ناسیونالیسم
و ملت سازی
ناسیونالیسم
محصول دوره
معاصر
(۲)
سارا
محمود
چارلز
تیلی در بررسی
جالبی که از
تاریخ ۵۰۰ سال
اخیر اروپا
بدست داده است
می نویسد: اگر
ناسیونالیسم
را تلاش طبقه
حاکم برای
منافعی خود
ویژه اش
بدانیم، بی
تردید از وقتی
که دولت بوجود
آمد، ناسیونالیسم
هم وجود داشت،
ولی تنها حدود
دو قرن است که
ناسیونالیسم
در شکلی تازه
نیرومند و مشخص
تر در سیاست
اروپا ظاهر
شده است، یعنی
بصورت این
ادعا که مردمی
که به
نمایندگی از
ملتی همگون
سخن می گویند –
و تنها آنها –
حق تشکیل دولت
های مستقل را
دارند. تنها
از اواخر قرن ۱۸
و آغاز قرن ۱۹
است که گرایشی
بر سیاست
اروپا و سپس
بقیه جهان
غالب می شود
مبنی بر اینکه
هر دولت باید
به مردمی
همگون منتسب
باشد، و هر
دسته مردم
همگون منافع
سیاسی متمایز
از دیگران
دارند و باید
نهایت وفا
داری را به
دولتی هم جنس
خود نشان دهند
که میراث آن
مردم را
پاسداری می
کند و بالاخره
اینکه جغرافیای
سیاسی جهان
باید بر اساس
تقسیم به چنین
دولت – ملت
هایی شکل
گیرد. (۱۹)
تلاش
طبقات حاکم و
دولت های آن
ها برای
متقاعد کردن (
و نه فقط
مجبور کردن )
مردم به اینکه
آنها
با پذیرش نظم
موجود وظیفه
عمومی خود را
در برابر خدا،
شاه و سرزمین
خود به انجام
می رسانند به
قدمت تجزیه جامعه
به طبقات و
پیدایش دولت
است، اما
ادعای ضرورت
انطباق دولت و
ملت پدیده ای
جدید است. کسانی
که
ناسیونالیسم
را به تلاش
طبقات حاکم
برای تعقیب
منافع خود
تقلیل می
دهند، این
پدیده جدید را
که تنها در دو
قرن معاصر
عمومیت یافته
است،
بکلی نادیده
می گیرند و از
تحلیل ناسیونالیسم
در شکل جدید
آن ( به گفته
بعضی محققین،
ناسیونالیسم
مدرن ) و مسئله
ملی صرفنظر می
کنند .
ناسیونالیسم
یک ایدئولوژی
و یک نظریه
سیاسی مبتنی
بر تز " یک ملت
–یک دولت "
است، یا به
گفته گلنر
ناسیونالیسم
عبارتست از
اعتقاد به "
ضرورت تاریخی
" وجود یک سقف
سیاسی برای هر
هویت قومی " مسئله
دولت در کانون
این تز قرار
دارد . ناسیونالیسم
علاقه به " ملت
" خود، قوم خود
یا زادگاه خود
نیست، محور
ناسیونالیسم،
دیدگاه آن نسبت
به دولت است،
در این دیدگاه
، دولت مظهر
قدرت یک قوم
است و همین
است مبنای
حقانیت دولت
قومی برای
حکومت برآن
قوم و عدم
حقانیت دولتی
از قوم دیگر
برای این مردم
. بنابراین ناسیونالیسم
در تاریخ فقط
هنگامی می
توانست به یک
ایده و سیاست
عمومیت یافته
تبدیل شود که منبع
مشروعیت دولت
ها از آسمان
به زمین منتقل
شده باشد،
یعنی پس از
تحولات عظیم و
پردامنه ای که
سرمایه داری
در ساختار
مدنی و سیاسی
اجتماعات طی
چند قرن بوجود
آورده بود و
ما در
توضیحات
قبلی، به
اشاره، آنها
را مرور
کردیم.
تحولاتی که در
جریان مبارزه
ای که همه
طبقات و
نیروهای قدیم
و جدید را به
درون خود
کشید، و از
طریق تلاقی
تلاش های
بالایی ها و
پائینی ها
منجر به ایجاد
مناسبات
نوینی متناسب
با روابط
تولید جدید
گردید. مشخصات
اصلی این
مناسبات
عبارت بود از:
آزادی مالکیت
خصوصی (بمثابه
یک حق عمومی ) و
آزادی قرار
داد از قیود فرا
اقتصادی و
ایجاد یک
جامعه مدنی که
بطور خود کار
و بدون نیاز
به عوامل فرا
اقتصادی،
مبادله آزاد
کالا را از
طریق قرار داد
سازمان دهد.
این جامعه
مدنی خود پایه
مشروعیت مناسبات
مالکیت و قدرت
سیاسی است.
قدرت سیاسی دیگر
رابطه اش با
نیروهای
اجتماعی غیر
شخصی است و
بمثابه دولت
عموم مردم
نسبت به اشخاص،
بی طرف است و
از بیرون و از
طریق سازمان دادن
زندگی جمعی در
جامعه مدنی،
شرایط را برای
تولید سرمایه
داری فراهم می
کند. پس این
مناسبات
مستلزم یک
جامعه سکولار
و یک دولت
لائیک است.
جامعه از طریق
برابری حقوقی
اعضای آن در
برابر قانون
به کل یک
پارچه و یک
نواختی تحت
عنوان ملت
تبدیل می شود
و دولت
مشروعیت خود
رااز این ملت
می گیرد .
ناسیونالیسم
– یعنی اعتقاد
به نظریه " یک
ملت – یک دولت "-
متناظر با این
تحول عصر جدید
بود و نمی
توانست در
دورانی بوجود
آید که منشاء
مشروعیت دولت
الهی و جامعه
مدنی پاره
پاره بود.
ناسیونالیسم
: ترکیب عناصر
مدرن و منسوخ
اما
ناسیونالیسم
گسست از گذشته
نیست. ناسیونالیسم
در خاک نظم
جدید می روید
و از آن مایه
می گیرد، اما
از نیروهایی
که نظم گذشته
و تاریخ مرده
بوجود آورده
بودند نیز
تغذیه می کند.
ناسیونالیسم
مدرن
بورژوازی در
دامان قدرت
های خود کامه
دنیای کهن
بوجود آمد.
سلطنت های
نیمه فئودالی
اروپا که خود
تجسم ترکیب
نیروهای کهنه
و نو بودند،
با ترکیب
امکانات،
سیاست ها و
ارزش های کهنه
و نو در عمل
برنامه " یک
ملت – یک دولت "
را پیش بردند
و
ناسیونالیسم
را بمثابه یک
ایدئولوژی و
سیاست عمومی
تثبیت کردند . آنها
برای اینکه
جوامع تحت
سلطه خود را
به یک جمع
همگون و یک
هویت یکپارچه
تبدیل کنند،
از همه
ابزارهای کهن
و نو استفاده
کردند: از یک
طرف غلبه،
سرکوب،
اشغال، با
استفاده از
قدرت نظامی و
سیاسی سنتی
خود برای
الحاق و
انضمام اقوام
و نیروهای
سرکش و توسعه
مرزهای نفوذ
جغرافیایی،
از طرف دیگر
اصلاح دستگاه
دولت و تبدیل
آن به یک
دستگاه
یکپارچه
عمومی که همه
جمعیت را در
بر بگیرد، از
یک طرف پاکسازی
قومی و مجبور
کردن اقلیت ها
به رها کردن
سنت ها ، مذهب
و فرهنگ و
زبان خود، از
طرف دیگر آموزش
عمومی، خلق یک
فرهنگ عمومی
به کمک دستگاه
دولت، تهیه
فرهنگ لغات،
تنظیم رسمی
تاریخ ملت،
ایجاد موزه
ها، آمار
گیری،
تعطیلات رسمی،
سرود، پرچم و
غیره.
