به
سوی یک
سوسیالیسم
دموکراتیک
نيكوس
پولانزاس
برگردان :
فرهاد سیدلو
امروزه
مسئله
سوسیالیسم و
دموکراسی و
مسیر دموکراتیک
به سوی
سوسیالیسم در پرتو
دو تجربه
تاریخی مطرح
میگردد که از
جهتی نمونه
هایی از
محدودیتها و
خطرات همراه،
که باید از
آنها اجتناب
ورزید را
ارائه
میدهند.
تجربه سوسیال
دموکراسی سنتی
در تعدادی از
کشورهای
اروپای غربی،
و نمونه شرقی
چیزی که
"سوسیالیسم
واقعا موجود"
نامیده
میشود.
علیرغم
تفاوتهایی که
این دو حالت
را از یک دیگر
متمایز میکند،
علیرغم هر آن
چه که سوسیال
دموکراسی و استالینیسم
را به عنوان
جریانات نظری-
سیاسی در
برابر هم قرار
می هد، هر
دو نمایانگر
یک همپیوندی
ریشهای هستند.
هر دو با
دولتی بودن و
بی اعتمادی
عمیق به ابتکارات
تودهای مشخص
میگردند.
خلاصه با تردید
نسبت به
خواستهای
دموکراتیک. در
فرانسه بسیارند
کسانی که
مایلاند از
دو سنت جنبش
طبقه کارگر و
جنبش تودهای
صحبت کنند. جنبش
دولت-مدار و
ژاکوبنی، که
از لنین و
انقلاب اکتبر
سرچشمه
میگیرد و تا
انترناسیونال
سوم و جنبش
کمونیستی
تداوم
مییابد؛ و
جنبش دوم که
با دیدگاههای
خودمدیریتی و
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح
مشخص میشود و
سپس این
استدلال که
نیل به
سوسیالیسم
دموکراتیک
مستلزم جدایی
از اولی و
پیوند با دومی
است. با این حال
این برخورد در
واقع از سر
باز کردن
مسئله است.
اگر چه در
واقعیت هم دو
سنت وجود
دارند، اما نه
دقیقا مطابق
با چیزی که
ادعا میشود.
به علاوه خطای
بزرگی است
هرآینه تصور شود
که صرف پیوند
با جریان
خودمدیریتی و
دموکراسی
مستقیم برای
اجتناب از
دولتمداری
کافی است.
میراث لنین
و نقد
لوگزامبورگ
بنابراین
اول از همه
باید بار دیگر
نگاهی به لنین
و انقلاب
اکتبر
بیفکنیم.
هرچند
استالینیسم و
مدل انتقال به
سوسیالیسم
تجویزی
انترناسیونال
سوم با تفکر و
عمل خود لنین
متفاوت بود.
اما آنها را
نباید صرفا
انحرافی از آن
دانست. نطفههای
استالینیسم
به خوبی و
قطعا در لنین
وجود دارند - و
نه تنها به
دلیل
ویژگیهای
روسیه و دولت تزاری
که او مجبور
بود با آنها
دست و پنجه
نرم کند. خطای
انترناسیونال
سوم را
نمیتوان صرفا
تحت عنوان
تلاشی
نامعقول برای تعمیم
مدلی از
سوسیالیسم که
در اساس برای
شرایط مشخص
روسیه تزاری
تطبیق داده
شده بود،
توجیه کرد. در
عین حال این
نطفهها در
خود مارکس
یافت
نمیشوند.
لنین اولین
کسی بود که با
مسئله انتقال
به سوسیالیسم
و محو دولت
رودررو شد،
آن هم در
شرایطی که
مارکس تنها
چند مطلب کلی
در باره رابطه
نزدیک
سوسیالیسم و
دموکراسی به
جای گذاشته
بود.
بنابراین
اهمیت واقعی
انقلاب اکتبر
در محو دولت
چه بود؟ از
میان چند
مسئله مربوط
به نطفههای
انترناسیونال
سوم در لنین،
به نظر میرسد که
یکی از آنها
در این جا نقش
برجستهای را
اشغال میکند.
چرا که تمام
تحلیلها و
رفتارهای
لنین با این
ترجیعبند
همراه
میگردند:
دولت باید
تماما در جریان
یک حمله
مستقیم در
شرایط قدرت
دوگانه نابود
شده و با
قدرتی دیگر -
شوراها -
جایگزین گردد
که دیگر دولت
در مفهوم دقیق
آن نیست، چرا
که دولت شروع
به محو شدن
کرده است. منظور
لنین از این
نابودی دولت
بورژوایی
چیست؟ بر خلاف
مارکس او اغلب
نهادهای
دموکراسی نمایندگی
و آزادیهای
سیاسی را به
محصولات سادهی
بورژوایی
تقلیل میدهد:
دموکراسی
نمایندگی =
دموکراسی
بورژوایی =
دیکتاتوری
بورژوایی.
آنها را باید
کاملا از ریشه
کند و با
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح و
نمایندگان
دارای اختیار
و قابل
فراخوانی
جایگزین کرد -
به عبارت دیگر
با دموکراسی
پرولتری اصیل
شوراها.
من
آگاهانه یک
تصویر کاملا
سیستمی ارائه
میدهم. تلاش
اصلی لنین در
وهله نخست
نوعی از دولت
اقتدارگرا
نبود. این
گفته نه برای
دفاع از لنین
بلکه برای
اشاره به
ویژگی
سادهانگارانه
و مهآلود آن
درک است که
مطابق با آن
توسعه در
روسیه شوروی
نتیجه موضع
"تمرکزطلب"
لنین در مقابل
دموکراسی
مستقیم بود -
لنینیسمی که
قرار بود چون
ابری آبستن
طوفان، درهم
شکستن شورش
ملوانان
کرونشتات را
در خود حمل
کند. چه
بخواهیم و چه
نخواهیم خط
راهنمای
اولیه تفکر
لنین در تقابل
با مشخصههای
جریان سوسیال
دموکراتیک
یعنی
پارلمانتاریسم
و ترس از شوراهای
کارگری بود.
اندیشه او
جایگزینی
کامل دموکراسی
نمایندگی
"رسمی" با
دموکراسی
مستقیم
"واقعی"
شوراهای
کارگری بود.
(اصطلاح "خودمدیریتی"
هنوز در عصر
لنین رواج
نداشت.) این
مطلب مرا به
مسئله واقعی
رهنمون
میگردد. آیا
دقیقا همین خط
نبود
(جایگزینی
کامل
دموکراسی در تمام
سطوح به حای
دموکراسی
نمایندگی) که
در اساس به
وجود آورنده
وقایعی شد که
در زمان لنین
در اتحاد
شوروی اتفاق
افتاد، و به
لنین
تمرکزگرا و
دولت مدار
انجامید که
آیندهاش به
قدر کافی بر
همگان روشن
است.
