Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۳ برابر با  ۲۴ نوامبر ۲۰۱۴
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۳  برابر با ۲۴ نوامبر ۲۰۱۴
سوگ پاشایی: نمایش مردم در برابر نمایش نخبگان: گفتگو با ناصر فکوهی

 

سوگ پاشایی: نمایش مردم در برابر نمایش نخبگان

 

گفتگوی رضا غبیشاوی  با

ناصر فکوهی

 

جامعه ما امروز به شدت جوان است، و این جوانان در انتظار آن نیستند و اصولا هر چه کمتر و کمتر  تحمل آن را دارند که  سبک زندگی  و شیوه های متعارف زندگی آنها را  دیگران، هر دیگرانی، چه سیاستمداران، چه روشنفکران و چه حتی نسل پیشین، تعیین کنند.

 

 

    واکنش ها در جامعه به درگذشت مرتضی پاشایی خواننده پاپ را چگونه دیدید؟ کدام بخش جدید، قابل تامل و بررسی است؟

 

واکنش به مرگ، از لحاظ روان شناسی اجتماعی و جامعه شناسی، از پدیده های بسیار رایج و جهانشمول است که همواره درون خود می تواند بسیاری از مختصات یک جامعه را به نمایش بگذارد. در این زمینه تحقیقات بی شماری انجام گرفته است که در حوزه ای که به موقعیت علمی من بر می گردد، در چارچوب «انسان شناسی مرگ» طبقه بندی می شوند.

 

در این شاخه، انسان شناسان به توصیف و تحلیل تمام سازوکارهای فرهنگی و اجتماعی و واکنش های کوتاه و دراز مدتی  می پردازند که پس از وقوع یک مرگ می تواند اتفاق بیافتد. برای ما مهم ترین واکنش ها، زمانی است که با مرگ یک انسان به ویژه انسانی سرو کار دارشته باشیم که ممکن است به اشکال مختلف با ناخودآگاه و خودآگاه جمعی یک جامعه دارای رابطه باشد.

 

اما مرگ در حالات دیگری (مرگ یک جانور یا یک گیاه، و حتی تخریب و مرگ یک شیء و ...) نیز  می تواند موضوع هایی برای مطالعه باشند. مرگ انسان های مشهور همواره واکنش های غیر متعارف و گاه بسیار شدید در پی دارد. این واکنش ها عموما در مورد انسان های کاریزماتیک (فره مند) یعنی  افرادی که دارای تاثیر اجتماعی بسیار بوده اند و یا نماد قدرتمندی را در خود حمل می کرده اند و محبوبیت زیادی داشته اند بیشتر بوده است. اما حتی در مواردی ما شاهد واکنش های خودانگیخته شادی در برابر مرگ هم بوده ایم، مثال هایی  متاخر از این امر را می توان در  تظاهرات شادی در بریتانیا بعد از اعلام مرگ مارگارت تاچر نخست وزیر پیشین، «زن آهنین» نولیبرالیسم و به شدت منفور (2013) این کشور و یا واکنش های شادی مردم عراق پس از اعدام صدام حسین (2006) مورد توجه قرار داد.

 

برخی از سیاستمداران، هنرمندان، ورزشکاران، شخصیت های مذهبی و غیره، ... بنا بر میزان برخورداری از کاریزمای بیشتر یا کمتر، به چنین واکنش هایی پس از مرگ خویش دامن زده اند. اگر در این بحث خود را به حوزه هنر و ادبیات محدود کنیم، در  پنجاه سال اخیر ما واکنش های عظیمی در برابر مرگ بزرگانی چون سارتر، کامو، الویس پریسلی و مایکل جاکسون (خوانندگان پاپ آمریکایی) و بسیاری دیگر از افراد محبوب بوده ایم که گاه رنگ بویی از سرگشتگی و آشوب نیز به خود می گرفته اند اما در یک پیوستار تقریبا ثابت افزون بر کاریزما و محبوبیت، هر اندازه مرگ در چارچوب هایی «متعارف» تر قرار بگیرد، یعنی به گونه ای در چارچوب هایی «عادلانه» تر و «مشروعیت» یافته تر قرار داشته باشد، واکنش های خود انگیخته و شدید در برابر آن کاهش می یابد و برعکس وقتی فرد یا شخصیتی که «نباید بمیرد» (مثلا یک جوان، یک فرد سالم و فعال، ...) بمیرد، واکنش ها شدید هستند و خود انگیختگی زیادی در برابر این مرگ «ناحق» از جامعه مشاهده می شود.

