یاران عمر
محمدی؛ کاوه
نازنین
در
باره او چه
گفتند؟
پرشنگ
خواهر
دلسوخته
همیشه
شعارم این
بوده و به
کاوه هم
میگفتم : من قوی
هستم. اما
امروز در غم
دوری کاوه
زانوهایم سست
شده، افکارم
پریشان و رنگم
زرد. غم دوری
کاوه آسان
نیست . من
امروز برای
کاوه مادرانه
می گریم نه
مثل یک خواهر
نه مثل یک
دوست.
کاوه
گیان آرا عمر
گیان
توبا
قلب دیوانه من، چه کردی /
ببین عشق
دیوانه من، چه کردی
من در
ابریشم
عادت،
آسوده بودم /
ببین با بال
پروانه من، چه کردی
مگر
لایق تکیه
دادن نبودم تو/ با
حسرت شانه من
چه کردی
مرا
خسته کردی
خود،
خسته رفتی / سفر
کردی، با خانه
من چه کردی
جهان
من از گریه ات
خیس باران / تو با
سقف کاشانه من
چه کردی
کاوه
عجول بود . در
زندگی عجله
داشت . برای
رسیدن و حتی
در رفتن هم
عجله کرد و من
الان به تقلید
از او کلام
اخر را اول می
گویم:
سپاسگزارم از
تک تکتان که
با همراهی در
غم ما و در
بدرقه کردن
عزیزمان
همراهمان
بودید و ما را
یاری کردید تا
این بار سبک
تر شود.
کاوه
در 12_15 سالگی با
کار و رنج
آشنا شد و
وقتی
دسترنج
اولین عرق
ریختن و بدن
آفتاب سوخته، دستان
کوچک و خسته
اش را بین خواهران
و برادران
منتظرش تقسیم
کرد با لذت
شیرین بخشش واز
خودگذشتگی
آشنا
شد و
بعد ها کار و
رنج و بخشش و
عشق به مردم و
برابری خواهی را
به سازمانهای
پیوند زد و آن
چنان آن پیوند
نا گسستنی شد
که تا به
هنگام رفتن نا
بهنگامش محکم
ومحکم و
محکمتر
شد
کاوه
مهربان بود
،،،، چه بگویم
که همه شما
میدانید و
گفتید
اما ای
کاش قدرش را
بیشتر می
داشتیم
کاوه
گفت:
روزمرگم هر
کسی شیون کند
، از دور وبرم دور
کنید /
همه را مست
خواب از می
انگور کنید
مرد
غسال مرا سیر
شرابش بدهید /
مست مست از
همه جا حال
خرابش دهید
بر سر
مزارم نگذار
ید بیاید
واعظ / پیر
میخانه بخواند
غزلی از حافظ
به جای
تلقین به بالا
ی سرم دف
بزنید / شاهدی
رقص کنان جمله
شما کف بزنید
روی
قبرم بنویسید
وفادار برفت / آن جگر سوخته
خسته از این
داغ برفت
پرشنگ
خواهر
دلسوخته
............................................
در
سوگ رفیق کاوه
(عمر محمدی)
دوستان،
رفقا،
بدین
وسیله مراتب
همدردی و تاسف
خویش را از مرگ
رفیق کاوه را
به خانواده،
رفقا و
همفکرانش ابراز
می داریم.
رفیق
کاوه را از
نیمه دوم دهه
هشتاد میلادی
در برلین می
شناسیم. زمانی
که با او در
کانون پناهندگان
سیاسی ایرانی
در ارتباط با
پناهندگان
سیاسی ای کار
می کردیم که
پس از آغاز
سرکوب و کشتار
گسترده دهه 60
علیه
انقلابیون و
ازادیخواهان
یا به اروپا رسیده
بودند و یا
هنوز در شرایط
بسیار خطرناک در
کشورهای
همجوار ایران
می زیستند. هر
چند که خود
نیز از جان
بدربردگان
تازه وارد
بودیم .و سپس
تجربه کار
مشترک با او
را در دفاع از
زندانیان
سیاسی ودر
افشای جمهوری
اسلامی ایران تجربه
کردیم. او
درمبارزه
برای
آزادی
زندانیان
سیاسی ، علیه
اعدام و شکنجه
و در دفاع از
جنبش های
اجتماعی و در
یک کلام در
اعتراض به
رژیم سرمایه و
جنایت در خیابانها
و در مقابل
سفارت رژیم ،
همراه بود. در
این مسیر
تجربیات
مختلفی با او
داشتیم.