روانشناسی
ناشی از عناصر
کهن – سنت،
مذهب و قومیت –
در توده گیر
کردن ناسیونالیسم
نقش بسزایی
داشت. در حالی
که مدرنیسم و
تحولات نوین
در جهت دفن
این عناصر
بمثابه
نیروهای
اداره کننده
جامعه عمل می
کند،
ناسیونالیسم
بر روانشناسی
ناشی از ساختارهای
دنیای کهن
تکیه و با
استفاده از
ارزش های ناشی
از مذهب،
قومیت ،
اشرافیت برای
هویت جدید که
اساساً زمینی
و متصل به
مردم است،
ارزش الهی،
ریشه قومی و
امتیارات
اشرافی نسبت
به سایر ملل
جعل می کند و
به هویت ملی
یک ارزش آرمانی
می دهد و
زمینه تحریک
احساسات و
هیجانات و در
نتیجه وفا
داری اعتقاد
شخصی و
فداکاری در راه
این ارزش را
فراهم می کند .
بندیکت
آندرسن با
باریک بینی
تاثیر این
روانشناسی را
در ایجاد هویت
ملی مورد
تجزیه و تحلیل
قرار داده
است. توجه
دقیق او به
نقش این
روانشناسی و
نیز آرزوها و
آمال مردم در
کنار عوامل
عینی گذشته و
حال در ایجاد
یک حس هویت
مشترک خیالی
در مردم نه
تنها تحلیل او
را از تحلیل
چوبی برخی
گرایش های
مارکسیستی
قدیمی ممتاز
کرده است،
بلکه نارسائی
های تئوری های
سایر گرایشات
را پشت سر
گذارده و بر "
رمز
ناسیونالیسم
" پرتو روشنی
افکنده است.
به گفته
آندرسن، واحدهای
اقتصادی-
اداری هر قدر
هم " طبیعی "
باشند بخودی
خود بین مردم
پیوند ایجاد
نمی کنند. چه
کسی حاضر بود
برای بازار
مشترک یا
کومکون بمیرد؟
او " ملت " و
''هویت ملی" را یک
واقعیت دست
ساز فرهنگی می
داند که برای
شناخت آن باید
زندگی تاریخی
آن، تحول
معنای آن و علت
مشروعیت آن
بررسی شود.
آگاهی بر هویت
ملی از تقابل
بین گروه های
مردم و این
تقابل بنوبه
خود بر زمینه
تحولات در
شرایط
اقتصادی-
اجتماعی و
تقابل منافع
بوجود آمد،
این درست است
که روشنگری،
لیبرالیسم و
گسترش
ارتباطات به
علت پیشرفت
صنعت و چاپ در
ایجاد آن نقش
بازی کردند،
اما هیچیک از
اینها بخودی
خود نمی توانستند
برای آگاهی
نوین – یعني حس
هویت ملی – قاب
هایی را درست
کنند که در
درون آن ها
هویت بشری به "
انواع " تقسیم
شود و جامعه بشری
را به جنگل
تکامل "
انواع" تبدیل
کند. بر عکس
اینها آگاهی
به پیوند و
قرابت
اجتماعات بشری
را ایجاد می
کردند. به
عقیده آندرسن
و نیز بسیاری
از پژوهشگران
جدید برای فهم
ناسیونالیسم
باید ارتباط
آنرا با فرهنگ
ماقبلش درک کرد.
ناسیونالیسم
پیوند خود را
با هویت مشترک
مذهبی و سنت
های دوره
حکومت های
سلطنت نگسسته
است. آندرسن به
تحلیل
روانشناسی اعتقادات
مذهبی که
مبنای حس هویت
مشترک مذهبي در
دوره قبل از
ناسیونالیسم
بود می پردازد
و می گوید که
مذهب به نیاز
روانی انسان
به حس تداوم
از طریق
وابستگی به هم
نوع خود کمک
می کرد . مذهب
ازطریق پیوند
دادن همه "
مومنان " به
یکدیکر، به
کمک مراسم ،
سفرهای
مذهبی، علایم
و سمبول ها،
زبان مشترک که
برای همه
مومنان قابل فهم
نبود ( لاتین
در مسیحیت،
عربی در اسلام
.....) و مرتبط کردن
همه به
قدیسانی که
حیاتشان به
تولد و مرگ
شان و به زمان
و مکان مشخص
ارتباط
نداشت، حس
زمان و مکان
را از بین برده
و با پیوند
دادن حال به
گذشته و
مومنان همه
زمان ها و
مکان ها به
اجداد و
قدیسان، یک جمع
مشترک، کلیتی
ازلی و ابدی
بوجود می آورد
که مرگ برای
آن وجود نداشت
و وقایع شخصی،
حوادث منفرد و
مصایب فردی را
در کلیت خود
حل می کرد،
مذهب از این
طریق حتی برای
مسائل لاینحل
فرد انسان از
قبیل مرگ
عزیزان،
بیماری های
لاعلاج، فنا
پذیری خود
پاسخی فراهم
می آورد.
امپراطوری ها
این کلیت و
هویت مشترک را
روی زمین
نمایندگی می
کردند. از قرن ۱۷
به بعد بعلت
پیشرفت
سرمایه داری و
صنعت، گسترش
سفرها، کشف
تاریخ،
فرهنگ و
جغرافیای ملل دیگر،
از بین رفتن
اهمیت زبان
مذهبی به
عنوان سمبل
پیوند هویتی و
نیز فرو ریختن
مشروعیت خاندان
های سلطنتی و
سقوط
امپراطوری
ها، و کاهش نقش
جنگ یا ازدواج
در پیوند دادن
کشورها، پایه
های هویت
مشترک مذهبی
فرو می ریزد،
اما تخیلات
مذهبی در
ناسیونالیسم
به حیات خود
ادامه می دهد
و حس جاودانگی
مذهبی را
سکولاریزه می
کند. آندرسن
بعنوان نمونه
عبارت مشهور
رژه دبره را
نقل می کند :
کاملاً
تصادفی است که
من فرانسوی
بدنیا آمدم.
اما فرانسه
جاودانی است.
او مقبره
سرباز گمنام
را- که بطور
طنز آمیزی
درون آن خالی
است – یک سمبول
گویا برای این
روانشناسی می
داند، که در
اعصار قبل از
ناسیونالیسم
وجود نداشت.
اگر مکاتب عقل
گرا اعم از
لیبرالیسم یا
مارکسیسم
فاقد چنین
یادبودی هستند
بدان دلیل است
که آنها به
حال می
پردازند و به مرگ
و جاودانگی
علاقه ویژه ای
نشان نمی
دهند، اگر
ناسیونالیسم چنین می
کند بدان خاطر
است که با
تخیلات مذهبی
رابطه عمیقی
دارد.(۲۰)
پژوهشگران
مسئله ملی
بازسازی
روانشناسی ناشی
از دوران بدوی
زندگی انسان،
چه بصورت فردی
( دوره کودکی)
چه بصورت
جمعی( قومیت )
را در ناسیونالیسم
مورد بررسی
قرار داده اند.
تداوم ترس
بدوی و در
نتیجه نفرت و
بیزاری از بیگانه،
دفاع از " من "
و " ما: در
برابر"
دیگری" و "
آنها " در واقع
یکی از
نیرومندترین
عناصر متشکله
ناسیونالیسم
است و بعنوان
ابزاری نیرومند
در ساختن ملت
و ایجاد یک
هویت ملی نقش
بازی می کند. (۲۱)
بهر حال عوامل
عینی و ذهنی
زمینه ساز خود
آگاهی ملی چه
از گذشته و چه
از حال، بخودی
خود به
ناسیونالیسم
و پیدایش ملت
ها منجر
نشدند.
طبیعتاً
نیروی اجتماعی
باید به این
ایدئو لوژی و
سیاست واقعیت
می بخشیدند .
ناسیونالیسم
و نقض حق
تعیین سرنوشت
ملل
در
جریان گسترش
ناسیونالیسم
در اروپا،
آنچه که برای
قدرت های بزرگ
مطرح نبود، حق
حاکمیت مردم و
حق تعیین
سرنوشت بویژه
برای ملت های
کوچک بود.
آنها تنها به
گسترش قلمرو خود
می اندیشیدند.
بطوری که
هابزبام می
گوید روند
تشکیل ملت ها
در آغاز، روند
توسعه طلبی
بود و هیچ کس
مخالفتی با
دولت های چند
ملیتی قدیمی (
فرانسه،
بریتانیا ،
اسپانیا) نداشت،
بعکس تجزیه و
استقلال بر
اساس قومیت یک
پدیده منفی
بشمار می آمد
و "
بالکانیزاسیون
" یک فحش سیاسی
بود .