من مدعی
طرح مسئله شدم
حال آن که
مسئله در واقع
در زمان خود
لنین مطرح و
به نوعی پاسخ
داده شد و
اکنون به نظر
میرسد که به
شکلی
غمانگیز، حسی
از وقایع
آینده را در
خود داشت.
روشن است که
منظور من روزا
لوگزامبورگ
است که لنین
او را "شاهین
انقلاب"
خواند. او در
عین حال
تیزبینی یک شاهین
را هم داشت. و
هم او بود که
اولین انتقاد
اساسی و صحیح
از لنین و
انقلاب
بلشویکی را از
همان ابتدا
ارایه داد.
این مسئلهای
تعیینکننده
است چرا که
این انتقاد از
طرف ردههای
سوسیال
دموکراسی که
نمیخواستند
اندک سخنی از
دموکراسی
مستقیم و
شوراهای
کارگران به
گوششان برسد
مطرح نگردید،
بلکه دقیقا از
طرف مبارزی
معتقد طرح شد
که زندگیاش
را برای دموکراسی
شورایی فدا
نمود، و در
لحظهای اعدام
شد که شوراهای
کارگران توسط
سوسیال دموکراسی
در هم شکسته
شد.
اکنون
این
لوگزامبورگ
است که لنین
را نقد میکند،
نه با نفی یا
تحقیر
دموکراسی
مستفیم در تمام
سطوح، بلکه از
موضعی کاملا
متضاد - یعنی
اتکای صرف بر
دموکراسی
شورایی و حذف
کامل دموکراسی
نمایندگی (و
در عین حال
انحلال مجمع
موسسان - که
تحت حکومت بلشویکی
انتخاب شده
بود - به نفع
شوراها به تنهایی).
بازخوانی
"انقلاب
روسیه" که من
تنها یک پاراگراف
از آن را نقل
میکنم ضروری
است. "به جای
تشکلات
نمایندگی که
درانتخابات
عمومی سراسری
ایجاد
شدهاند، لنین
و تروتسکی شوراها
را به عنوان
تنها نماینده
حقیقی تودههای
کار قرار
دادهاند. در
سرزمینی که
حیات سیاسی در
کل تحت فشار
قرار داشته
است، زندگی در
شوراها باید
به شدت دچار
صدمه شده
باشد. بدون انتخابات
آزاد، بدون
آزادی بی قید
و شرط مطبوعات
و اجتماعات،
بدون مبارزه
آزاد افکار،
زندگی در هر
نهاد تودهای
میمیرد، صرفا
به ظاهری از
زندگی بدل
میشود که در
آن تنها بوروکراسی
به عنوان عنصر
فعال برجای
میماند." (۱(
مطمئنا
این تنها
سئوالی نیست
که در مورد
لنین باید
پرسیده شود.
مفهومی از حزب
که در چه باید کرد؟
مطرح شد نقش
مهمی در
پیشرفت آینده
ایفا نمود.
این دیدگاه از
تئوری که از
بیرون و به
وسیله
انقلابیون
حرفهای برای
طبقه کارگر به
ارمغان آورده
میشود و
مانند آن. اما
سئوال اساسی
همان است که
توسط
لوگزامبورگ
مطرح گردید.
حتی اگر ما
مواضع لنین در
مورد یک سری از
مسایل دیگر را
در کنار
ویژگیهای تاریخی
روسیه مد نظر
داشته باشیم،
آن چه که در
دوره حیات خود
لنین و به
ویژه پس از
مرگ او اتفاق
افتاد (تک
حزبی،
بوروکراتیزه
شدن حزب، ادغام
حزب و دولت،
دولتمداری،
پایان خود
شوراها و
غیره) قبلا در
شرایط مورد
انتقاد
لوگزامبورگ
حضور داشتند.
مدل
انترناسیونال
سوم
اکنون
بیایید نگاهی
بیندازیم به
"مدل" انقلاب
مورد تجویز
انترناسیونال
سوم که از
جهاتی تحت
تاثیر
استالینیسم
قرار داشت. ما
همین موضع را
در رابطه با
دموکراسی
نمایندگی
مشاهده میکنیم،
که اکنون با
دولتمداری و
تحقیر دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح نیز
ترکیب شده است
- کوتاه سخن،
کل مفهوم شورا
از شکل خود
خارج شده است.
مدل به دست
آمده تحت
تاثیر درک
ابزاری از
دولت قرار
دارد. دولت
سرمایهداری
هنوز به عنوان
یک شیئ یا
ابزار صرف در
نظر گرفته میشود،
که از
بورژوازی
سرچشمه
میگیرد و
میتواند
کاملا تحت
کنترل آن
باشد. مطابق
با این
دیدگاه، دولت
دچار تضادهای
درونی نیست،
بلکه یک بلوک
ستون مانند به
دور از هرگونه
گسستگی است.
مبارزات
تودههای مردم
نمیتواند به
درون دولت
کشیده شود، و
حداکثر قادر
است که در
جریان مبارزه
با بورژوازی
به یکی از
عوامل
تشکیلدهنده
نهادهای
دموکراسی
نمایندگی
ارتقا یابد.
تضادهای
طبقاتی بین
دولت و تودههایی
است که خارج
از دولت قرار
دارند. این
وضعیت تا لحظه
بحرانی قدرت
دوگانه
پابرجاست، تا زمانی
که دولت در
اساس از طریق
تمرکز یک قدرت
موازی در سطح
ملی، به پایان
عمر خود رسیده
است، و آن
قدرت موازی به
قدرت واقعی
(شوراها) بدل
میگردد.
بنابراین:
۱- مبارزه
تودههای مردم
برای کسب قدرت
دولتی در اساس
یک جنگ
جبههای
مانوری یا
محاصرهای
است، که خارج
از استحکامات
دولت به وقوع
میپیوندد و
اساسا با هدف
آفرینش شرایط
قدرت دوگانه
صورت میگیرد.