بی
شک جای او در
فعالیت های
آتی مان خالی
خواهد بود. او
رفت و تحقق
آرزوی آزادی و
برابری را تجربه
نکرد. اما :
روزی
ما دوباره
کبوترهایمان
را
پرواز
خواهیم داد
و
مهربانی دست
زیبائی را خواهد
گرفت
و
من آن روز را
انتظار می کشم
حتی
روزی که
نباشم!
کمیته دفاع
از زندانیان
سیاسی ایران –
برلین
۲۰ اکتبر
۲۰۱۷
...........................................
در
سوگ زنده یاد
رفیق کاوه
(عمر محمدی)
من
با رفیق کاوه
حدود 30 سال پیش
در زیر سالن
غذاخوری
دانشگاه
صنعتی برلین
آشنا شدم. آن
جا محل تجمع
پناهندگان و
فعالان سیاسی
سازمان های چپ
و کمونیست ایرانی
بود. ایشان
همراه با برخی
دیگر از فعالان
سیاسی میز
کتاب "سازمان
کارگران
انقلابی ایران
– راه کارگر"
را برقرار و
اداره می کرد.
رفیق
کاوه انسان
بسیار شوخ
طبعی بود و
همراه با یکی
دیگر از
رفقایش من را
به تمسخر "جناب
سرهنگ" خطاب
می کرد. من در
آن دوران در
دانشگاه
صنعتی برلین
تحصیل می کردم
و با موتور و
با لباس مخصوص
موتور سواری
به سالن
غذاخوری
دانشگاه می
رفتم و بر
خلاف بسیاری
از فعالان
کمونیست که
سیبیل های
کلفت داشتند،
یک ته ریش هفت
روزه می
گذاشتم. فکر
کنم که این هیبت
خود من بود که
چهره ی افسران
ارتش را برای
این رفقا
تداعی می کرد
و من را
ناخواسته به
یک چنین مقامی
رسانده بود.
من
همواره
مکتوبات و
بخصوص آگهی
های سازمان راه
کارگر را از
رفیق کاوه و
دیگر رفقا می
گرفتم و با دقت
می خواندم و
از آن جا که
عضو سازمان و
یا حزب بخصوصی
نبودم، به
زودی لقب
مشکوک نیز
گرفتم. توجه
من به "سازمان
کارگران
انقلابی
ایران – راه کارگر"
به این دلیل
بود که سیاست
آن برای من به
درستی روشن
نبود، با
وجودی که با
سیاست جریان
های خط یک، دو
و سه تا
اندازه ای
آشنا بودم.
بحث عمده ی آن
دوران مختص به
ماهیت شوروی
بود که سازمان
های سیاسی و
احزاب چپ را
از یکدیگر
متمایز می
کرد. در آن
زمان "کمیته ی
هماهنگی
نیروهای چپ و
کمونیست"
مسئول برنامه
ریزی آکسیون
ها و تظاهرات
بر علیه نظام
جمهوری
اسلامی ایران
در برلین بود
و رفیق کاوه
نیز اغلب در
این نشست ها
شرکت می کرد.
در
تمامی این سال
ها ما همواره
همدیگر را در
آکسیون ها و
تظاهرات بر
علیه جمهوری
اسلامی ایران
می دیدیم که
البته از آن
پس تا کنون از
طریق رفقای
"کمیته ی دفاع
از زندانیان
سیاسی" و "کانون
پناهندگان
سیاسی ایران
ـ
برلین"
برگزار می
شوند. من
بارها در حضور
رفقای دیگر به
شوخی رفیق
کاوه را
"خیانت کار"
می نامیدم و به
وی می گفتم:
"تو به من قول
دادی که می
رویم و انقلاب
می کنیم و من
می روم و تو
نمی آیی". رفیق
کاوه هم جواب
می داد:
"انقلاب! کجا؟
من نمی آیم؟ تو
نمی آیی".