جریان
های اصلی فکری
قرن ۱۹ نیز به
گسترش پیوند
بین ملل می
اندیشیدند و آنرا
یک ضرورت
ناگزیر
تاریخی
متناسب با پیشرفت
اقتصادی
بشمار می
آوردند. نه
تنها مرتجعین،
بلکه هم
متفکران
لیبرال و هم
متفکران مارکسیست،
روند تشکیل
ملت ها را یک
روند توسعه یا
پیوند می
دانستند و همه
فکر می کردند
به نفع کوچک
ترهاست که به
بزرگ ترها
بپیوندند و
بسیاری
داوطلبانه
چنین کردند.
هابزبام از موریس
بلوک نقل می
کند که گفته
بود:''
ناسیونالیسم
وقتی مشروع
است که هدف آن
وحدت باشد و
نامشروع است
وقتی که هدف
آن تجزیه دولت
ها باشد''. و از
میل که گفته
بود: ''معقول
است ملت ها
بهم بپیوندند''.
پس عملاً ملت
ها به دو دسته
تقسیم می شدند
.آنها که حق
تشکیل دولت داشتند
و آنها که
چنین حقی
نداشتند ( یا
به گفته هگل ،
ملت های
تاریخی و ملت
های غیر
تاریخی ). به همین
جهت هابزبام
کسانی را که
انگلس را
سرزنش می کنند
و او را به
خاطر اعتقاد
به این نظریه
و انکار حق "
چکها " برای
تشکیل یک دولت
و ارتجاعی
خواندن تلاش
آنها برای استقلال
یک شوونیست می
خواند بر حق
نمی داند: '' اگر چه
نظر او نسبت
به چک ها غلط بود و اگر چه
او یک آلمانی
مغرور بود.
ولی این یک ناهمزمانی
تاریخی است که
او را بخاطر
نظری مورد انتقاد
قرار دهیم که
بیشتر
متفکران
میانه قرن ۱۹
با آن موافق
بودند''. نکته
مهمی که هابزبام
بر آن تاکید
می کند این
است که
لیبرالیسم
نیمه اول قرن
نوزده در
رابطه با
مسئله ملی از مکتب
فایده گرایی
پیروی می کرد.
او از کتاب " فایده
گرایی، آزادی
و حکومت
نمایندگی"
میل نقل می
کند : " غیر
قابل تصور است
فکر کنیم که
برای یک برتون
با یک باسک
ناوارٍ فرانسه
، چسبیدن به
گذشته های
نیمه وحشی،
انزوا گزیدن
در فقر، و
چرخیدن در
مدار فکری
کوچک خود، بدون
نشان دادن
علاقه ای به
حرکت عمومی
جهان و شرکت
در آن، مفیدتر
است از تبدیل
شدن به یک عضو
ملت فرانسه و
بر پایه ای
برابر، دست
یافتن به تمام
امتیازات
شهروندی
فرانسه. همین
امر در مورد
ولش ها و
اسکات ها در
رابطه با عضویت
در ملت
بریتانیا
صادق است''. (۲۲)
"
مفید است که
ملت ها به هم
بپیوندند" هم
برای فرد، هم
برای جامعه."
مصالح پیشرفت
اقتصادی این
پیوند را به
یک ضرورت
تبدیل می کند''.
این دیده گاه
بورژوازی
لیبرال قرن ۱۹-
قرن شکل گیری
قطعی ملت های
اروپایی – بود .
و ما میدانیم
که مارکس از
موضع دفاع از
مصالح پیشرفت
اقتصادی و
اجتماعی با
این نظریه
موافق بود و
اساساً روند
تشکیل ملت ها
را یک تحول
جبری تاریخ
مبتنی بر
گرایش جهان
گرای سرمایه
داری می دانست
که جوامع
پراکنده
فئودالی را
متمرکز و متحد
کرد و بر این
عقیده بود که
سرمایه داری خود
زمینه نفی
تقسیم بندی
ملی را نیز
فراهم می آورد.
اما در جنگل
تنازع بقا که
رقابت سرمایه داری
بوجود می آورد
ضرورت به
رذالت تبدیل
می شود و
ضرورت از طریق
رذالت تحقق
پیدا می کند.
مصالح پیشرفت
ایجاب می کرد
که ملت ها به
هم بپیوندند.
اما مترجمان
عملی این
ضرورت تاریخی
در سیاست دولت
های بزرگ و
قدرتمند تر این
بود ( و هست ):
مصلحت ایجاب
میکند که
کوچکترها به
هر طریق
داوطلبانه یا
بزور به "ما ''
ملحق و منضم
شوند یا نابود
گردند!
پژوهش
چارلز تیلی در
مورد چگونگی
شکل گیری دولت
های ملی و
ناسیونالیسم
در اروپا نشان
می دهد که رقابت،
و جنگ چه نقش
برجسته اي در
شکل گیری اتحادهای
فرهنگی و
سیاسی به شکل
ملت و ایجاد
هویت ملی
داشته است. او
گسترش جنگ ها
را عامل عمده
تبدیل
ناسیونالیسم
به دکترین
اصلی سیاسی در
اروپای پس از
قرن ۱۸ می
داند. او در توضیح
این نظر
میگوید پس از
تجارب قرن ۱۷.
در قرن ۱۸
مزایای ارتش
حرفه ای بر
ارتش مزدور
آشکار شده
بود. البته
انقلاب
فرانسه یک
نقطه عطف بود (
می دانیم پس
از انقلاب
فرانسه و بسیج
اروپای محافظه
کار و مستبد
علیه انقلاب و
پس از آن با
لشکر کشی های
ناپلئون جنگ
ها گسترش و
شدت بی سابقه
ای یافت).
فرانسه، پروس
و سپس سایر
قدرت های
اروپایی به
ایجاد ارتش
حرفه ای پرداختند.
جنگ ها از یک
طرف نیاز به
نیروی انسانی
و پول برای
تامین هزینه
ها را فزایش
می دادند واز
طرف دیگر نیاز
به تعویض
حکومت غیر
مستقیم از
طریق واسطه ها
– که از خود مختاری
قانونی قابل
ملاحظه ای
برخوردار
بودند – به
حکومت مستقیم
از بالا به
پائین، یعنی
حکومت دولت را
بر مردمی که
بشکل ملت متحد
می شدند. به
گفته تیلی
ضرورت دوم
محصول ضرورت
اول بود و
ایجاد ارتش
های عظیم حرفه
ای برای جنگ
در خارج،
سازماندهی
جمعی مردم
بصورت ملت را
ایجاب کرد.
تشکیل نیروی
نظامی حرفه ای
در مقیاس
عظیم
نتایج
بنیادی در بر
داشت و منجر
به تحولاتی
گردید که کسی
از قبل برای
آنها برنامه
ریزی نکرده
بود، ازجمله:
درگیری مستقیم
حکام با مردم
تابع خود و
سرکوب یا سازش
با آنها،
گسترش مفهوم
شهروندی،
گسترش موسسات
نمایندگی،
تورم
بوروکراسی
دولت مرکزی،
جهت گیری دولت
ها از حکومت
غیر مستقیم به
مستقیم،
تقویت کنترل
دولت بر سهام
و جریان کار،
سرمایه، کالا
و پول در درون
مرزها و در
رابطه با "
دیگران " افزایش
تعهدات دولت
به متحصنین
نظامی ... و در مجموع
همه عواملی که
ساختار رسته
ای، پراکنده و
چند پاره
جامعه و دولت
را به ساختار
همگانی دولت –
ملت تبدیل می
کرد . در حقیقت
دولت ها با
رشد نیروهای
مسلح و بودجه
جنگی از یک طرف
دستگاه عریض
برای کنترل
اقتصادی،
سیاسی و فرهنگی
ایجاد کردند و
از طرف دیگر –
هم بعلت ضرورت
ناشی از اداره
خود کار چنین
دستگاه عظیمی
و هم بعلت
فشار از
پائین- ناچار
شدند به
دمکراتیزه
کردن دولت و
لیبرالیزه
کردن جامعه تن
در دهند.