۲- گرچه
عجولانه
خواهد بود اگر
این مفهوم را
با استراتژی
حمله متمرکز
در یک لحظه
مشخص یا "روز
بزرگ" (قیام،
اعتصاب عمومی
سیاسی و غیره)
یکسان فرض
کنیم، کاملا
روشن است که این
نگاه فاقد
دیدگاهی
استراتژیک از
فرآیند انتقال
به سوسیالیسم
است - یعنی از
یک مرحله طولانی
که در جریان
آن تودهها
برای فتح قدرت
و دگرگونی
ابزارهای
دولتی حرکت
میکنند. این
نظر تغییرات
را تنها در
شرایط قدرت
دوگانه ممکن
مینمایاند،
که با توازن
بسیار شکننده نیروها
بین دولت /
بورژوازی و
شوراها/ طبقه
کارگر مشخص
میگردد. خود
"وضعیت
انقلابی" به
یک بحران در
دولت تقلیل
مییابد که
تنها میتواند
سقوط آن را در
بر داشته باشد.
۳- فرض
میشود که
دولت قدرت ناب
را در اختیار
دارد - عنصری
کمّی که باید
از چنگ دولت
ربوده شود. بنابراین
"گرفتن" قدرت
دولتی به
معنای تصرف تمام
بخشهای دولت
ابزاری در
دوران قدرت
دوگانه است.
در اختیار
گرفتن راس
ابزارهای آن
با این فرض که
مواضع
فرماندهی در
ماشین دولتی
قرار دارد و
اعمال کنترل
بر آنها تا آن
که با قدرت
دوم یعنی
شوراها
جایگزین شود.
یک دژ تنها در
صورتی در
دوران شرایط
قدرت دوگانه
میتواند فتح
شود که
آبراهها،
مسیرهای
اطراف و افسران
رده اول
ساختار
ابزاری آن از قبل
تصرف و به نفع
چیزی دیگر
(شوراها)
متلاشی شده
باشند؛ تصور
بر این است که
این چیز دیگر
(قدرت دوم)
تماما خارج از
موضع حفاظت
شده دولت قرار
دارد. مشخصه
این درک
کماکان تردید
دائمی نسبت به
امکان دخالت
تودهای در
خود دولت است.
۴- دگرگونی
در ابزار دولت
در دوران
انتقال به
سوسیالیسم
چگونه به منصه
ظهور میرسد؟
اول از همه
کسب قدرت
ضروری است، و
آن گاه پس از
فتح این دژ،
تمام ابزار
دولتی درهم
شکسته و به
زمین ریخته
میشود، و جای
آن با قدرت
دوم (شوراها)
که به عنوان
دولتی از نوع
جدید تشکیل شده
است پر
میگردد.
در این جا میتوان
یک بی اعتمادی
بنیادی نسبت
به نهادهای
دموکراسی
نمایندگی و
آزادیهای
سیاسی را تشخیص
داد. دموکراسی
نمایندگی و
آزادیهای
سیاسی هنوز به
عنوان
مخلوقات و
ابزارهای
بورژوازی در
نظر گرفته
میشوند، اما
مفهوم شوراها
در این بین
دچار
دگرگونیهای
برجستهای شده
است. چیزی که
باید جایگزین
مجموعه دولت
بورژوایی شود
دیگر یک
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح نیست.
شوراها اکنون
دیگر چندان ضد
دولت نیستند بلکه
دولت موازی
هستند - دولتی
که از مدل
ابزاری دولت
کنونی
نسخهبرداری
شده، و تا
جایی که هدفاش
توسط یک حزب
انقلابی
"یگانه" کنترل
/ تصرف میشود،
که خود مطابق
با مدل دولت کار
میکند، دارای
شخصیت
پرولتری است.
بی اعتمادی به
امکان دخالت
توده ای در
دولت
بورژوایی به
بی اعتمادی به
جنبش مردمی
بدل گشته است.
هر چه دولت /
شوراها بیشتر
تقویت شوند،
بهتر میتوان
آنها را در
آینده محو کرد
... و چنین بود که
دولت
استالینیستی
متولد شد.
اکنون
میتوانیم
هماهنگی عمیق
بین این نوع
استالینیستی
از دولتمداری
و نوع سوسیال
دموکراتیک
سنتی را
مشاهده کنیم.
سوسیال
دموکراسی هم
با بی اعتمادی
بنیادی به
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح و
نسبت به
ابتکارات
تودهای مشخص
میگردد. برای
سوسیال
دموکراسی هم
تودههای مردم
نسبت به دولت
که صاحب قدرت
است و ماهیتی متمایز
را تشکیل
میدهد در
رابطهای
بیرونی قرار
دارند. در این
جا دولت سوژه
است، با
عقلانیتی
ذاتی که به
وسیله نخبگان
سیاسی و همان
سازوکار
دموکراسی
نمایندگی به
آن داده میشود.
مطابق با همین
درک، تصرف
دولت مستلزم
جایگزین کردن
رهبران سطح
بالا با یک
سری نخبه چپ
روشنفکر، و در
صورت ضرورت
انجام بعضی
تعدیلات در
روش کار
نهادهای
موجود است؛
این که دولت
بدین ترتیب
سوسیالیسم را
از بالا برای
تودههای مردم
به ارمغان
خواهد آورد،
امری بدیهی
تلقی میشود،
و این چیزی
نیست جز
دولتمداری
تکنو-بوروکراتیک
متخصصان.
دولتپرستی
استالینیستی،
دولتپرستی
سوسیال
دموکراتیک
این
دولتپرستی در
واقع یکی از
سنتهای جنبش
تودهای است.
گریز از آن به
سنتی دیگر
یعنی دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح یا
خودمدیریتی
خوبتر از آن
است که حقیقی
باشد. نباید
مسئله خود
لنین و
نطفههای
استالینیسم
موجود در تجربه
شوراهای
اولیه
کارگران را از
یاد ببریم. ما
باید تکلیف
خود را با این
تناقض اساسی
یک سره کنیم:
یا دولت موجود
را حفظ کرده و
تنها به شکل اصلاح
شدهای از
دموکراسی
نمایندگی
میچسبیم -
مسیری که به
دولت سوسیال
دموکراتیک و
به اصطلاح
پارلمانتاریسم
ختم میشود؛
یا همه چیز را
بر اساس
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح یا
جنبش برای خود
مدیریتی بنا
میکنیم - راهی
که دیر یا زود
به شکلی
غیرقابل اجتناب
به استبداد
دولتی یا
دیکتاتوری
متخصصان منتهی
میشود. اما
مسئلهی ضروری
مسیر دموکراتیک
به
سوسیالیسم،
یا سوسیالیسم
دموکراتیک را
میتوان به
روشی دیگر
مطرح کرد.