به
خاطر دارم که
یکی از این
تظاهرات
مصادف با جشن
هالوین بود و
ساکنان بخش
مرفه شارلوتن
بورگ برلین کدوهای
زیادی خود را
بیرون گذاشته
بودند. من یکی
از این کدوها
را برداشتم و
فردای آنروز
هما جان یک
سوپ کدو
خوشمزه درست
کرد که کاوه و
دیگر رفقا را
پهلوی خود
دعوت کردیم و
شب بسیار خوبی
را با آن ها
برگزار کردیم.
البته رفیق
کاوه طبق
معمول در مرکز
جمع قرار داشت
زیرا ایشان
بسیار انسان
خوش مشرب و با
صفایی بود.
به
غیر از این ما
معمولاً
اواخر ماه
آگوست روز
تولد یکی از
رفقایمان را
که قبلاً کادر
سازمان راه
کارگر بود در
پارک مرکزی
شهر برلین جشن
می گیریم که
البته رفیق
کاوه نیز با دست
پر به آن جا می
آمد. بجاست که
از سخاوتمندی
وی نیز یاد
کنم.
البته
من رفیق کاوه
را به مناسبات
دیگری نیز ملاقات
می کردم. یکی
از این ها روز
تولد من است که
آن را همراه
با رفقای
(معمولاً)
مجرد جشن می گیریم.
خاطرم است که
یکبار رفیق
کاوه تاریخ
تولد من را
اشتباه گرفته
و یک هفته
زودتر نزد ما
آمده بود. وی
با کت، شلوار
و کراوات و با
یک دسته گل
بزرگ پهلوی ما
آمد که البته
به خوبی به
تیپ خوش و
قامت برومند
وی می خورد.
کاوه بعد از
این که متوجه
شد که تاریخ
تولد را
اشتباهی
گرفته است، می
خواست بر گردد
که البته هما
جان، وی را نگه
داشت تا من از
کار به خانه
آمدم. آن شب هم
با رفیق کاوه
بسیار زیبا
بود و جشن
تولد در هفته بعد
به مراتب
زیباتر زیرا
کاوه با
دخترش، چنور
عزیز پهلوی ما
آمد.
ما
در شهر برلین
رفقای بسیاری
و از جمله
منوچهر
(پیکارگر)،
رضا آملی،
سارا (لوئیز
باقرامیان) و
اکبر شالگونی
را از دست
دادیم که حالا
رفیق کاوه نیز
به آن ها
پیوست. جای
این رفقا پر
نشدنی و خاطرات
آن ها نزد ما
همیشه زنده
خواهد بود. من
فکر می کنم که
ما با وجود
تفاوت های
نظری باید به
عهدی که با
این رفقا
بستیم،
پایبند بمانیم
و فراتر از
سرنگونی نظام
جمهوری اسلامی
به فکر تحقق
سوسیالیسم
نیز باشیم.
پیدا است که
این وظیفه را
نمی توانیم به
روند تاریخ و
یا نسل های
آتی محول کنیم
زیرا در
انتظار ناجی بودن
در تداوم همان
تاریخ فرهنگی
امام زمانی قرار
می¬گیرد
که ما را به
سیه روزی کنونی
کشانده است.