کنترل فرهنگی
تنها از طریق
آموزش مرکزی و
زبان
استاندارد (
زبان رسمی در
قرن ۱۹ بوجود
آمد ) نبود،
بلکه القاء
ایدئولوژیک
هم بود. تاکید
بر سنن
تاریخی، ایجاد
موزه های ملی،
سازماندهی
نمایشات،
ایجاد پرچم و
سرود ملی،
افسانه
پردازی در
مورد گذشته و
سمبول های ملی
و تبلیغ در
مورد " دشمنان
ملی" برای
آنکه ساختار
جدید اجتماعی
دارای یک " هویت
ملی" باشد،
الزامی بود.
سیاست و
ایدئولوژی ناسیونالیستی
از یک طرف
وحدت ملی
ایجاد می کرد
و از طرف دیگر
با تشدید
خصومت با
دیگران خط تمایز
ملت ها را پر
رنگ می کرد. به
این ترتیب
اروپا ی قرن ۱۹
تبدیل شد به
صحنه ایجاد
ملت ها از یک
طرف و نفرت
ملت ها از
یکدیگر از طرف
دیگر: نفرت
فرانسوی ها از
انگلیسی ها،
اطریشی ها و
آلمانی ها و
متقابلاً نفرت
آنها از
فرانسوی ها،
نفرت آلمانی
ها از مجارها
و اطریشی ها و
بالعکس. نفرت
ملت های غرب
اروپا از روس
ها و اسلاوها
و بالعکس نفرت
اروپائی ها از
عثمانی ها ( که
آنها را به
تحقیر" ترکها
" می خواندند.
وعثمانی ها با
تاکید بر چند
ملیتی بودن
امپراطوری
خود آنرا
انکار می
کردند)، نفرت
از یهودی ها
در سراسر
اروپا ... و این
لیست را
همچنین می
توان ادامه
داد. ناسیونالیسم
در طلعیه خود
نشان داد چه
نیروی موحش و
مخربی می
تواند بوجود
آورد.
ادعای
حق حاکمیت ملی
، و نقض حق
حاکمیت مردم ،
این جوهر
تناقص تئوری
ناسیونالیسم
است .
سرمایه
داری،
بورژوازی و
ناسیونالیسم
در
شماره ۱۳۸ راه
کارگر تئوری
ارنست گلنر در
مورد ناسیونالیسم
را بطور فشرده
مورد بررسی
قرار دادیم و
دیدیم که به
نظر او ریشه
اجتماعی
ناسیونالیسم در
ساختار
اجتماع مبتنی
بر جامعه
صنعتی مدرن است.
به گفته او
جامعه صنعتی
نوین که هدف آن
رشد مداوم
اقتصادی است
مستلزم
نوسازی، تحرک
شغلی، وسائل
ارتباط جمعی،
سواد عمومی ،
آموزش مشترک،
سیستم
استانداردهاست.
این همه رابطه
جدیدی بین
فرهنگ و دولت
ایجاد می کند
و کار کرد
دولت مبتنی بر
یک سیستم
آموزشی که
تمام عناصر
جامعه را در
بر بگیرد منجر
بدان می شود
که فرهنگ و
دولت به هم
وابسته شده و
یک اجتماع
فرهنگی واحد
متکی به حمایت
دولتی واحد
بوجود آید.
این پدیده
پایه اصل یک
دولت – یک ملت
را می سازد که
جوهر
ناسیونالیسم
است و از
اینجاست که
ناسیونالیسم
به
قدرتمندترین
نیروی اجتماعی
عصر حاضر
تبدیل می شود.
چنانکه می دانیم
این تحلیل
منطبق است بر
تحلیل مارکس
از ماهیت دولت
عمومی
بورژوازی و
رابطه آن با
جامعه مدنی
بورژوازی که
در قرن بعد
گرامشی با دقت
ماهرانه ای
آنرا بسط داده. به
همین جهت در
همان شماره
اشاره کردیم
که نقد گلنر
در مورد ریشه
های عینی ناسیونالیسم
و علل بازسازی
آن در شرایط
معاصر از روش
تحلیل مادی و
تاریخی مارکس
پیروی می کند
اما با کاستی
هایی . این کاستی
ها چیست ؟
قبلاً اشاره
کردیم او از
کاربرد
واژگان
مارکسیستی
پرهیز می کند
و بجای نقش سرمایه
داری در
پیدایش ملت ها
و
ناسیونالیسم بر
تحلیل
ساختاری
جامعه مدرن
مبتنی بر صنعت
متمرکز می
شود. طبیعتاً
این پرهیز در
سطح شکل بیان
باقی نمی ماند
و مضمون تحلیل
او را نیز
دچار کاستی و
یک جانبه گری
و نقصان می سازد
.
همانطور
که تا کنون در
بررسی حیات
تاریخی ملت ها
دیدیم،
ناسیونالیسم
و ملت ها
منحصراً بر اساس
گرایش متحد
کننده سرمایه
داری و صنعت
بزرگ بوجود
نیامده اند.
بلکه گرایش متقابل
سرمایه داری
در ایجاد
رقابت، نفاق و
دشمنی یک پایه
اساسی پیدایش
ایدئولوژی
ناسیونالیستی
و شکل گیری
ملت ها بوده
است، ناسیونالیسم
و ملت سازی
تنها بر شرایط
معاصر و مدرن
متکی نیست.
عوامل، عناصر
و تفکر گذشته
نیز به حیات
خود در آنها
ادامه می
دهند، ملت ها
تنها از بالا
ساخته نمی
شوند، از
پائین هم
ایجاد می شود،
تنها محصول
واقعیت
نیستند، بلکه
جعل و افسانه
هم در پیدایش
آنها نقش دارد
و ...
گلنر
که از تحلیل
طبقاتی طفره
می رود و ظهور
و تداوم
ناسیونالیسم
و ملت سازی را
بطور یک جانبه
به صنعتی شدن
و مدرنیسم
نسبت می دهد و نه
سرمایه داری،
از توضیح این
تناقضات باز
می ماند. برخی
از پژوهندگان
به تئوری گلنر
انتقاد کرده
اند که او با
پرهیز از
توضیح نقش
سرمایه داری و
تکیه بر تحلیل
کار کرد جامعه
صنعتی نمی
تواند توضیح
دهد که چرا
ناسیونالیسم
در بسیاری از
موارد در
جوامع ما قبل
صنعتی ظاهر
شده است. این
درست است، اما
مشکل عمده تری
که پرهیز از
تحلیل طبقاتی
و تاکید یک
جانبه بر
ساختار مدرن
جامعه صنعتی
برای تحلیل
گلنر پیش می
آورد این است
که او با این
تحلیل در واقع
ناسیونالیسم
را به یکی از
عناصر ضروری
مدرنیسم
تبدیل می کند.
حتی بدتر از
آنها مارکسیست
های مکانیکی
در رابطه با
سوسیالیسم بدان
متهمند. اگر
ناسیونالیسم
ملت سازی
بورژوازی یک
جانبه بر خصلت
متحد ساز صنعت
بزرگ و روابط
متناسب با آن
استوار باشد،
باید بتوان
بدون تناقض
برجسته ای خود
را با پیشرفت
عصر جدید
منطبق کند، در
آنصورت نیروی
پیش برنده مدرنیسم
محسوب می شود
و نیروهای
مخالف آن
نیروی کهنه و
بازدارنده و "
مسئله ملی" از
اینجا ناشی خواهد
شد. اما می
دانیم که
ناسیونالیسم
خود از عناصر
بوجود آورنده
مسئله ملی است
. مسئله ملی دو
ناسیونالیسم
را در دو سوی
خود ایجاد می
کند:
ناسیونالیسم
غالب و
ناسیونالیسم مغلوب.
آیا باید به
ناسیونالیسم
غالب حق داد که
ناسیونالیسم
مغلوب را در
هم بشکند و به
نوسازی جامعه
مبنی بر نیاز
های جامعه
مدرن صنعتی در
چار چوب دولت
غالب
بپردازد؟ یا
باید به ناسیونالیسم
مغلوب حق داد
که با این
نیروی " پیش
برنده عصر
جدید" به گفته
خود گلنر "
برای ۸۰۰۰ زبان
و من می گویم "n ملت
بالقوه جهان "
دولت بسازد؟
در
واقع یک
جانبگی تحلیل
گلنر
ناخواسته این
تحلیل را در
خدمت
ناسیونالیسم
برتر قرار می
دهد. بهمین
دلیل منابع
لیبرال یک
جانبه به دفاع از آن
پرداخته اند، در حالیکه
پژوهندگان
مارکسیست در
عین تاکید بر
جنبه های درست
این تحلیل
آنرا از جنبه
های دیگر مورد
انتقاد قرار
داده اند.(۲۳) و
با بسط جوهر
درست آن بر
پایه تحلیل
طبقاتی، تئوری
مربوط به
ناسیونالیسم
را بشدت جلو
برده اند.