چگونه امکان دارد
که دولت را به
شکلی رادیکال
چنان دگرگون کرد
که گسترش و
تعمیق
آزادیهای
سیاسی و نهادهای
دموکراسی
نمایندگی (که
در عین حال تحت
ارادهی
تودههای مردم
هستند) با
شکوفایی اشکال
دموکراسی
مستقیم و
روییدن
نهادهای خودمدیر
ترکیب گردد؟
دیدگاه
دیکتاتوری
پرولتاریا نه
تنها نتوانست
مسئله را به
این شکل مطرح
کند، بل که به
پیچیدهتر شدن
آن ختم گردید.
از نظر مارکس
دیکتاتوری
پرولتاریا
دیدگاهی استراتژیک
کاربردی بود
که حداکثر به
عنوان یکی از
علائم
راهنمای مسیر
مطرح شد.
منظور او
طبیعت طبقاتی
دولت بود و
ضرورت
دگرگونی آن در
انتقال به
سوسیالیسم و
فرآیند
اضمحلال دولت.
اکنون اگرچه
چیزی که مارکس
به آن اشاره
میکرد کماکان
واقعیت دارد،
این دیدگاه
نقش تاریخی مشخصی
را ایفا کرده
است. این نگرش
مسئله بنیادی
ترکیب
دموکراسی
نمایندگی
دگرگون شده با
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح را
دشوارتر میسازد.
به همین دلیل
و نه از آن رو
که این دیدگاه
نهایتا با
تمامیتخواهی
استالینیستی
یکسان گرفته
شده است، رها
کردن آن از
نظر من مشروعیت
دارد. کارکرد
تاریخی این
اصطلاح حتی
وقتی معانی
دیگری یافت،
همیشه- هم
برای لنین در
ابتدای
انقلاب اکتبر
و هم نزدیکتر
به زمان ما برای
خود
گرامشی-همیشه
سوالبرانگیز
بود.
البته در
بارهی نقش
تئوریک -
سیاسی قابل
توجه گرامشی
بحثی نیست، و
ما فاصلهای
را که او از
تجربه
استالینی
گرفت به یاد
داریم. با این حال
حتی اگر چه او
در حال حاضر
از هر طرفی که
فکرش را بکنید
کشیده میشود،
این حقیقت
باقی میماند
که گرامشی
نتوانست
مسئله را با
تمام گستردگیاش
طرح کند.
تحلیلهای
مشهور او از
تفاوتهای بین
جنگ جبههای
(آن گونه که توسط
بلشویکها در
روسیه به راه
انداخته شد) و
جنگ موضعی بی
شک به عنوان
کاربرد مدل /
استراتژی
لنین در
برخورد با
"شرایط مشخص
متفاوت" غرب درک
میگردد.
علیرغم وجود
دیدگاههای
قابل ملاحظه،
این درک او را
به چند کوچه
بن بست
میکشاند، که
ما در این جا
مجال بحث در
موردشان را
نداریم.
جبر
سوسیالیستی
دموکراتیک
بنابراین
مسئله
بنیادین
سوسیالیسم
دموکراتیک در
این جاست، و
تنها به
کشورهای به
اصطلاح
پیشرفته
مربوط
نمیگردد، چرا
که هیچ مدل
استراتژیک
انحصاری
مخصوص این
کشورها وجود
ندارد. در
حقیقت دیگر
مسئله ساختن
"مدلهایی" از هر
نوع مطرح
نیست. تمام آن
چه که مورد
نیاز است یک
مجموعه از
راهنماهاست
که با
بهرهگیری از
درسهای
گذشته، به هر
کس که خواهان
اجتناب از نتایج
شناخته شده
مشخص میباشد،
دامهایی را
که فرا راه
گسترده است
مینمایاند.
مسئله مربوط به
هر انتقالی به
سوسیالیسم
است، حتی اگر
در کشورهای
مختلف کاملا
متفاوت جلوه
نماید. تا این
جا میدانیم
که: سوسیالیسم
نمیتواند در
این جا
دموکراتیک
باشد و در آن
جا نوعی دیگر
و شرایط مشخص
البته ممکن
است متفاوت
باشد، و بدون
شک
استراتژیها
باید با
ویژگیهای خاص
هر کشور تطبیق
داده شوند.
اما سوسیالیسم
دموکراتیک
تنها نوع ممکن
است.
در رابطه
با این
سوسیالیسم، و
راه
دموکراتیک نیل
به آن، شرایط
جاری در اروپا
نمایانگر ویژگیهایی
است: روابط
اجتماعی
جدید، شکلی از
دولت که در
حال تاسیس است
و کاراکتر
دقیق بحران در
دولت. در مورد
بعضی از
کشورهای
اروپایی، این
ویژگیها
شانسهای
زیادی برای
موفقیت تجربه
سوسیالیسم
دموکراتیک،
در ترکیب
دموکراسی نمایندگی
دگرگون شده با
دموکراسی
مستقیم در تمام
سطوح پدید
میآورند که
احتمالا در
تاریخ جهان
منحصر به فرد
است. این کار
به طراحی
استادانه یک
استراتژی
جدید هم برای
تصرف قدرت
دولتی توسط
توده مردم و
سازمانهای
شان و هم برای
دگرگونی در
دولت
میانجامد که
تحت عنوان
"مسیر دموکراتیک
به
سوسیالیسم"
شناخته میشود.
امروزه
کمتر از گذشته
دولت یک برج
عاج جدا از تودههای
مردم است.
مبارزه
تودهها دولت
را دائما در
مینوردد، حتی
زمانی که به
طور فیزیکی در
ابزارهای آن
حضور دارند.
قدرت دوگانه
که در آن جنگ
جبههای در یک
لحظه خاص
متمرکز میگردد،
تنها شرایطی
نیست که به
تودههای مردم
اجازه میدهد
عملی در حوزه
دولت انجام
دهند. مسیر دموکراتیک
به سوسیالیسم
یک فرآیند
طولانی است که
در آن مبارزه
تودههای مردم
نه در پی
ایجاد یک قدرت
دوگانه موثر
به موازات و در
خارج از دولت،
بل که به
دنبال کشاندن
خود به
تضادهای
درونی دولت
است. بدون شک
تصرف قدرت همیشه
دارای پیش فرض
بحران در دولت
است (همانگونه
که امروزه در
بعضی از
کشورهای
اروپایی وجود
دارد)؛ اما
این بحران که
دقیقا تضادهای
درونی دولت را
شدیدتر میکند
نمیتواند صرفا
به سقوط دولت
تقلیل یابد.
گرفتن یا تصرف
قدرت دولتی
صرفا دست
گذاردن بر
بخشی از ماشین
دولتی برای
جایگزینی آن
با یک قدرت
دوم نیست. قدرت
یک ماده قابل
اندازهگیری
در دست دولت
نیست که باید
از چنگ او
خارج گردد، بل
که بیشتر یک
سری روابط بین
طبقات
اجتماعی متفاوت
است. قدرت در
شکل ایدهآل
آن در دولت
متمرکز میشود،
که بنابراین
خود بیان
فشرده یک
رابطه خاص بین
نیروهای
طبقاتی است.