 

چنین واکنش هایی گاه می تواند به یک حرکت بزرگ اجتماعی تبدیل شود، مثلا خودسوزی جوان فروشنده دوره گرد تونسی محمد البوعزیزی که در آتش زدن خودش به عنوان اعتراض در هفدهم دسامبر 2010 (مرگ در ژانویه 2011) آغازی بود بر مجموعه ای از  حرکت های گسترده سیاسی با عنوان «بهار عرب» و تا جایی پیش رفت که برخی از  رژیم های سر سخت و بزرگ دیکتاتوری چند ده ساله را  به زیر کشید.

 

از لحاظ تاریخی یک مرگ می تواند گستره ای حتی از این هم بزرگتر بیابد، مثال معروف، ترور آرشی دوک فرانتس فردیناند ِ اطریش  در28 ژوئن 1914 بود که آغازی بود برای مجموعه ای از کنش ها که به جنگ جهانی اول  منجر شدند و در پایان آن، نزدیک به 37 میلیون قربانی (16 میلیون گشته و 21 میلیون زخمی) به  جای گذاشت. از این رو بی تفاوتی دربرابر مرگ را هم می توان به حساب فراموشی یک جامعه نسبت به گذشته و تاریخ خود دانست (مثلا درباره بسیاری از شخصیت های بسیار مهم در زمینه های هنری و ادبی) و هم می توان به حساب انفعال آن جامعه و یا برعکس تحول یافتن آن در  جهتی های دانست که دیگر آن مرگ ولو ناگهانی و نا به موقع باشد، چندان دربرابرش واکنشی نشان نمی دهد.

 

با این مقدمه که بیشتر برای قرار دادن درگذشت «مرتضی پاشایی» در چارچوب جامعه شناختی و انسان شناختی اش بود، باید گفت که در برابر این مرگ اشتباه است که خود را با فرمول هایی چون «درگذشت هنرمند محبوب پاپ» و غیره خود را راضی کنیم زیرا این بدان معنا است که چشمان خودمان را بر پدیده ای جامعه شناختی ببندیم که در این روزها حتی افراد عادی و غیر متخصص نیز همه جا از آن صحبت می کنند و البته هر کسی تعابیر خود را به کار می برد و تفسیر هایی می کند که لزوما درست نیستند اما نشانه آن هستند که نه خود درگذشت و نه واکنش ها و حواشی آن را نمی توان در زمره حوادث عادی و روزمره تلقی کرد. اگر البته جامعه چنین واکنش هایی نشان نمی داد، می توانستیم همچون بسیاری دیگر از مواردی که در سال های اخیر با درگذشت افراد محبوب روبرو بوده ایم از نوعی فرایند عادی در بزرگداشت و غم و اندوه جامعه و طرفداران او سخن بگوییم و در کل ماجرا پدیده ای چندان پدیده ای قابل تامل نبینیم.

 

   به نظر شما چرا چنین واکنشی در جامعه به وجود آمد؟

 

در حقیقت ما می توانیم از دو فرایند موازی صحبت بکنیم که لزوما به یکدیگر ارتباطی مستقیم ندارند: پدیده نخست واکنش هایی است که در برابر درگذشت این خواننده جوان به وجود آمد و فرایند دوم، «غیر قابل انتظار بودن» و پیش بینی ناپذیر بودن این وقایع و در نتیجه ایجاد نوعی شگفتی و گاه سوء مدیریت در این زمینه بود.

 

در پدیده نخست، درگذشت مرتضی پاشایی دارای تمام مشخصات یک مرگ «غیر مترقبه» یا «ناحق» را در خود دارد: جوان بودن او، پر انرژی بودن او،  اینکه خواننده مردمی بود که به خصوص برای جوانان می خواند (عنصر جوانی در برابر مرگ قرار می گیرد)، اینکه این مرگ با یک بیماری اتفاق افتاد که ما به نوعی آن را هنوز در ذهنیت خود «نامشروع» می دانیم، یعنی سرطان.