در
حقیقت تقلیل
یک جانبه ملت
به روبنای سیاسی
و فرهنگی
جامعه مدرن
صنعتی با جوهر
تحلیل خود
گلنر در تناقص
است. او که
جداً بر سفاهت
ناسیونالیسم
و غیر قابل اجرا
بودن نظریه آن
تاکید می کند
، چگونه می
تواند مبنای
این سفاهت را
توضیح دهد؟ جز
آنکه این جنبه
را خیالی و
منحرف از
واقعیات عینی
بداند ، چیزی
که تمام تئوری
او – بحق – در
تلاش برای نفی
آن است. گلنر
می گوید: "
ایدئولوژی
ناسیونالیستی
از آگاهی کاذب
رنج می برد و
افسانه هایش
واقعیت را وارونه
می کند. در
حالی که در
واقعیت یک
فرهنگ عالی می
سازد، ادعا می
کند که از
فرهنگ خلقی
دفاع می کند،
در حالی که یک
اجتماع توده
ای بی نام می
سازد، ادعا می
کند که از اجتماع
قدیمی خلقی
دفاع می کند.(۲۴)
آیا
پس از دو قرن
وقت آن نرسیده
است که این
جنبه خیالی
ناسیونالیسم
سائیده شود و
ناسیونالیسم
از وجدان کاذب
رها گردد؟ آیا
توطئه و نقشه
سیاسی است که
این جنبه
خیالی را در
قید حیات نگاه
می دارد؟ در
واقع " ایده ئولوژیگرایی"
که او
مارکسیسم –
بطور کلی و نه
برخی از گرایش
های
مارکسیستی –
را به آن متهم
می کند از این
طریق و علیرغم
تلاش او برای
تحلیل عینی از
ناسیونالیسم
به تئوری او
باز می گردد.
ناسیونالیسم
و ملت محصول
سرمایه داری
است و تناقض
آن از
اینجا بر می
خیزد که
سرمایه داری
نیروها و
گرایشات
متناقضی را
آزاد کرد.
درگیری و مبارزه
تمام طبقات
کهن و جدید و
تلا ش نیروهای
اجتماعی برای
استفاده از
شرایط پیشین و
امروز در جهت
منافع خود و
تلاش طبقات
حاکم برای مهار
کردن شرایط با
استفاده از
عناصر گذشته و
حال در پیدایش
ناسیونالیسم
و ملت ها نقش
داشته اند.
وجدان کاذب
ناسیونالیسم
و بویژه عنصر
تخیلی و نیروی
ماند آن از
گرایش این
سیستم و تلاش
طبقات حاکم
برای حفظ
تناقضی
بازدارنده در
مسیر پیشرفت
مایه می گیرد،
تناقضی که
تنها با انتقال
قدرت به خود
مردم حل می
شود. با وجود
این تحلیل
گلنر تا آنجا
که بر نقش
ساختار مدرن
جامعه و دولت
در ایجاد و
تداوم
ناسیونالیسم
و ملت می
پردازد یک
منبع پایه ای
علمی است. همچنین
کاستی های
تحلیل او،
نظریه او را
مبنی بر اینکه
" این
ناسیونالیسم
است که ملت را
می سازد و نه
بر عکس " از
اعتبار نمی اندازد.
همانطور که
قبلاً دیدیم
ملت ها در چار
چوب ایدئو
لوژی و سیاست
ناسیونالیستی،
بویژه توسط
دولت های
مقتدر
اروپایی
بوجود آمدند.
البته این
بدان معنی
نیست که دولت
ها یا
بورژوازی یا
هر نیروی
دیگری ابتدا
سناریوی تخیلی
برای دسته
بندی ملی
نوشتند و سپس
مقوله ملت را
بعنوان یک
قالب ایدئو
لوژیک در ذهن
خود خلق کردند
و بعد مردم را
فریب داده و
درون این قالب
ها چیدند،
بلکه بدین
معنی است که
همچنانکه روال
حرکت تاریخی
است اراده در
تحول قطعی
جامعه نقش
تعیین کننده
داشته است. از
سیاسی و مشی و ایدئو
لوژی
ناسیونالیستی
برای تحول نهایی
جوامع غیر
یکپارچه ملت
ضروری بوده
است و
ناسیونالیسم
در روند تشکیل
ملت و تبدیل
ساختار رسته
ای یا قبیله
ای یا انواع
دیگر به ساختار
ملی و ایجاد
هویت شبه قومی
برای آن به
مثابه
کاتالیزوز
عمل می کند. از
این رو بنظر
می رسد تبیین
هابزبام از
رابطه
ناسیونالیسم و
ملت مبنی بر
اینکه : " به
لحاظ تحلیلی،
ناسیونالیسم
مقدم
برملت است "
از تعریف گلنر
دقیق تر و به
حقیقت نزدیک
تر باشد.
تحلیل هایی که
از موضع به
ظاهر چپ
ناسیونالیسم
را به " ایدئولوژی
بورژوازی
برای فریب تود
ه ها " و ملت را
به " مقوله ای
ذهنی و فاقد
پایه عینی "
تقلیل می
دهند، همان
قدر ذهنی و از
واقعیت تاریخی
بیگانه هستند
که تحلیل
ناسیونالیستی
مبنی بر "
طبیعی" بودن
منشاء ملت ها و ناسیونالیسم.
این نوع ساده
کردن قضیه – که
اغلب خود مصرف
ایدئو لوژیک
دارد – مجبور
است مجموعه ای
از واقعیات
تاریخی را
نادیده بگیرد
از جمله :
* دولت های ملی
قبل از تصاحب
قدرت بدست
بورژوازی
بوجود آمدند.
در حقیقت
نخستین دولت
های ملی در
اروپا، دولت
مشترک نجبا و
اشراف زمین
دار بودند و
زمان درازی
طول کشید تا
این دولت ها
به تصرف
بورژوازی در
آمدند. مثلاً
در انگلیس قدرت
در قرن ۱۶
بطور کامل در
دست اشراف
بود، و سپس به
گفته
انگلس، در تمام
طول قرن ۱۷
اشراف و
بورژوازی
باهم حکومت
کردند و با هم
برای " همه ملت
" قانون وضع
کردند، با
وجود این و
علیرغم
انقلاب های ۱۶۴۰و
۱۶۸۸
بورژوازی و
علی رغم گردن
زدن چارلز
اول، موضع
کلیدی قدرت تا
نیمه اول قرن ۱۹
در دست اشراف
باقی ماند.
فرانسه نیز از
طریق الحاق و
انضمام، جنگ
یا ازدواج
توسط شاهان
متحد شد و
دارای دولت
ملی گردید و
تنها پس از
انقلاب کبیر
که گسست قطعی
از نظم کهن را
سازمان داد،
انتقال قدرت
به بورژوازی
آغاز شد . در
آلمان انتقال
قدرت به
بورژوازی تا
پایان قرن ۱۹
بطول انجامید.
اسپانیا وقتی
که تحول ملی
در آن آغاز شد
اساساً فاقد
بورژوازی
لیبرال بود و
این شاه
زادگان و
کشیشان بودند
که در مخالفت
با غلبه
ناپلئون
رهبری جنبش
استقلال را
بدست داشتند. در
لهستان،
بورژوازی بر
خلاف اشراف
خواهان استقلال
از امپراطوری
روسیه نبود .
* بسیاری
از جنبش های
ناسیونالیستی
در آسیا، آمریکای
لاتین و
آفریقا قبل از
شکل گیری
بازار ملی و
گسترش طبقه
بورژوا بوجود
آمدند. در
آمریکای
لاتین حتی ترس
از آزادی
بردگان تحت
نفوذ متروپل، مشوق زمین
داران بزرگ در
اعلام
استقلال بود.