دولت نه یک
شیئ ابزار است
که بتواند
برداشته شود،
و نه یک قلعهای
که توسط اسب
چوبی بتوان در
آن نفوذ کرد،
و نه حتی
گاوصندوقی که
با زور بتوان آن
را شکست. دولت
قلب کاربرد
قدرت سیاسی
است.
برای
گرفتن قدرت
دولتی، یک
مبارزه
تودهای باید
به روشی گشوده
شده باشد که
رابطه نیروها
بین ابزارهای
دولتی، که خود
مکان
استراتژیک مبارزه
سیاسی هستند
را تعدیل کند.
با این حال در
استراتژی
قدرت دوگانه،
جابهجایی تعیینکننده
در رابطه
نیروها نه در
درون دولت بل که
بین دولت و
تودههای خارج
صورت میگیرد.
در مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم،
فرآیند طولانی
کسب قدرت
ضرورتا شامل
گسترش،
تکامل، تقویت،
هماهنگی و
جهتدهی به
مراکز
پراکنده
مقاومت
تودهها در
شبکههای
دولتی به شکلی
است که آنها
را به مراکز
واقعی قدرت در
حوزه
استراتژیک دولت
بدل کند.
بنابراین
مسئله انتخاب
مستقیم بین
جنگ جبههای
جنبشی و جنگ
موضعی نیست،
زیرا در
استفاده
گرامشی از این
اصطلاح جنگ
موضعی همیشه
در بردارنده
محاصره
استحکامات دولتی
است.
ممکن است
این سئوال
مطرح شود که:
آیا ما تسلیم رفرمیسم
سنتی میشویم؟
برای پاسخ به
این سئوال
باید بررسی
کرد که
رفرمیسم
چگونه در
انترناسیونال
سوم مطرح شد.
در واقع
انترناسیونال
هر استراتژی
به غیر از
قدرت دوگانه
را رفرمیستی تلقی
میکرد. تنها
گسست رادیکال
که امکان تصرف
قدرت دولتی را
بدهد، تنها
گسست معنیدار
که فرار از
رفرمیسم را
ممکن سازد،
گسست بین دولت
(به عنوان یک ابزار
صرف بورژوایی
بیرون از
تودهها) و یک
قدرت دوم
(تودهها /
شوراها) بود
که کلا خارج
از دولت قرار
دارد. هر چند
که این تلقی مانع
از ظهور
رفرمیسمی
ویژه
انترناسیونال
سوم نشد -
رفرمیسمی که
دقیقا با
مفهوم ابزاری
دولت در پیوند
قرار داشت.
کاملا برعکس،
شما بعضی
بخشهای ضعیف
ماشین دولتی
را محاصره
میکنید و چند
سنگر جداگانه
را میگیرید
در حالی که در انتظار
شرایط قدرت
دوگانه هستید.
بنابراین با
گذشت زمان
قدرت دوگانه
در دستور قرار
میگیرد؛ تمام
آن چه که باقی
میماند دولت
ابزاری است که
سنگر به سنگر
آن را تصرف
میکنید و یا پستهای
فرماندهی آن
را میگیرید.
رفرمیسم
یک خطر همیشه
بالقوه است، و
نه یک شر ذاتی
در هر
استراتژی به
غیر از قدرت
دوگانه - با
وجودی که در
مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم،
معیار
رفرمیسم به
شدت آن در
استراتژی
قدرت دوگانه
نیست، با
وجودی که (هیچ
دلیلی برای رد
آن وجود
ندارد) بدین
ترتیب خطر
سوسیال
دموکراتیزه
شدن افزایش
مییابد، اما
تغییر رابطه
نیروها در
دولت به معنای
پیروزی در
رفرمهای پی
در پی در یک
زنجیره
پیوسته، فتح
بخش بخش ماشین
دولتی، یا
صرفا اشغال
مواضع حکومتی
نیست. چیزی
نیست جز
صحنهای از
گسستهای
واقعی، که هنگامی
به نقطه اوج
آن - که باید
وجود داشته
باشد - دست
مییابیم که
رابطه نیروها
در صحنه استراتژیک
دولت به سمت
تودهها
چرخیده باشد.
دولت به
عنوان زمین
مبارزه
بنابراین
مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم
صرفا یک مسیر
پارلمانتاریستی
یا انتخاباتی
نیست. انتظار
برای کسب
اکثریت
انتخاباتی (در
پارلمان یا
کاندیدای
ریاست
جمهوری)، هر
اندازه مهم،
تنها میتواند
لحظه ای باشد؛
و نیل به آن ضرورتا
نقطه اوج گسست
درون دولت
نیست. تغییر
در روابط نیروهای
درون دولت،
ابزارها و
مکانیزمهای
آن را به
عنوان یک کل
تحت تاثیر
قرار میدهد؛
و نه تنها
پارلمان را،
آن گونه که
این روزها
مکررا گفته
میشود، یا
ابزارهای
ایدئولوژیک
دولت را که
تصور میرود
نقش
تعیینکنندهای
در دولت
"معاصر"
دارند. این
فرآیند در عین
حال و به ویژه
بر ابزارهای
دولتی سرکوب
که انحصار خشونت
فیزیکی
قانونی را در
دست دارند هم
سرایت میکند،
علیالخصوص به
ارتش و پلیس.
اما همانگونه
که نباید نقش
خاص این
ابزارها را از
یاد ببریم
(کاری که اغلب
به وسیله
انواع مسیرهای
دموکراتیک که
بر بدفهمی از
بعضی از تزهای
گرامشی
استوار است،
صورت
میگیرد)،
نباید هم تصور
کنیم که
استراتژی
تنظیم رابطه
نیروها در
درون دولت
تنها برای
ابزارهای
ایدئولوژیک
معتبر است، و
این که
ابزارهای
سرکوب کاملا
از مبارزات
مردمی جدا
هستند، و تنها
میتوانند به
وسیله حمله
بیرونی
جبههای تصرف
شوند. خلاصه
این که، ما
نمیتوانیم دو
استراتژی را با
هم جمع کنیم؛
نمیتوانیم
پرسپکتیو
قدرت دوگانه
را حفظ کنیم.
روشن است که
تغییر در
توازن نیروها
درون
ابزارهای
سرکوب مسائل
خاص و دشواری
را رو در روی
ما قرار
میدهد. اما همان
طور که مورد
پرتغال نشان
داد، خود این
ابزارها تحت
تاثیر
مبارزات
تودههای مردم
قرار میگیرند.