 

فراموش نکنیم که این بیماری به حدی در رده نمادشناسی نامشروعیت قرار دارد که هنوز بسیاری از افراد حتی از آوردن نام آن نیز ابا داند و ترجیح می دهند از واژه غربی «کنسر» استفاده کنند و افراد مبتلا به آن معمولا بیماری را پنهان می کنند که این امر خود عاملی در تشدید و کشنده شدن بیشتر آن است. بدین ترتیب «درک ناپذیری» این مرگ آن را به شدت دراماتیزه و دردناک می کند و پرسش هایی بدون پاسخ را مطرح می کند که ناخودآگاه اجتماعی نمی تواند به آنها پاسخ دهد: چرا یک جوان در اوج جوانی اش؟ چرا خواننده ای تا این حد محبوب؟ چرا یک فرد بی گناه و دوست داشتنی که  هزاران هزار نفر را با آهنگ های خود شاد می کرد و به آنها احساس  و لذت زنده بودن می بخشید؟

 

همه این ها پرسش هایی هستند که ما در برابر درک پدیده «شر» در پاسخ به آنها ناتوان هستیم و بنابراین در رودررویی با آنها به نوعی شورشی می شویم. بدین امر اضافه کنیم شرایط اجتماعی ای که در آن این مرگ اتفاق افتاده است: جامعه ای که به صورت های مختلف با خود مشکل دارد، با شیوه های زندگی خود و به خصوص جوانان خود مساله دارد، حتی به خود موسیقی ای که پاشایی می خواند دقت کنیم، موسیقی «پاپ» هنوز  دشمنان زیادی دارد که آن را به عنوان موسیقی به رسمیت نمی شناسند از موسیقی دان ها بگیرید تا افراد سنتی و غیره. در عین حال این جامعه، حساسیت بی شماری در عرصه های سیاسی و اقتصادی هم دارد: به فاصله اندکی می بینیم که گروه های مختلفی وارد کار می شوند که هر کدام می خواهند به نوعی پاشایی را برای خود «تصاحب» کنند و او را بیشتر متمایل به این یا آن گروه سیاسی و گرایش اجتماعی و سبک زندگی نشان بدهند. این امر حتی در استفاده  های بسیار متفاوتی که از عکس ها ی او می شود، به خوبی نمایان است که نشانه شناسی های مختلفی به میدان می آیند که با برجسته کردن این یا آن نظام نشانه ای، فرایند «تصاحب» را در یک جهت یا در جهت دیگر تقویت کنند. همه این ها علائمی هستند که باید برای ما زمینه مطالعات جامعه شناختی و انسان شناختی را به وجود بیاوردند.

 

اما در فرایند دوم، یعنی «غیر قابل انتظار بودن» در این واکنش ها نسبت به درگذشت (و نه خود آن درگذشت) باز هم ما با پدیده های بسیار گسترده اجتماعی سرو کار داریم. نخستین پدیده به نظر من به ورطه و شکاف بزرگی مربوط میشود که میان مردم عادی به مثابه سلول های متعارف اجتماعی در جامعه ما، با نخبگان در معنای عام کلمه وجود دارد. در حالی که اغلب این نخبگان، تصور می کنند که لزوما همه باید  نسبت به مسائل «بسیار مهم»  اجتماعی، اقتصادی، سیاسی،  و...  حساسیت داشته باشند، این حساسیت اصولا در جایی دیگر است. به عبارت دیگر «مهم» بودن به صورت هایی بسیار متفاوت مطرح است. به نظر من از این لحاظ می توان واکنش ها در این زمینه را با واکنش هایی  که پس از ماجرای اسید پاشی در اصفهان داشتیم، مقایسه کرد.

