Rahe Kargar
O.R.W.I
Organization of Revolutionary Workers of Iran (Rahe Kargar)
به سايت سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) خوش آمديد.
يكشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱ برابر با  ۱۳ ژانويه ۲۰۱۳
 
 برای انتشار مطالب در سايت با آدرس  orwi-info@rahekargar.net  و در موارد ديگر برای تماس با سازمان از;  public@rahekargar.net  استفاده کنید!
 
تاریخ انتشار :يكشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱  برابر با ۱۳ ژانويه ۲۰۱۳
ای دادام؛ اکبری ام رفت

ای دادام؛ اکبری ام رفت!

فرخ قهرمانی

 

خبر به کوتاهی یک آه بود اما ، یک دنیا حرف و حدیث با خودش داشت ، به سرعت سوار بر پرنده تیزبال خیال شدم و در یک آن به بیست وهفت سال پیش برگشتم. تازه از اوین به گوهر دشت انتقال پیدا کرده بودیم ، بند یک زندان گوهردشت رو می گم ، خیلی ها همدیگرو می شناختن ، خیلی ها هم نه ، هنوزدرست تو بند جا نیافتاده بودیم که اومدن اکبر رو بردن ، کجا ؟ هیچکی نمی دونست ، اما بزودی دوباره برگردوندنش. نمی دونم چه احساسی بود با اینکه از قبل نمی شناختمش اما از برگردوندنش خوشحال بودم . تو این مدتی که برده بودنش از چند نفر تو بند شنیده بودم که از بچه های راه کارگره ، می گفتن کاندید عضو بوده، باور نمی کردم . می گفتم : "مگه میشه یه کاندید عضو رو نزنن؟" بچه ها به شوخی می گفتن،بابا عزرائیل می خواست ببردش ولی دید لامصب خیلی سنگینه، زیرسبیلی درکرد. بعد ها کاکو بهم گفت: "تو بهداری که بوده اکبر رو هم آورده بودن اونجا ، آش و لاش بوده" البته اکبرهم به من می گفت:" که خود کاکو هم دست کمی از او نداشته ". بعد ها که با هم خیلی نزدیک شدیم، تازه متوجه شدم که اون احساس دروغ نبوده ، اگراغراق نکنم نزدیک به هزارساعت فقط با هم توی بند قدم زدیم. اغلب با هم ترکی حرف می زدیم ولی بحث سیاسی که شروع می شد به من می گفت: "فرخ تو فارسی حرف بزنی راحت تری" بعدش ترکی حرف زدن منو مسخره می کرد ومی گفت: "بابا ترکی حرف زدنت خیلی کاپوته ، کاپوت " یکی از اصطلاحاتی بود که اغلب بکار می برد. بعد ازهرملاقات بلافاصله شروع به قدم زدن و ردو بدل کردن اطلاعات می کردیم، اون اول سراغ " پرهام" منو می گرفت که اومده ملاقات یا نه؟ منهم می گفتم؛ این دفعه هم نیامد. آخه وقتیکه من دستگیر شدم "پرهامم" شش، هفت ماه بیشترنداشت، به همین خاطر وقتی که بزرگترشده بود منو به بابا بودن قبول نداشت ومی گفت: "اگه اون بابای منه پس چرا اونجا مونده و نمیآد خونه پیش ما" بعد هم لج می کرد و ملاقات نمی اومد. اکبرمثل اینکه همیشه" پرهام" من رو بهانه می کرد تا از"شهره" ی خودش بگه، جوری ازش تعریف می کرد که انگاری سی سال باهاش زندگی کرده بود. بالاخره هم یک روز یکی ازعکس های "شهره" را که خیلی هم دوست داشت به یادگاری دادش به من، آخه بچه هائی که خیلی به هم نزدیک می شدند ازاین کارها می کردن. سال شصت وشش شد ما رو ازهم جدا کردن، اکبر به بند۱۵سال به بالا ها رفت، دیگه ندیدمش. بعد ازتابستان شصت و هفت، علیرغم دلتنگی از دست دادن کلی ازبچه ها ته دلم خوشخال بودم که اکبر این دفعه هم دررفت، گو اینکه خودش تا آخر خط ایستاد و حاضر نشد هیچ ایستگاهی پیاده بشه. گاهی با خودم می گفتم: اکبرمثل این که اینبارهم سنگینی کارِخودشوکرد عزرائیله باز زیرسبیلی رد کرد.چند سال پس ازشصت وهفت من و اکبر باز همدیگر رو پیدا کردیم اما اینباربرخلاف دفعه قبل که فاصله ها نمی تونست بیشتر ازچندین متر بشه، فاصله زیادی داشتیم. اون تو آلمان بود و من توی سوئد.هردو جان بدربرده و تبعیدی به ناگزیر. اما بازم مثل همون دوران، وقتی حرف می زدیم ساعت ها طول می کشید ، همیشه هم یا اون به من می گفت: "من وقت نمی کنم تو پا شویه چند روزی بیا اینجا"، یا من به اون می گفتم. سرانجام من این سد را شکستم و وعده دیدارحاصل شد. وقتی به برلین رسیدم. دیدم اکبری جنس نقدش ودکا، مسکوفسکایا ها را ردیف چیده تو فریزر، کباب ها را هم تند تند سیخ می کنه. رستوران رو هم واسه ما قرق کرده، داش رحیم و، مهدی هم با سه تارش کوبیده بودند ازفرانکفورت اومده بودند. چند روز بی نظیری بود. یادمه یک دفعه که سرخوش بودیم و اکبر داشت ازخودش تعریف می کرد که چقدر خودشو لاغرکرده، یواشکی به ترکی درگوشش گفتم : آَدَ مُواظب اُل چوخ آزادمیاسن کهِ گُلَ جاخا ( مواظب باش خیلی کم نکنی که میاد ها) منظور عزرائیل بود، و کلی خندیدیم . اما زمان زیادی نگذشته بود که تومورمغزی به سراغش آمد. پس ازجراحی، که می گفتند باموفقیت هم بوده، یه روز تو تلفن اون اصطلاح مخصوص خودش رو درباره خودش بکاربرد ( پسرما دیگه کاپوتِ کاپوتیم ) که بهش گفتم: اکبرتا سه نشه بازی نشه. پسرتو هنوزبه اندازه ای وزن کم نکردی که زورش برسه و بتونه تو رو با خودش ببره. توی همین گنگی وگیجی بودم . یک دفعه دیدم؛ مادرخانمم با ترس و با لهجه ی شیرین ترکی داره منو صدا می کنه: فرخ ، فرخ، چی شده بالام؟ نکنه اون رفیقت هم رفته ؟ وقتی به خودم اومدم. دیدم چشم هام مثل گلوم که تونسته جلوی ترکیدن بغضم رو بگیره، قدرت نداشته که جلوی سرازیرشدن اشکهامو بگیره و همینطوربی اختیار اشک ازش سرازیره.

فرخ قهرمانی

ساعت دوو چهل (۴۰)دقیقه ی بامداد. شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۱ برابر با ۱۲ ژانويه ۲۰۱۳

مطلب فوق را میتوانید مستقیم به یکی از شبکه های جتماعی زیر که عضوآنها هستید ارسال کنید:  

تمامی حقوق برای سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر) محفوظ است. 2024 ©