به علاوه
آلترناتیو
واقعی که با
مسیر دموکراتیک
به سوسیالیسم
مطرح میشود در
حقیقت آلترناتیو
مبارزه
تودههای مردم
برای تنظیم
رابطه نیروها
در درون دولت
است که در برابر
استراتژی
قدرت دوگانه
جبههای قرار
دارد. انتخاب
آنگونه که
معمولا تصور
میرود بین
مبارزه
"درون"
ابزارهای
دولتی (یعنی
تلاش فیزیکی و
نفوذ در فضای
مادی) و
مبارزه در
فاصله فیزیکی
معینی از این
ابزارها نیست.
اولا، به این
علت که هر
مبارزهای حتی
از یک فاصله،
همیشه آثاری
درون دولت
دارد؛ همیشه
آنجاست، حتی
اگر تنها به
یک شکل
غیرمستقیم و
از طریق واسطهها
باشد. و اما
مهمتر، زیرا
مبارزه در یک
فاصله از
ابزارهای
دولتی، چه
درون و چه
فراسوی محدودیتهای
فضای فیزیکی
ترسیم شده
توسط مراکز
نهادی، در
تمام زمانها
و در هر حالتی
ضروری است،
چرا که بازتاب
خودگردانی
مبارزات و
سازمانهای
تودههای مردم
است. مسئله
صرفا ورود به
نهادهای
دولتی
(پارلمان،
شوراهای اقتصادی
و اجتماعی،
تشکلات
"برنامهریزی"
و غیره) به
منظور
استفاده از
اهرمهای
خاصشان برای
اهداف خوب
نیست. به
علاوه ،
مبارزه باید
همیشه خود را
در توسعه
جنبشهای
مردمی بیان کند،
وفور رویش
ارگانهای
دموکراتیک در
پایه، و خیزش
مراکز
خودمدیر.
نباید
فراموش کرد که
نکات بالا نه
تنها به دگرگونیهای
دولت، بلکه
به سئوال
پایهای قدرت
دولتی و قدرت
به طور کلی
برمیگردند.
این سئوال که
چه کسی برای
انجام چه کاری
در قدرت قرار
دارد
نمیتواند از
این مبارزات
برای
خودمدیریتی
یا دموکراسی
مستقیم جدا
گردد. اما اگر
قرار است این
مبارزات و
جنبشها روابط
قدرت را تنظیم
کنند، نمیتوانند
به تمرکز در
یک قدرت دوم
متمایل باشند؛
در عوض باید
در پی تغییر
رابطه نیروها
در صحنه خود
دولت باشند.
این
آلترناتیو
واقعی است، و
نه تقابل ساده
بین مبارزه
"درونی " و "بیرونی".
در مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم،
این دو شکل
مبارزه باید
ترکیب گردند.
به عبارت دیگر
این که آیا در
ابزارهای
دولتی
"ادغام" شویم و
بازی قدرت
موجود را
انجام دهیم یا
نه نمیتواند
به انتخاب بین
مبارزه درونی
و بیرونی
تقلیل یابد.
چنین ادغامی
ضرورتا از یک
استراتژی
تغییرات در
عرصه دولت
برنمیآید.
چنین اندیشهای
بر این باور
است که مبارزه
سیاسی میتواند
تماما خارج از
دولت جای داده
شود.
این
استراتژی کسب
قدرت مستقیما
به مسئله دگرگونیهای
دولت در یک
مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم
منتهی میشود.
تنها با ترکیب
دگرگونی دموکراسی
نمایندگی با
تکامل اشکالی
از دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح یا
جنبش برای
خودمدیریتی
است که
میتوان از
دولتمداری
قدرقدرت اجتناب
ورزید. اما
این استراتژی
به نوبه خود مسائل
تازهای را
برمیانگیزد.
در استراتژی
قدرت دوگانه
که جایگزینی
مستقیم
ابزارهای دولتی
با یک ابزار
شورایی را
تصویر میکند،
گرفتن قدرت
دولتی به
عنوان
مقدمهای برای
نابودی / جایگزینی
دولت در نظر
گرفته میشود
و دگرگونی ابزار
دولت عملا
وارد قضیه
نمیشود؛ اول
از همه قدرت
دولتی موجود
تسخیر میشود،
و سپس قدرتی
دیگر جایگزین
آن میگردد.
این دیدگاه دیگر
نمیتواند
مورد قبول
قرار گیرد.
اگر گرفتن
قدرت مستلزم
تغییری در
رابطه
نیروهای درون دولت
باشد، و اگر
تشخیص داده
میشود که این
کار مستلزم یک
فرآیند
طولانی تغییر
است، آن گاه
تصاحب قدرت
دولتی به
دگرگونیهای
هم زمان در
ابزارهای آن
میانجامد.
درست است که
دولت مادیت
خاصی را حفظ
میکند؛ نه
تنها تغییر در
رابطه
نیروهای درون
دولت برای
تغییر این مادیت
کافی نیست، بل
که خود رابطه
در دولت تنها تا
جایی که
ابزارهای آن
دچار تغییر
میشوند
میتواند
تثبیت شود. با
رها کردن
استراتژی
قدرت دوگانه،
مسئله مادیت
دولت به عنوان
یک ابزار خاص
کنار گذاشته
نمیشود بل که
به روشی متفاوت
مطرح میگردد.
بر این
مبنا من در
بالا از یک
دگرگونی کامل
ابزار دولت در
طی انتقال به
سوسیالیسم
دموکراتیک
صحبت کردم. اگر
چه این اصطلاح
قطعا یک ارزش
نمایشی دارد،
اما به نظرم
به یک مسیر
کلی اشاره
میکند که قبل
از آن - به جرات
میتوان گفت -
که دو چراغ
قرمز وجود دارد.
اول، عبارت
"دگرگونی
کامل ابزار
دولت در مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم"
میگوید که دیگر
جایی برای آن
چه که به طور سنتی
در هم شکستن و
نابودی آن
ابزار نامیده
میشود وجود
ندارد و با
این حال این
حقیقت باقی میماند
که اصطلاح در
هم شکستن، که
مارکس به دفعات
برای بیان
اهداف خود به
کار میبرد،
در نهایت برای
توصیف یک
پدیده تاریخی
بسیار دقیق به
میدان آمد: به
اصطلاح، ریشه
کنی هر نوع
دموکراسی
نمایندگی یا
آزادیهای
"رسمی" به نفع
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح و
به اصطلاح
آزادیهای
واقعی. باید
موضعگیری
کرد. اگر ما
مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم را
درک کنیم و
خود
سوسیالیسم
دموکراتیک
علاوه بر دیگر
چیزها مستلزم
(حزب) سیاسی و
پلورالیسم
ایدئولوژیک،
بازشناسی نقش
حق رای
همگانی، و
گسترش و تعمیق
همه آزادیهای
سیاسی حتی
برای مخالفین
باشد، آن گاه
صحبت از خرد
کردن یا
نابودی ابزار
دولت
نمیتواند
دیگر یک بازی
زبانی صرف باشد.