در ترکیه و
ایران خود
دولت ملی، بوروکراسی
اداری و نظامی
دستگاه دولت
سابق ( عثمانی
و قاجار) و
زمین داران
نظام گذشته را
به بورژوازی
تبدیل کردند و
بورژوازی
دولتی را بوجود
آوردند، و
تقسیم
طبقاتی
و شکل گیری بازار
ملی بورژوایی
را به انجام
رساندند. اگر در
این دو کشور
بعلت سابقه
دولت مستقل و
تحولات درون
جامعه مقدمات
شکل گیری
بازار ملی، صنعت
وتجارت و
بازار بوجود
آمده بود، در
بسیاری از
کشورهای
آفریقایی یا
آسیایی
هنگامی جنبش های
ناسیونالیستی
شکل گرفتند که
جامعه مطلقاً
به دوره جدید
پا نگذارده و
تجزیه طبقاتی
صورت نگرفته
بود. بنا به
گفته ای
بورژوازی و بازارش،
وقتی متولد
شدند " ملی "
بودند و زیر
سقف یک دولت
ملی قرار
داشتند.
* سرمایه
داری و
بورژوازی فقط
ملی گرا
نیستند، بلکه
جهان گرا
و"انترناسیونالیست"
هم هستند.
انترناسیونالیسم
جهان خوار
بورژوایی به مراتب
نیرومند تر از
خصلت ملی
گرایی آن است
در حقیقت به
لحاظ تحلیلی
جهان گرایی
بورژوازی بر
ملی گرایی او
غالب است و در
تحلیل نهایی و
در درازمدت جهان
گرایی او بر
ملی گرایی اش
غلبه می کند.
ملی گرایی
بورژوایی در
اساس عبارت
است از سازمان
دادن رقابت در
بازارهای
جهانی؛ و به
همین دلیل ملی
گرایی او شکلی
از جهان خواری
است. تحلیلی
که بر مبنای
آن بورژوازی
همیشه ملی گرا
و کارگران
همیشه جهان
گرا بشمار می
آیند، تحلیلی
است سطحی و
بیگانه از
جنبه های عمیق
تر سرمایه
داری. به همین
دلیل وقتی که
بورژوازی آن
طرف سکه را رو
می کند و به
سرکوب ملت ها
و حقوق ملی
روی می آورد و
کارگران به
دفاع از حقوق
ملی بر می
خیزند پای
چنین تحلیلی
سخت چوبی می
نماید. ملت
قومیت نیست (
آنطور که ناسیونالیست
ها ترویج می
کنند)، بازار
ملی نیست ( آنطور
که اکونومیست
ها می گویند )،
مفهومی ذهنی و
محصول طرح های
توطئه آمیز
بورژوازی
نیست ( آنطور
که ایدئولوژی
گرایان ادعا
می کنند)،همان
جامعه مدنی
بورژوایی یا
دستگاه دولت
بورژوایی
نیست ( آنطور
که ساختار
گرایان می
گویند )، همه
این پدیده ها
در روند تشکیل
ملت شرکت
داشته اند و
جنبه هایی از
هویت ملی را
می سازند، اما
همان طور که فیل
را نمی توان
منحصراً با
خرطوم یا گوش
یا پای پهنش
تعریف کرد،
ملت را نیز به
عوامل متشکله
و روندهای
زمینه ساز آن
نمی توان
تقلیل داد.
ملت یک اجتماع
سیاسی است که
از تلاقی
روندها و
عوامل متعدد بوجود
آمده است.
تحولات
سرمایه داری
در دل جوامع
کهن زمینه
اتحادهای
سیاسی و
فرهنگی را بوجود
آورده بود.
مارکس می گفت
شهرهای درون
جوامع
فئودالی
اولین نمونه
های یک اتحاد
ملی واقعی
بودند. اما
برای اینکه
این اتحادها
از در تخاصم
در آیند و حس
هویت ملی شکل
گیرد کشمکش بر
سر توزیع قدرت
سیاسی لازم
بود. این کشمکش
کاملاً از
نزاع
امپراطوری ها
و کشورها و اقوام
در دوره قبل
از
ناسیونالیسم
متفاوت بود،
زیرا محرک آن
قدرت سیاسی
مبتنی بر روابط
سرمایه داری
بود که از یک
طرف می خواست
همه چیز را به
رنگ خود در
آورد و از طرف
دیگر مجبور بود
رقابت
فزاینده ای را
در جهانی که
بهم می پیوست
سازمان دهد.
بنابراین
اگر چه
ناسیونالیسم
طرح ذهنی بورژوازی
نیست، اما بین
ناسیونالیسم
و بورژوازی یک
رابطه عینی
وجود دارد.
بخاطر
تناقضاتی که
سرمایه داری
ایجاد میکند و
عامل متعددی
که در روند
شکل گیری
ناسیونالیسم
دخالت دارند،
زمین داران،
دهقانان، دکان
داران یا
کارگران
نزدیک بین می
توانند به
انگیزه منافع
آتی خود، و نه
بخاطر توهم،
ناسیونالیست
باشند و رهبری
یک جنبش
ناسیونالیستی
را به عهده
گیرند. اما
این بورژوازی
– بویژه
بورژوازی
لیبرال- است
که بخاطر
رابطه عینی خود
با سرمایه
داری و
ساختاری که
ملازم آن است می
تواند بهترین
نماینده
ناسیونالیسم
باشد. تنها
وقتی این طبقه
به حد کافی
گسترش یافته و
به نیروی غالب
در سازماندهی
اقتصاد و سیاست
جامعه تبدیل
شده باشد، ملت
در مفهوم
بورژوایی
کامل خود می
تواند ساخته
شود. وقتی که
ملت سازی و
ناسیونالیسم
به شرحی که
گذشت در سیاست
غرب غالب شد
همراه سرمایه
داری به همه
جهان گسترش
یافت. تشکیل
دولت ملی و
ایجاد ملت در
چارچوب
ایدئولوژی و
سیاست
ناسیونالیستی
به روال عادی
در سیاست
جهانی تبدیل
شد. اگر در گذشته
انسانها،
طبقات و دولت
ها همچنان که
زندگی می
کردند و بدون
آگاهی از پیش،
مناسبات جدید
و همراه آن
ناسیونالیسم
و ملت را
بوجود آورده
بودند، پس از
آنکه نیروی آن
شناخته شده،
نیروهای
اجتماعی
گوناگون
آگاهانه آنرا
مورد استفاده
قرار دادند ...
ملت ترکیه پس از
تحولات در
ساختار دولت
عثمانی برای
مدرنیزه کردن
آن و سرانجام
توسط دولت ملی
آتاتورک بوجود
آمد و تلاش
برای متمایز
کردن هویت ملی
ایرانی که از
بالا توسط
دولت صفوی و
از پائین در
انقلاب
مشروطه آغاز
شده بود،
سرانجام زیر
شمشیر دولت
ملی رضا خان
تحقق یافت.
اعراب و آفریقایی
ها از طریق
تشکیل دولت
های ملی به
ملت های متعدد
تبدیل شدند .
از
آنجا که در
غرب یک پایه
تشکیل ملت ها
دمکراتیزه
شدن دستگاه
دولت زیر فشار
مبارزات توده ای
بود، این کشورهای
اخیر فقدان
دمکراسی را با
تشدید قهر و
ایجاد
تمایزات
مصنوعی "
جبران " کردند.
در ترکیه هویت
ترکی، چیزی که
دولت عثمانی
منکر آن بود،
از طریق
پاکسازی
مداوم اتباع
دولت عثمانی
که ترکیب قومی
و مذهبی
متنوعی
داشتند بوجود
آمد. مقایسه
دو قطعه از
سخنرانی های
کمال آتا تورک
كه هالدون
گولاپ در
مقاله ای نقل
کرده است جالب
است. در ۱۹۲۰
او در یک
سخنرانی مردم
آناتولی را نه
ترک بلکه
موزائیکی از
اقوامی که
توسط اسلام
متحد شده اند
می خواند که "
فقط از ترک ها
تشکیل نشده، بلکه
سرکاس ها،
کردها، لازها
که همه عناصر
اسلامی را
ترکیب
کرده و یک
جمع همگون
بوجود آورده
اند بوجود آمده
است ".