من
و هما جان هر
وقت که دلمان
تنگ است از
این رفقا یاد
می کنیم و در
سوگ آن ها
ترانه گوش می
دهیم. یکی از
این ترانه ها
از زنده یاد
ویگن به نام "خدا
نگهدار" و متن
آن به این شرح
است:
گل
خزان ندیده
بهار
نو رسیده
کنون
که می روی زین
گلزار، خدا تو
را نگهدار
بود
تنین آوای تو،
کنون به گوشم
ای یار
پیام
من تو بشنو،
خدا تو را
نگهدار
دو
چشم من به ره
باشد
در
آرزوی دیدار
مسافر
عزیزم، تو هم
به یاد من باش
جدایی
و فراموشی
نبینم از تو
ای کاش
نباشدم
بجز مهرت،
هوای دیگر در
سر
برو
خدا به
همراهت، تو ای
ز جان گرامی
تر
پیام
من تو بشنو،
خدا تو را
نگهدار
دو
چشم من به ره
باشد، در
آرزوی دیدار
مسافر
عزیزم، تو هم
به یاد من باش
دو
چشم من به ره
باشد، در
آرزوی دیدار
نباشدم
بجز مهرت هوای
دیگری در سر
برو
خدا به همراهت
تو ای ز جان
گرامی تر
خدا
نگهدارت!
فرشید
فریدونی،
برلین، 26
اکتبر 2017
.....................................................
انسانی
که دردِ انسان
داشت
در
سوگِ عمر
محمدی (کاوه)
مینو
همیلی
"من
خویشاوند هر
انسانی هستم
که خنجری در
آستین پنهان
نمیکند. نه
ابرو درهم میکشد
نه لبخندش
ترفند تجاوز
به حق نان و
سایهبان
دیگران است."
(احمد شاملو)
دوستان،
رفقا!
من
به درخت توت
كهنسالى فكر
مى كنم كه
همسايه ى كوچه
و خانه ى عمر
محمدی و سايه
سار كودكيهاى
انسانى پيشرو
بود كه همه ى
حلاوت مرامش
را از شيره ى
جان و ميوه ى
آن درخت، در
رگ و ريشه اش
ذخيره كرده
بود. سادگى،
شرط اول زيستن
است. و اين منش
به وضوح در
گفتار و کردار
رفيق عمر به
چشم مى آمد.
راستى رنجش
كجاست!؟ دوست
خوبم! بيدار
شو، بيدار شو
تا دانش
نرنجيدن را از
تو بياموزيم.
بيدار شو و
بنويس. ما
هرگز
نفهميديم که
لحظه ها
برنخواهند
گشت. ما هرگز
نفهميديم قدر
لحظه هایی را
که با دوستان
جانى و دلى
خود سپری
کردیم. برخی
از ما
نخواستیم بیشتر
اندیشه کنیم،
پیش از آن كه
زبان به صحبت
بگشاییم. ما
کمتر گوشی
شنوا داشتيم.
رفيق!
ما به حافظه ى
تاريخى كه از
زبان تو و با قلم
حقيقت نوشته
می شد کمتر
اعتماد کردیم.
بگذاريد با
مروری در
گذشته به عالم
لبخند بازگرديم...
"شيته گيان"
(ديوانه جان)
اين همان لقبى
بود كه من در
عالم دوستى و
رفاقت به تو
داده بودم و
"سلطان خانم"
نیز لقبى بود
كه تو به من
داده بودى.
عجب
جهان بى رحمى
داريم ديوانه
جان!؟ كجايى؟
دارم می شنوم
كسى مى پرسد:
"چونى ژيره؟"
(چطورى دانا)
اين دست
شوخيهاى تو
مرهمى بر تمام
زخم هاى روحى
و روانى بود
كه چون آبى بر
آتشِ دل ريخته
مى شد.
اين
دنيا براى
تحققِ آمال و
آرزوهاى تو چه
كند حركت مى
كرد. تو كه پر
از شوق پرواز
و آزادى بودى.
در واقع اشك
ريختن از سر
غفلت و در
ظاهر، عادت
روزمره ى نوعى
زيستن است كه
انگار باور دارد؛
مرگ براى او
نيست. اما تو
با شیوه ی خود
به همه
فهماندى كه
چگونه بايد
گذشت داشت.
رفيق جان! دير
شده، خيلى
دير. و فقط،
افسوس و آه و
حسرتِ نبودن
ات باقی است.