آن چه که از
طریق تمام
انواع
دگرگونیها لازم
است، تداوم و
پیوستگی
واقعی
نهادهای
دموکراسی
نمایندگی است
- نه به عنوان
بقایای ناخوشایندی
که باید برای
مدت زمان
ضروری تحمل
کرد، بل که به
عنوان شرایط
ضروری
سوسیالیسم دموکراتیک.
دخالت
تودهای
حالا به
چراغ قرمز دوم
میرسیم:
اصطلاح
"دگرگونی
کامل" به
درستی نشانگر
جهت و روشهای
تغییر در
ابزار دولت
است. مسئله
نمی تواند
صرفا انجام
تعدیلات درجه
دوم (از قبیل آنهایی
که توسط
درکهای
نئولیبرالی
از دولت قانونی
بازسازی شده
مطرح میگردد)
باشد، و نه تغییراتی
اساسا از بالا
(مطابق با
دیدگاه سوسیال
دموکراسی
سنتی یا
استالینیسم
لیبرالیزه شده).
مسئله
نمیتواند
دگرگونی
دولتی ابزار
دولت باشد.
دگرگونی ابزار
دولت با
سوگیری به سمت
اضمحلال دولت
تنها میتواند
بر اساس دخالت
افزایشیافته
تودههای مردم
در دولت صورت
پذیرد: مطمئنا
از طریق اتحادیهها
و اشکال سیاسی
نمایندگی،
اما همچنین
از طریق
ابتکارات خود
تودهها در
درون خود
دولت. این کار
مرحله به
مرحله پیش
میرود، اما
نمیتواند
صرفا به
دموکراتیزه
کردن دولت محدود
شود - چه در
رابطه با
پارلمان،
آزادیهای
سیاسی، نقش
احزاب،
دموکراتیزه
کردن خود ابزارهای
اتحادیهای و
سیاسی، و چه
در رابطه با عدم
تمرکز.
این
فرآیند باید
با تکامل اشکال
جدید
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح، و
شکوفایی شبکه
ها و مراکز
خودمدیر هم
راه گردد. دگرگونی
ابزار دولت و
تکامل
دموکراسی
نمایندگی به
خودی خود
ناتوان از
اجتناب از
دولتگرایی
هستند. اما
روی دیگر سکه
هم وجود دارد.
یک تغییر یک
جانبه
و تک صدای
مرکز ثقل به
سمت جنبش
خودمدیریتی
هم به همین
ترتیب،
اجتناب از
دولتگرایی
تکنو-بوروکراتیک
و مصادرهی مقتدرانه
قدرت توسط
متخصصان را در
میان مدت غیرممکن
میسازد. این
امر میتواند
شکل تمرکز در
یک قدرت دوم
را به خود
بگیرد که
کاملا به
آسانی مکانیسمهای
دموکراسی
نمایندگی را
جایگزین کند.
اما در عین
حال میتواند
به شکل دیگری هم
رخ دهد که این
روزها غالبا
تصویر میشود.
مطابق با این
درک، تنها راه
اجتناب از
دولتگرایی
قرار گرفتن در
خارج از دولت
است، و کم و
بیش رها کردن
این شیطان
رادیکال به
همان صورتی که
هست و بی
توجهی به
مسئله
دگرگونی آن.
در این صورت
مسیر به جلو
بدون رفتن تا
قدرت دوگانه،
صرفا بلوکه
کردن مسیر
دولت از خارج
و از طریق
ایجاد "قدرت
متقابل"
خودمدیر در
پایههاست -
خلاصه
قرنطینه کردن
دولت در حوزه
خودش و
بنابراین
جلوگیری از
گسترش بیماری.
چنین
دیدگاهی
امروزه به
روشهای
متفاوت فرموله
میگردد.
ابتدا در صحبت
نئوتکنوکراتیک
از دولت که
باید به دلیل
طبیعت پیچیده
وظایف در یک
جامعه
پساصنعتی حفظ
شود، اما توسط
متخصصان چپ
اداره، و صرفا
از طریق
مکانیسمهای
دموکراسی
مستقیم کنترل
گردد. حداکثر
در کنار هر
تکنوکرات چپ
یک کمیسر
خودمدیر قرار
میگیرد -
ایدهای که
بعید است
انواع
متخصصانی را
که حتی ممکن
است احساس
ناگهانی خوبی
نسبت به خودمدیریتی
داشته باشند،
بترساند، چرا
که میدانند
که در پایان
روز، تودهها
پیشنهاد
خواهند کرد و
دولت تصمیم
خواهد گرفت.
در عین حال در
زبان
آزادیخواهان
جدید این درک
به ظهور میرسد
که تنها زمانی
میتوان از
دولتمداری اجتناب
ورزید که قدرت
بالا را خرد
کرده و آن را میان
بی نهایت
قدرتهای ریز
توزیع کنیم
(نوعی جنگ
چریکی علیه
دولت). با این
حال در هر یک
از این موارد
دولت
لویاتانی بر
جای باقی
میماند، و هیچ
توجهی به این
دگرگونیهای
دولت که بدون
آنها جنبش
دموکراسی
مستقیم محکوم
به شکست است
مبذول
نمیگردد.
جنبش از دخالت
در دگرگونیهای
عملی دولت
بازداشته
میشود، و دو روند
صرفا به صورت
خطوط موازی در
کنار هم حرکت میکنند.
مسئله واقعی
اما چیز دیگری
است: مثلا چگونه
یک رابطه
ارگانیک بین
انجمنهای
شهروندی و
مجامع حق رای
عمومی باید
ایجاد شود که
خود آنها تحت
تاثیر کارکرد
این رابطه دگرگون
شوند؟
بنابراین
همانگونه که
میبینیم
وظیفه واقعا "ترکیب"
کردن یا به هم
چسباندن
سنتهای
دولتمداری و
خودمدیریتی
جنبش تودهای
نیست بلکه گشودن
یک پرسپکتیو
جهانی از
اضمحلال دولت
است، که دو
فرآیند توصیف
شده را با یک
دیگر هماهنگ
میکند:
دگرگونی دولت
و شکوفایی
دموکراسی
مستقیم در
تمام سطوح. ما
نتایج جدایی
رسمی بین دو
سنت را
میدانیم که
از فرمولبندی
نادرست این
فرآیندها
برخاسته است.