 

جامعه ما امروز به شدت جوان است، و این جوانان در انتظار آن نیستند و اصولا هر چه کمتر و کمتر  تحمل آن را دارند که  سبک زندگی  و شیوه های متعارف زندگی آنها را  دیگران، هر دیگرانی، چه سیاستمداران، چه روشنفکران و چه حتی نسل پیشین، تعیین کنند. اینکه چنین رویکردی قابل نقد است یا نه و چه میزان، بحثی متفاوت را می طلبد اما بیشتر نظر ما در اینجا خود رویکرد به مثابه یک  واقعیت اجتماعی است. به همین جهت،  منطقی ترین برخورد در برابر چنین جامعه ای، به رسمیت شناختن اصولی و نه لزوما قطعی و مطلق، حق «تنوع» و «چندگانگی» و «تفاوت» در سبک های زندگی اش است.

 

دقت کنیم که این امر ابدا نه بدین معنی بوده و نه هست که  کسی خواسته باشد از بی بند و باری و نبود ضوابط اجتماعی و لزوم احترام گذاشتن به عرف و سنت های جامعه دفاع کند. چنین دفاعی کاملا بی معنا است چون نه در این جامعه و نه در هیچ جامعه ای دیگر، بدون رعایت اصول و ضوابطی در سبک زندگی یعنی احترام گذاشتن به سبک زندگی، سلایق و علایق دیگران و همچنین فرهنگ عمومی و تاریخی و بسیاری دیگر از مسائل مقطعی و دراز مدت،  ایجاد و تداوم جامعه اصولا  امکان پذیر نیست و هر نظام اجتماعی دچار آنومی شده و  فروپاشی خواهد کرد. بحث بر سر آن است که عکس این کار نیز به همان اندازه ناممکن است که خود این کار، بدین معنا که نمی توان انتظار داشت که  بتوان با تصدی گری دولتی  و عمومی برهمه رفتارها و کنش های اجتماعی جامعه ای را اداره کرد. نتیجه این کار واکنش هایی سخت است که دائما آسیب زا تر می شوند.

 

جوامع انسانی به همان اندازه که افراد درون آنها سرمایه های بزرگتری پیدا می کنند مثلا باسواد تر و تحصیلکرده تر می شوند، امکانات فناورانه بیشتری به دست می آورند، رشد اقتصادی می کنند، روابط بین افرادشان بر اساس علائق و  رویکردهای هنری، ادبی و ... بیشتر می شود، نیاز به تفاوت یافتن بیشتری را در افراد ایجاد می کنند، یعنی افراد در آنها هویت های بیشتر، گسترده تر و عمیق تر و متداخل تری، را می خواهند و جامعه نیز ناچار است به این نیاز پاسخ بدهد. افراد  علاقه دارند که بنا بر تمایل حد آقار هنری و ادبی مورد  نظرشان را انتخاب کنند، ببینند و قضاوت کنند. آنها دوست دارند در چارچوب های قانونی هر جامعه، کمترین دخالت در زندگی خصوصی خود را شاهد باشند، اوقات فراغتشان را  به صورت های مختلف و دلبخواهانه  صرف کنند، روزنامه هایی را بخوانند که به سلایقشان نزدیک هستند، فیلم هایی را ببینند که به آنها علاقه دارند و به موسیقی ای گوش بسپارند که خودشان دوست داند. در این شرایط اینکه جامعه به هر شکلی ، چه در قالب قوانین سخت، چه در قالب تحمیل نظرات روشنفکران و متخصصان و چه در هر شکلی دیگری بخواهد برای همه چیز تعیین تکلیف کند بدون شک نه تنها نتیجه ای مطلوب نخواهد داد، بلکه به صورت  واکنشی به عکس خود منجر می شود.

 

امروز می دانیم که بسیاری از  موسیقی دانان با ارزش ما، بسیاری از منتقدان  هنری ما،  و حتی بسیاری از افراد عادی جامعه ما، موسیقی  «پاپ» را «سطحی» و «سبک»  و «بی ارزش» و ختی «غیر اخلاقی» و... می دانند. این افراد ممکن است تصورشان آن باشد که همه مردم باید به موسیقی کلاسیک غربی یا ایرانی گوش بسپارند و کتاب های عمیق فلسفی و سیاسی و اقتصادی مطالعه کنند، اما هیچ جامعه ای در جهان به این صورت اداره نمی شود و  مردم سلایق خود را دارند. و بر اساس این سلایق و سبک های زندگی نیز نمی توان جامعه را برتر یا پست تر یا گروه های مختلف را مور ارزیابی قرار داد، چون این عین مقابله با مدرنیته و مفهوم سوژه در آن است.