در سخنرانی
دیگر در ۱۹۲۲
او ادعا می
کند " مردم
ترکیه جمعی
هستند که
نژاد، مذهب و
فرهنگستان
آنها را
متحد کرده
است "(۲۵) او خط
ترکی را
رومانیزه کرد
تا نژاد و
مذهب و فرهنگ "
ملت ترکیه " از
سایر
مسلمانان و ترکها
متمایز و
البته
سکولاریزه
شود .
در
ایران که
قبلاً شاه
اسمعیل صفوی "
هویت ایرانی"
را با رسمیت
دادن مذهب
شیعه در برابر
حملات دولت
عثمانی عایق
بندی کرده
بود، شاهان پهلوی
که همه
دستاوردهای
انقلاب
مشروطه را با
خشونت لگد کوب
کرده بودند،
اتحاد ملی را
به کمک سرکوب
سیستماتیک
حقوق اقلیت ها
بوجود آورند و
با توسل به
خرافه های
نژادی، و
برتری دادن "
ملت پاک نژاد"
بر " غیر
اروپایی"های
همسایه و مجبور
کردن مردم به
تغییر پوشش و
تدابیری از
این قبیل "
هویت شیعی" را
به " هویت ملی"
تبدیل کردند.
در اغلب
کشورهای جهان
سوم، ملت زیر
چکمه
نظامیان با
یا بی درجه،
با سیاست
اعمال قهر
سیستماتیک
همراه با رنگ
و لعاب ایدئو
لوژیک بوجود
آمد. البته
همه جا دستگاه
دولت مدرن
وسیله اصلی
ایجاد اتحاد
سیاسی و فرهنگی
بود.
ناسیونالیسم
دولت های
بزرگ، از آغاز
عطش " ملت " های
کوچک و " ملت "
های بی
دولت را دامن
زد. آنچه به
این دسته اخیر
هویت ملی می دهد،
تقابل و تمایز
و کشمکش بر سر
توزیع قدرت سیاسی
است. تقابل،
آگاهی بر هویت
ملی را شکل میدهد.
اساس، مشخصات
مختلف
فرهنگی،
مذهبی، نژادی،
زبانی یا
جغرافیائی
نیست، بلکه
تقابل منافع
بویژه بر حسب
یکی یا تعدادی
از این مشخصات
است. وقتی
قدرت های
سیاسی با
ایجاد حقوق نا
برابر این
تقابل ر ا
ایجاد می کنند
زمینه رشد
ناسیونالیسم
و مسئله ملی
بوجود می آید.
بندیکت
آندرسن در
تحلیل جنبش
استقلال در
آمریکای
جنوبی و مرکزی
نشان می دهد
که چگونه سلطه
اسپانیا دست
کرئول های
محلی را در
تولید و تجارت
می بست. حتی
تجارت مستقیم
بین کشورهای
منطقه ممنوع
بود و همه چیز
باید از مرکز
مادرید می
گذشت. برانکا
ماگاس در
تحلیلی از ناسیونالیسم
و سیاست در
اروپای شرقی
توضیح می دهد
که چگونه در
اطریش سیستم
نمایندگی به
آلمانی های
ثروتمند حق
رای می داد و
چگونه کنار
گذاشتن زبان
لاتین در
امپراطوری
هابسبورگ و
جایگزین کردن
آن با
آلمانی برای
ملیت های
امپراطوری
چند قومی و
چند زبانی این
سئوال را پیش
آورد که چرا
زبان قدرت،
زبان آنها نباشد،
زیرا که
انتخاب زبان
آلمانی همراه
با نابرابری
مادی و سیاسی
برای سایرین
بود. برانکا ماگاس
می گوید در
امپراطوری
هابسبورگ همه
ساختارهای
نهادین
سرمایه داری
مدرن به کانون
تشنج ملی
تبدیل شده
بود: کی و
چگونه سیستم
انتخاباتی
باید تغییر
کند، توزیع
قدرت بین دولت
مرکزی و
شهرداری ها و
شهرستان ها
چگونه باشد چه
زبانی در
مدارس تدریس
شود، شبکه
جاده ها و راه
آهن از کجا
بگذرد،
مالیات، خدمت
نظام، گمرک،
سازمان های
اتحادیه ای،
سیاست خارجی
همه و همه به
موضوع اختلاف
ملی تبدیل شده
بود. (۲۶)
میرو
سلاوهروچ در
بررسی روند
تشکیل دولت
های ملی در
اروپا، عامل
عمده را در
شکل گیری جنبش
های ملی تضاد
منافع می
داند. و
بعنوان مثال
از یک پدیده
عمومی در
اروپای قرن ۱۹
یاد می کند: در
گیری
روشنفکران
تحصیل کرده گروه
های قومی غیر
غالب با گروه
نخبگان از ملت
غالب که بطور
ارثی پست های
کلیدی دولت و
جامعه را در
اختیار
داشتند، و نیز
در گیری
دهقانان گروه
های اقلیت با
اربابان از
گروه غالب، و
درگیری پیشه
وران گروه
مغلوب با تجار
بزرگ و کارخانه
داران غالب، چنانکه
او تاکید می
کند که این
تقابل منافع
را به اختلاف
طبقاتی نمی
توان تقلیل
داد زیرا جنبش
ملی همیشه نیروی
خود را از طیف
وسیعی از
طبقات و گروه
های اجتماعی
می گیرد و طیف
وسیعی از
روابط
اجتماعی از
جمله روابط
طبقاتی
سرنوشت آنرا
تعیین میکنند.(۲۷)
به
بیان دقیق تر
وقتی تقابل
منافع ملی هست
حتی تضاد
طبقاتی هم
بیان ملی پیدا
می كند. از طرف
دیگر وقتی
تشکیل دولت
ملی و
ناسیونالیسم
بعنوان
ایدئولوژی و
سیاست عمومی
سرمایه داری
مشروعیت عام
پیدا کرد عجیب
نیست که نه
فقط تناقضات،
تقابل ها و
تبعیض های
واقعی بلکه
حتی منافع
گروهی و مطامع
شخصی هم بیان
ملی پیدا کند
و انواع و
اقسام نیروها
در شرایط گوناگون
ناسیونالیسم
و سیاست " یک
ملت- یک دولت "
را به برنامه
و استراتژی
خود تبدیل
کنند. قلمرو
مورد نزاع می
تواند دارای
مناسبات
سرمایه داری
باشد یا قبیله
ای، موضوع
اختلاف ممکن
است قومی باشد
یا مذهبی یا
اقتصادی یا فقط
منافع گروهی،
رهبری
جنبش می تواند
بورژوازی
باشد یا زمین
داران یا
روسای عشایر
یا یک قلدر
نظامی. بهرحال
رهبری
ناسیونالیست
به امید آن
است که از
طریق تشكیل یک
دولت ملی یک
هویت یک پارچه
سیاسی –
فرهنگی بسازد
و از حقوقی که
این ملت – دولت
در چار چوب
روبنای سیاسی
حاکم بر جهان
داراست
برخوردار
گردد.
بنابراین در
جنبش ملی
منافع
گوناگون و
متضادی
متبلور می
شود، برحق و
ناحق، بمنظور
رفع ستم یا
برای اعمال
ستم، اما
ناسیونالیسم
همه این تناقضات
را تحت الشعاع
یک استراتژی
قرار می دهد:
ایجاد یک هویت
یکپارچه زیر
سایه یک دولت
یکپارچه.
تبلور
منافع متضاد
در جنبش های
ملی برای برخی
این توهم را
بوجود آورد که
می توان
ناسیونالیسم
را به دونوع "
خوب" و " بد"
"راست " و "چپ"
تقسیم کرد.