رفيق
عمر محمدی، از
همان اوان
جوانى، زمانى
كه ده سال
بيشتر نداشت،
با الفباى
مبارزه، مشق
آزادى را آغاز
كرد. او كه
دانش آموخته ى
ژین و ژیانِ
پدر بود، سال
چهل و دو با
مفهوم سلول و
شكنجه و زندان
از زبان پدرش
كه از
قربانيان
نظام پوسيده ى
استبدادی شاه
شده بود، آشنا
شد. خط مشى
مبارزاتی و
تلاش برای
تحققِ اهدافش
را در گستره ی
مبارزه
طبقاتى پيش
بُرد. رفيق
عمر و خواهر و
برادرانش همه
گرايش به چپ
داشتند. من،
بعدها همبند
روناك خواهر
عمر شدم كه
زير شكنجه و
در زندان دچار
مشكلات روحى
شده بود و بر خلاف
آنچه تصور مى
شد تاكتيكی در
كار نبود. همچنين
برادرش را در
يك تصادف
ساختگى كشتند.
رفيق
عمر هيچگاه
دست از مبارزه
برنداشت و
تلاش پر شورش
برای آزادی و
عدالت، سر باز
ایستادن
نداشت. اين
شوريدگى
آنقدر عميق
بود كه او در
گفتار و
نوشتار و عمل
گاه تند روی
میکرد. او
روندِ خرد و
آگاهی را در
افكار توده
ها، سريع مى
خواست. او می
خواست این
آگاهی را
تبديل به عمل
كند. و این
آرزو که این
آگاهی در روند
جاری ی خویش،
به جنبشی همه
گير تبديل شود،
چقدر در جان و
اندیشه ی او
قوی بود. و
نادیده
گرفتنِ این
آرزوهای
بیدار و آزاد
در جان او چقدر
تلخ بود. اما
تمام اين
رنجها و مصيبت
ها و دشواری
های مبارزه،
باعث نشد كه
تو رفيق شفيق
دست از طنز و
شوخ چشمی،
برای شیرین تر
کردنِ زندگی
بردارى. تو
همواره دنبال
مفرى بودى كه
لبخندى بر لبى
بنشانى.
رفيق
عمر و خانواده
ى او را سال
٢٠١٢ در خانه
ى دوست مشترك
و همبند سابقم
در برلين ديدم.
همانجا بود كه
برای ایجاد
شادی در میان
جمع، مسابقه ى
جوك گفتن را
گذاشت و بعد
از كَل كَل
كردن زياد،
آخر سر گفت:
"واى! تسليم!
من حريف
جوكهاى مينو
نمى شوم."
مهمان نوازى
گرمش را هرگز
فراموش
نخواهم كرد.
سالها در
دنياى مجازى،
پیوند های او
حقيقى بود و
او حقيقت
افكار خود را
بى ريا، زير
عكس و پستهاى
من و سایر دوستان،
با تفصیلات و
دقت مى نوشت.
وقتى نیز با اعتراض
من مواجه مى
شد كه: كسى
كامنت طولانى
نمى خواند، مى
گفت: "نخوانند!
مُردم كه مى
خوانند."
كمتر
روزى بود كه
به ليست
دوستانش در فضای
ارتباطی ی
مجازی، مطلب
نفرستد كه همه
و همه با
بيقرارى و
شوريده سرى و
از سر اعتقاد
به آرمان و
آرزوهایش
نوشته مي شد.
گاه به شوخى
به وی می گفتم:
"قلم هایت
دوباره چه
سریع و روان
شده اند." و او
باز می خنديد
و مى گذشت و باز
مى نوشت.
نوشته
هاى عمر پر از
فرياد بود و
سرخ. عمر رفت
ولى هست. عمر
ديگر نمى
نويسد، اما
نوشته هاى
روزانه ی او
كه دنيايى از
خواسته هاى به
حق و انسانى
او بود به يادگار
مانده است.
باشد كه راهش
پر رهرو و ياد
و نام عزیزش
در خاطر انسان
های دوستدارِ
آزادی و عدالت
و انسان،
بماند.