 

البته این بحثی شدید است که در عرصه نظری درباره فرهنگ در جامعه شناسی میان دو مکتب فرانکفورت و بیرمنگام درگیر شد و به باور اغلب انسان شناسان مکتب بیرمنگام، که برای تنوع فرهنگی و سلیقه ای احترام قائل است، برنده آن بود. معنای این امر دفاع از پوپولیسم نیست. اما اینکه روشنفکران و متخصصان خواسته باشند، خود را و سلیقه خود را جایگزین همه گروه های مردم کنند، به فجایع بزرگی در تاریخ معاصر (اغلب در رژیم های توتالیتر قرن بیستمی ) منجر شده است.

 

تمایل به یکسان کردن انسان ها حتی در قالب هایی که بسیار مثبت و پسندیده نیز باشد (ولو آنکه چنین  قالب هایی اغلب مورد اجماع نیستند و در تضادی تقریبا آشتی ناپذیر با طبیعت انسان ها قرار دارند که از لحاظ  موجودیت زیستی و تربیتی به شدت با یکدیگر تفاوت دارند) می تواند در نهایت از آنها هیولاهایی را بسازد که تمایلاتی به شدت نابرابر، غیرعقلانی و رفتارهایی به شدت آزار دهنده هم برای خودشان و هم برای دیگران داشته باشند و در این رفتارها بسیار به شکل ناخودآگاه  عمل کنند و برعکس در مواردی با یکدیگر سازگار و همبسته باشند که ممکن است  کاملا عجیب به نظر بیایند.

 

اگر به واکنش های پس از درگذشت مرتضی پاشایی بنگریم، می بینیم بسیاری از کسانی که به خیابان ها آمدند و در کنار یکدیگر گریه می کردند و عواطفی کامل از خود نشان می دادند و شاید بتوان گفت در طول مدتی  کوتاه به بدنی همساز و  جامعه ای انسانی بدل شده بودند که در یک غم با یکدیگر شریک می شدند و رفتارهایی کاملا انسانی و قابل احترام از خود نشان می دادند، پیش وپس از این واقعه می توانستند یا می توانند آدم هایی کاملا  غیر منطقی، زورگو، بی احساس، بی تفاوت، منفعل و حتی آزار دهنده برای خودشان و دیگران تبدیل شوند. کما اینکه برخی از خواشی این درگذشت (همچون استفاده از اینترنت برای نمایش صحنه های فجیع و یا سوء استفاده از  موقعیت خواننده کاملا غیر اخلاقی و قابل انتقاد هستند). البته، این متاسفانه گرهی است که در همه این گونه  مراسم و مناسک وجود دارد و شاید دقیقا هین مناسک باشند که بتوانند انسانیت ِ انسان را به او باز گردانند، اما این کار بدون شک نمی توان به سادگی و صرفا به ضرب مناسک انجام بگیرد و نیاز به پایه های نهادی، قانونی، عرفی،اجتماعی ، اقتصادی و غیره دارد.

 

پیش بینی ناپذیری به همین دلیل ناشی از نامنسجم بودن این جمعیت از یک سو و نبود پایه های اجتماعی که بتوان از آنها به مثابه پایه هایی اساسی و مشحصات هویتی قدرتمند نام برد  است و از سوی دیگر به دلیل شکافی که نوعی عدم تفاهم کامل میان نخبگان و جامعه در معنای عام آن را نشان می داد؛ جامعه ای که خود را یا در خلسه ای اخلاقی بودن و آرمانی بودن فرو می برد و برای این کار تنها ضمانتش وجود مناسک گوناگون تقریبا در تمام زمان سال است و از سوی دیگر خود را به شدت مدرن و به روز و در سطح جهان و بلکه بالاتر از جهان از لحاظ اندیشمندی و هوشمندی  در نظر می گیرد و دلیلش برای این امر آن است که ظاهرا ریشه های عمیق تاریخی دارد و هوش و ذکاوت و هنر و ادب و  افتخاراتش در جهان (اغلب در قالب های مناسکی – جشنواره ای) به رسمیت پذیرفته شده اند. بدیهی است که هر دوی این موارد، ما بیشتر با توهماتی روبرو هستیم که نقش آخرین مرهم ها را برای جلوگیری از سقوط اخلاقی بیشتر ایفا می کنند و گاه حتی به  وسیله دست اندرکاران به عمد به کار می روند  تا شاید بتوانند با انفعال عمومی و با سقوط اخلاقی و اجتماعی مبارزه کنند.