تجزیه فاجعه
بار نیروهای
سوسیالیست در
آستانه جنگ
اول و دفاع
سوسیال
دمکرات های
راست از " سر
زمین پدری"، ''
كمونیسم ملی"
احزاب چپ که
قدرت را در
دست گرفتند، تبدیل
انترناسیونالیسم
به جاده یک
طرفه پیشوا و
دنباله رو در
اتحاد شوروی و
تخاصم رقت بار"
کمونیسم ملی"
چین با این
گونه " انترناسیونالیسم
"
ناسیونالیستی،
جلوه هایی از
این
ناسیونالیسم
سوسیالیستی
بودند. این ناسیونالیسم
" خوب" در
تئوری خود را
بر مبنای دفاع
از تعریف
انقلابی از
ملت و صلح و
برابری ملل از
ناسیونالیسم
راست جدا می
کرد (۲۸)، اما
در عمل با
ناسیونالیسم
راست مرز
محکمی نداشت و
حتی عقب مانده
ترین و بدترین
ویژگی های
آنرا بکار می
گرفت. اگر چه
ناسیونالیسم
در شکل گیری
ملت ها نقش
داشته واین
نقش در
ساختارهای
ملی کنونی
متبلور می شود
اما بین ملت و
ناسیونالیسم
باید تمایز
گذارد. ملت هر
طور بوجود
آمده باشد یک
اجتماعی عینی
است. هر چند که
این اجتماع "
طبیعی" نیست،
بلکه تاریخی
است ؛ اما
ناسیونالیسم
یک ایدئولوژی
و سیاست است.
چنانکه قبلاً
گفتیم
ناسیونالیسم
علاقه به ملت یا
سرزمین نیست،
یک دکترین
سیاسی است که
همچنانکه
آنتونی اسمیت
می گوید وحدت
اخلاقی جامعه
بشری را زیر
می گیرد،
جوامع را در
مقابل هم قرار
می دهد و
آمادگی دارد
بنام ملت
آزادی ها و
اصول و حقوق
بشر را با
خشونت لگد مال
کند. ناسیونالیسم
همه چیزهای
خوبی را که
سرمایه داری
آفریده، در
همه چیزهای
منفی که
سرمایه داری آفریده
غسل می دهد و
آنها را از
مضمون تهی می
کند و قالب
کریهی را که
از آن در می آید
" ملت " و " هویت
ملی" می نامد.
انقلاب
بورژوایی
مشروعیت الهی
و اشرافی حکومت
را با مشروعیت
زمینی عوض کرد
و " مفهوم حق حاکمیت
مردم " را
بوجود آورد،
اما سپس به
کمک ناسیونالیسم
بود که
دمکراسی درست
از همین مفهوم
تهی شد و
تبدیل شد به
حاکمیت بر
مردم بنام ملت،
ملتی که هویت
خود را از
تابعیت به
دولت می گیرد .
هابزبا م می
گوید بدون
پیدایش مفهوم
و حاکمیت توده
ای امکان ظهور
ناسیونالیسم
وجود نداشت.
این درست است
بشرط آنکه در
نظر داشته
باشیم بدون
ناسیونالیسم
امکان حکومت
بر مردم بنام
مردم وجود
نداشت.
ناسیونالیسم
اراده و سیاست
لازم برای این
تحول معنای
دمکراسی بود.
انقلاب
بورژوایی
دستگاه دولت
عمومی را ایجاد
کرد که خود
بهترین ابزار
است برای
نابودی دولت
واداره خود
کار جامعه،
اما به کمک
ناسیونالیسم
بود که این
دستگاه را به
ماشین غول
آسایی مستقل
از
جامه و بر
فراز آن تبدیل
کرد. و آحاد
ملت را به
ماده سوخت آن.
ملت واقعی
بورژوازی این
ماشین است و
مردم واقعی در
دستگاه آن
مستحیل شده
اند. این
دستگاه نه
تنها مستقل از
اراده مردم
کار می کند
بلکه اراده
مردم را چنان
به چارمیخ خود
مصلوب می کند
که می توان
بنام خود ملت
قدرت را در
درون آن جابجا
کرد. همین
خصلت بود که
امکان
جابجایی بلوک
قدرت در درون
دستگاه دولت
ملی و انتقال
آن به بورژوازی
را فراهم کرد
و بهمین جهت
است که بورژوازی
بین المللی هر
جا به فکر
انتقال قدرت
از ملوک و
مستبدان و
سرداران به
بوژوازی می
افتد، نخست
توسط یک
ژنرال، یک
قلدر یا یک بناپارت،
یک دستگاه
دولت راه می
اندازد. به
امید همین
دستگاه بود که
بورژوازی بین
المللی و بورژوازی
ایران به خیال
انتقال قدرت
از آخوندها
به
بورژوازی
راه را برای
آن باز کردند
و همین دستگاه
است که فعلاً
به رژیم
جمهوری اسلامی
علی رغم تناقض
بحران زا و
ماهوی خود با
آن ، مجال
داده است
مقاومت مردم
ایران را نزدیک
دو دهه فلج
کند. دستگاه
دولتی که
انقلاب بورژوایی
آفرید بهترین
وسیله بود
برای نزدیک کردن
زبان ها، سنت
ها، فرهنگ ها
و ایجاد یک
هویت مشترک
انسانی، اما
به کمک
ناسیونالیسم
بود که این
دستگاه را به
وسیله ای
تبدیل کرد برای
بلعیدن
سرکوب،
انحلال و پاک
سازی اقلیت ها
و تشدید تمایز
و تقابل با
سایرملل و
ایجاد هویت
های خیالی
جداگانه
.انقلاب
بورژوایی مفهوم
برابری حقوق
آحاد بشر را
آفرید که
بهترین وسیله
بود برای
گسترش و تعمیق
برابری انسان
ها و از بین
رفتن فاصله
طبقاتی، اما
به کمک
ناسیونالیسم
بود که برابری
حقوق مردم را
تبدیل کرد به
پرده ساتری بر
شکاف های
طبقاتی.
ناسیونالیسم
"خوب " وجود
ندارد. فراموش
نکنیم حتی "
ناسیونالیسم
خوب"
انقلابیون
فرانسه نفرت
از "ملت های
مرتجع " را
رواج می داد و"
ناسیونالیسم
خوب"
انقلابیون
دوره مشروطیت
ایران، نفرت
از ملل عرب را
و"
ناسیونالیسم
خوب" ضد امیریالیستی،
نفرت از ملل
غربی را.
ملت
می تواند
تعریف
انقلابی و
مضمون
انقلابی داشته
باشد. زیرا یک
اجتماعی
انسانی است که
بر اساس ضابطه
و رابطه بوجود
آمده و با
تغییر این
روابط و ضوابط
شکل و مضمون
آن هم تغییر
می کند، اما
ناسیونالیسم
یک ایده و
سیاست
ارتجاعی است
که بنیادش نفی
هویت مشترک
انسانی است.
بدون منسوخ
کردن
ناسیونالیسم
نمی توان
تحولی انقلابی
در مضمو ن ملت
ایجاد کرد.
منابع
:
۲۰ -
ر. ک به منبع
شماره 8
۲۱- برا
ی نمونه ر.ک به
مقاله
Nationalism- The instrumental Passion
گادین
کی چینگ.
سرمایه و
طبقه، شماره 25 ، سال 1985
که مقایسه
جالبی است بین
دواثر مشهور كه در
تحليل مسئله
ملی نقشی
تعیین کننده
داشته اند:
یعنی " ملت و
ناسیونالیسم"
گلنر محقق لیبرال
و " جوامع
تصوری" اثر
بندیکت
آندرسن محقق
مارکسیست.
برای ارزیابی
انتقادی از
نظریه گلنر از
جنبه های
مختلف
همینطور مراجعه
کنید به
ناسیونالیسم
و سیاست در
اروپای شرقی
در پاسخ به
ارنست گلنر
نوشته برانکا
ماگاس در
نیولفت ریویو
.
۲۲ـ
۲۳ـ
۲۴-
ارنست گلنر "
ملت و
ناسیونالیسم
" 1983 ،
ص 124.
۲۵-
به نقل از"
سرمایه داری و
دولت ملی: بازنگری
به پیدایش
جمهوری ترکیه
نوشته هالدون
گولاپ مجله
جامعه شناسی
تاریخی ج 7 شماره
2
ژوئن 94 ص ص 173-155
۲۶- منبع
شماره 23
۲۷- میرو
سلاو هروچ (M.Hroch ): از جنبش های
ملی تا ملت
های شکل گرفته
و ملت سازی در
اروپا مجله '' نیولفت
ریویو''
۲۸ –
در مورد تاریخ
ناسیونالیسم
" راست " و " چپ ''
ر.ک به طبقه و
ملت. مسائل
ناسیونالیسم
سوسیالیستی
نوشته جی، جی.
شوارزمانتل،
مجله پژوهش
های سیاسی 1987 ص ص 255-239