلد را عميقا بهم وصل كرده است. و جلد دوم ضمن معرفي ساحت ديگري از جامعه‌ي سرمايه‌داري يعني سپهر گردش ما را به ديدگاه گسترده يعني فرايند توليد و توزيع سرمايه‌داري در كليت خود مي‌رساند. اين حلقه‌ي مياني براي فهم سرمايه لازم است اما از سوي ديگر به ما كمك مي‌كند تا در پرتو آن دگرگوني‌هاي بزرگ فناوري را درك كنيم كه عموماً نقش تعيين‌كننده در كاهش مدت گردش كالا و در نتيجه در كاهش هزينه‌هاي گردش و بنابراين كاهش قيمت كالا و سرانجام رسيدن به افزايش ارزش اضافي نسبي (يعني هدف هميشگي سرمايه‌دار) از طريق‌ تكنولوژي‌هاي سرمايه‌اندوز و كاراندوز دارد. جلد دوم مكانيسم بسياري از اين تغييرات را براي ما روشن مي‌كند. علاوه بر اين مكانيسم‌هايي كه فرايند «عقلاني» سرمايه‌دار تلاش براي ايجاد نوعي تعادل مي‌كند (مثلا دولت رفاه) و راز شكست‌ اجتناب‌ناپذير آن را برملا مي‌سازد.

برگرفته از :

مجله‌ي فرهنگ امروز ـ شهريور 93

 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©