 

بنابراین در این پیش بینی ناپذیری لزوما نباید امری مثبت دید و این نوعی خودانگیختگی از نوع سالم و طبیعی آن در برابر حادثه ای که ضربه ای به جامعه وارد آورده باشد، نیست بلکه بیشتر به رعشه هایی شباهت دارد که حاصل نوعی شوک به بدنی است که اکثر منابع سنتی و مدنی خود را برای زیستن در این جهان از دست داده است و توهمات و ذهنیت های خوش باورانه دیگر نمی تواند کمکش کند.

 

یکی از تصاویری که در این روزها بسیار به چشم می آمد، صحنه ای بود  از جمعیت بزرگی در خیابان که برای تشییع جوان هنرمند درگذشته،  به گرد هم آمده اند و شعر او را می خوانند و درعین حال همگی، تلفن های همراهشان بالای سرشان گرفته اند و از این ماجرا فیلمبرداری می کنند، این صحنه به خودی خود (ولو آنکه خاص ایران نیست) گویای نوعی سوررئالیسم اجتماعی و شگفت آور است که لزوما ربطی نه به محبوبیت آن جوان دارد، نه به موسیقی پاپ، نه به ناراحتی اینان از زندگی شان و نه به هیچ چیز دیگری که منطقا به ذهن بیاید، بلکه گویای نوعی سرگشتگی در جهانی است بسیار فراتر از  قابلیت ما به درکش  و در عین حال  نتیجه از میان بردن سیستماتیک تمام ابزارهایی که می توانستند و می توانند در این وضعیت، به یاری ما بیایند.       

 

    این واکنش، چه پیامی به دنبال خود دارد؟

 

همانگونه که گفتم به نظر من این واکنش ها بیشتر از آن عاطفی و حتی شرطی شده هستند که بتوان در آنها پیامی آگاهانه یا حتی ناخودآگاهانه جست. این ها بیشتر نوعی نشانگان (سندروم) در معنای پزشکی آن هستند. وقتی بدنی کاری دیگر  برای نشان دادن تمایلات و خواسته هایش، نقصان ها، شگفتی ها، تردیدها و  بی ثباتی ها، ندانم کاری ها و حسرت هایش و... از دستش بر نمی آید جز آنکه روانه خیابان شود و برای خودش قهرمانی از دست رفته بسازد، آهنگ هایش را سر بدهد و حسرت بخورد و گریه کند و گویی بر زندگی خویش می گرید، و چه بهتر که این قهرمان، جوانی دوست داشتنی، با آهنگ هایی حزن آلود و با سرنوشتی غم انگیز باشد که زندگی خود را از دست داده است، در حالی که هیچ دلیلی برای این امر وجود نداشته است: او می توانست سال های سال هنوز زنده بماند، از زندگی لذت ببرد، شادی کند، گریه کند، بخندد، طبیعت را درون وجودش احساس کند، عشق بورزد، سهم خود را از جهان بگیرد و جهان را در وجودش باز بسازد... اما او نیز همچون جمعیت افسرده، فرصت این کار را نیافت، سرنوشتی حزن آلود همچون سرنوشت آن جمعیت یافت؛ این هم ذات پنداری را شاید بتوان مهم ترین نشانگان این  کنش ها دانست.