مينو
هميلى
......................................................
فریار
اسدیان
یاد عمر
محمدی؛ کاوه
نازنین.
به
راستی من بر
این باورم که
مرگ، بیشتر
برای زندگان
است که اتفاق
می افتد. این
ما هستیم که اشراف
و خودآگاهی به
بودن و نبودن
داریم. از همینروست
که بخشی از
خاطره های هر
کدامِ از ما که
با کاوه شکل
گرفته اند،
دیگر تداومی
ندارد و آن
خاطره ها
تکرار شدنی
نیستند؛ درست
مانند قطاری
که از برابر
چشمان ما می
گذرد و در
دوردست ها و
در ناکجاهایی
ناپدید می
شود.
اما،
این هم واقعیت
دارد که تا ما
زنده ایم، کاوه
هم در جایی از
جان و جهانِ
ما حضور دارد.
کاوه، مبارزی
صادق، بی ریا،
خوش سخن و خوش
طینت و شجاع و
شوخ طبع بود
که در تمام
دوران
زندگانی
سیاسی اش،
بختکِ شوم
حکومت اسلامی
را که ایران و
ایرانی را به
مرز نابودی و
ویرانی برده
است، برنتافت.
به ویژه اینکه
در جهان بینی
او، ام الفساد
جامعۀ ایران،
اسلام ناب
محمدی بود که
خود، در
درازای تاریخ
پس از اسلام،
زایندۀ آخوند
و آخوندیسم
بوده است.
همین امر مهم،
بسیارانی از
ما را به او
نزدیک و نزدیک
تر می آورد و
او را نیز عزیز
دیگرانی می
کرد که دغدغۀ
مردم دارند.
مرگ
نا به هنگام
کاوه، همگان
را دچار بهت و
ناباوری کرد.
بیراهه
نخواهد بود
اگر اینجا
بگویم که
مسئولیت
مستقیم و غیر
مستقیم چنین
درگذشتن
هایی، به ویژه
به هنگامی که
مربوط به نام
عزیزی چون
کاوه باشد، به
عهدۀ مشتی
آخوند نادان
است که کشور
ما را اشغال
کرده و ملتی
را به گروگان
گرفته و
میلیون ها نفر
مانند ما را نیز
به تبعید و
تبعاتِ
مرگبار آن
گرفتار کرده است.
یاد کاوه
نازنین گرامی
و راهش پر
رهرو باد!
یاد کاوه
چیست
پشت اینهمه
سکوت؟
آنکه
علفی تلخ به
دندان می گزد
وَ
غربت را در
مشت گره کرده
است
بی
رؤیا و آسیمه
بر صخره ای
نشسته است؛
خاموش در
کمندِ نوحه و
شگون.
در
منظر این
تصویر بی نام
کاروانی
سیاه بر پل می
گذرد
خاک، باز
مرده ای بر
دوش می کشد،
و
کسی
حک
می شود بر
صافی سنگ
وَ
غبار می نشیند
در خالی های
خط.
خطوط
وُ روز در
هُرم هزار
کوره حکایت می
کنند؛
نسیم
ماسیده در
انگاره وُ
ماه
ورم کرده است
وُ
خاطره
ها
گس
ترند از واژۀ
تاریکِ تردید.
دروازه
های جهان را
موریانه
خورده است؛
تو
نیستی که
بخوانمت در
خراباتِ این
اتاق،
غروب
از کنار صخره
گذشته است
با تاولی بر
پیشانی
سهره،
ساقه
ای از ملال
گرفته است به
نوک
در
شطِ غروب
در برزخ این
سکوت
وَ
دور می شود از
خاطر آن نام
که غرورش
را در مشت می
فشارد و علفی
تلخ به دندان
می گزد.
توفانی
آکنده از غبار
می چرخد در
سرم.
زبان
بگشای اندوهۀ
من
از این سپس
که تقدیر
در سراشیب
ناگزیر
بیشتر
از بهانه ای
دیگر
نیست.
20 اکتبر 2017
........................................................