 

    برخی این واکنش ها را اعلام موجودیت نسل جدید می دانند نظر شما چیست؟

 

اینکه در اینجا از یک نسل جدید صحبت کنیم، چندان به نظر درست نمی رسد در عین حال که نمی توان این امر را به طور کلی نیز رد کرد و روشن است که اولا جامعه ما عمدتا جامعه ای جوان است و این جوانان اغلب به یک نسل یا دو نسل  تعلق دارند. اما از این نقطه تا جایی که خواسته باشیم موضوع را موضوعی بین نسلی یا صرفا مربوط به نسل جوان بدانیم، فاصله زیادی وجود دارد به نظر من این امر بیشتر از آنکه مساله نسل خاصی باشد، مساله کل یک جامعه است که خود را گرفتار  لایه های بی شماری از سطحی نگری و  شیوه های رفتاری و ذهنی و سبک های زندگی و ادعاهای اخلاقی و موضع گیری هایی به سود یا به زیان مدرنیته و فناوری کرده که در عمل نه تاکنون توانسته و نه به نظر می تواند آنها را در کوتاه یا حتی در میان مدت مدیریت کند. البته در اینجا ابدا قصد ندارم نوعی نومیدی مطلق را تبلیغ کنم اما به گمان من تا زمانی که ما نتوانیم با واقعیت ها آن طور که واقعا هستند روبرو شویم و انتقادی جدی از رویه ها و ذهنیت های خیالین و بی پایه خود بکنیم، به جایی نمی رسیم مثل بیماری هستیم که چون اصل بیماری را نمی پذیریم درمان او در حد غیر ممکن است وقتی این بیمار، بیماری خود را پذیرفت از همان زمان می توان  درمان را شروع کرد ولو آنکه درمانی طولانی باشد.

 

    آینده را چگونه پیش بینی می کنید؟

 

آینده مفهومی انتزاعی است، یعنی به خودی خود وجود ندارد، آینده چیزی است که ما می سازیم نه چیزی که وجود دارد و باید به آن رسید. آینده ما می تواند بهترین آینده ها باشد؛همان طور که می تواند بدترین آینده ها باشد. این تا حد زیادی، اما نه کاملا، به خود ما و تصویر یا عقیده ای که درباره «بهتر» و نبدتر» بودن داریم، وابسته است.

 

اگر خواسته باشیم مثل کبک سرمان را درون برف فرو ببریم و جهان پیرامون خودمان را نادیده بگیریم و بنابر سلیقه و انتخاب هایی که حتی آنها نیز چندان عمیق نیستند، وقایع را هر طور بخواهیم تفسیر کنیم؛ از دیگران و از خودمان دائما  قهرمان بسازیم؛ به جای مطالعه عمیق و تحلیل  های ضروری که نیاز به کار زیاد و سختی های بسیار دارد، دل خود را به حرف ها و خیالبافی ها و شعارهای سطحی  و موضع گیری های بچگانه علیه این و آنی که نظرشان را نمی پسندیم، صرف کنیم، داستان هایی برای خودمان سروهم کنیم که پایان خوشش تنها برای ما است و  پایان ناخوشش، همیشه برای دیگران، شک نداشته باشیم که این آینده، چندان درخشان نخواهد بود. اما برعکس اگر به خود بیاییم، دیدگاه های انتقادی را در خود تقویت کنیم به جای خیال باقی و  فرو رفتن  در خواب و رویا، جهان را درست ببینیم و تحلیل کنیم، آینده ما هم می تواند به همان میزان و البته در حدی که جهان کنونی اجازه می هد، بسیار بهتر از حالمان باشد.

 

فرو رفتن در  آوای زیبای مرتضی پاشایی بسیار لذت بخش است، صدایی حزن انگیز که از عشق و دوری و یار دست نایافتنی یا خوشبختی و دست یافتن به عشق برایمان می گوید، این کاری است که شاید همه جوانان و بسیاری دیگر از دوستداران موسیقی وشعر در سراسر جهان همیشه کرده و از این به بعد نیز خواهند کرد، اما متاسفانه جهان فراتر از این ها، واقعیت هایی است گاه تحمل ناپذیر، واقعیت هایی هولناک که گاه از درونی ترین احساسات و عواطف و  ذهنیت ها و کنش های خود ما آغاز می شوند.

برگرفته از : «انسان شناسی و فرهنگ»

http://anthropology.ir/node/25812

 

 

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©