با این حال
هرچند که این
مسیر به
تنهایی قادر
به هدایت ما
به سوسیالیسم
دموکراتیک میباشد،
یک جهت برعکس
هم دارد: دو
خطر در کمین
آن نشستهاند.
اولین آنها
واکنش دشمن
یعنی بورژوازی
است. این خطر
اگر چه قدیمی
و شناخته شده
است در این جا
به شکلی
جدیتر ظاهر
میشود. پاسخ
کلاسیک
استراتژی
قدرت دوگانه
دقیقا نابودی
ابزار دولت
بود - طرز فکری
که از یک نظر معتبر
باقی میماند،
چرا که
گسستهای
حقیقتا عمیقی
لازم است، و
نه تعدیلات
درجه دوم در
ابزار دولت.
اما تنها از
یک نظر معتبر
است. تا آن جا که
دیگر نه
نابودی آن
ابزار و
جایگزینی آن
با قدرت دوم،
بل که بیشتر
یک فرآیند
طولانی
دگرگونی مطرح
باشد، دشمن
امکانات
بیشتری در
تحریم تجربه
سوسیالیسم
دموکراتیک و
دخالت
بیرحمانه در
توقف آن دارد.
روشن است که
مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم
صرفا یک تغییر
سیستم
صلحآمیز
نخواهد بود.
میتوان
از طریق اتکای
فعال به یک
جنبش وسیع مردمی
با این خطر
مواجه شد.
بگذارید
کاملا رو راست
باشیم ، مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم،
برخلاف استراتژی
قدرت دوگانه
"پیشروگرا"،
حمایت پیوسته
یک جنبش
تودهای بر
اساس
اتحادهای گسترده
مردمی را به
عنوان روش
قطعی برای
تحقق اهداف و
برای تشریح دو
بازدارنده در
برابر دولتمداری
و بنبست
سوسیال
دموکراسی،
پیشفرض
میگیرد. اگر
چنین جنبشی
(که گرامشی آن
را انقلاب
فعال در برابر
انقلاب منفعل
نامید) به طور
موثر و فعال
وجود نداشته
باشد، اگر چپ
در برانگیختن
آن موفق نشود،
آن گاه هیچ
چیز نمیتواند
مانع سوسیال
دموکراتیزه
شدن تجربه
شود: برنامههای
متنوع، هر
اندازه هم که
رادیکال باشند
تغییر چندانی
در این جهت
ایجاد
نخواهند کرد.
یک جنبش مردمی
گسترده
تضمینی است در
برابر واکنش
دشمن، اگرچه
کافی نیست و
باید همیشه به
دگرگونی کامل
دولت پیوند
زده شود. این
درس دومی است
که میتوان از
شیلی گرفت:
پایان تجربه
آلنده نه تنها
به خاطر فقدان
چنین تغییراتی
بود، بلکه به
واسطه این
حقیقت هم بود
که دخالت
بورژوازی (که
خود ناشی از
آن فقدان بود)
به دلیل شکست
اتحادها در
میان طبقات
مردمی، به ویژه
بین طبقه
کارگر و خرده
بورژوازی
ممکن گردید.
حتی قبل از
وقوع کودتا،
این مسئله،
قدرت وحدت
مردمی در
حمایت از دولت
را شکسته بود.
برای
برانگیختن
این جنبش
گسترده، چپ
باید خود را
به وسایل
ضروری تجهیز
کند، به ویژه
خواستهای
تودهای جدید
که سابقا به
اشتباه "درجه
دوم" خوانده
میشدند
(مبارزات
زنان، جنبش محیط
زیست و غیره)
را مطرح کند.
سئوال دوم
در رابطه با
اشکال ترکیب
دو فرآیند
است: دگرگونیهای
دولت و
دموکراسی
نمایندگی، و
توسعه
دموکراسی
مستقیم و جنبش
برای
خودمدیریتی. به
محض این که
دیگر مسئله
سرکوب یکی به
نفع دیگری
مطرح نباشد،
چه از طریق
حذف مستقیم -
که به همان جا
میرسد - و چه از
طریق ادغام یکی
در دیگری
(مثلا مراکز
خودمدیر در
نهادهای دموکراسی
نمایندگی)،
مسائل جدیدی
بروز خواهند
کرد؛ در واقع
به مجردی که
دیگر مسئله
نفی استقلال
دو فرآیند
مطرح نباشد.
چگونه میتوان
از کشیده شدن
به توازی یا
تقابل صرف
اجتناب ورزید،
در حالی که هر
یک مسیر خاص
خود را دنبال
میکنند؟ در
چه حوزههایی،
مربوط به چه
تصمیمگیریهایی،
و در چه
مقاطعی مجامع
نمایندگی
باید بر مراکز
دموکراسی
مستقیم اولویت
داشته باشند:
پارلمان بر
کمیتههای
کارخانه،
شوراهای شهر
بر انجمنهای
شهروندی - یا
برعکس؟ با فرض
این که کشاکش
تا اندازهای
غیرقابل اجتناب
است، چگونه
باید آن را به
آرامی اما به
شکلی مطمئن و
بدون این که
به یک وضعیت
قدرت دوگانه
جنینی یا بلوغ
یافته منجر
شود، حل کرد؟
در این
حالت قدرت
دوگانه شامل
دو قدرت چپ
است - یک دولت
چپ و یک قدرت
دوم مرکب از
ارگانهای مردمی.
و همان طور که
از تجربه پرتغال
میدانیم، حتی
وقتی دو نیروی
چپ در قضیه درگیر
باشند، وضعیت
به هیچ وجه
نمایانگر
فعالیت
قدرتها و
مخالفین آنها
در تعادل با
یک دیگر برای
صلاح بزرگتر
سوسیالیسم و
دموکراسی نیست.
بل که با سرعت
بیشتری به
مخالفت آشکار
میانجامد و
این خطر وجود
دارد که یکی
به نفع دیگری
حذف شود. در یک
مورد (مثلا
پرتغال)، نتیجه
سوسیال
دموکراتیزه
شدن است، حال
آن که در نسخه
دیگر - حذف
دموکراسی
نمایندگی -
اضمحلال دولت
یا پیروزی
دموکراسی
مستقیم نیست
که نهایتا به
منصه ظهور می
رسد، بل که
نوع جدیدی از دیکتاتوری
مقتدرانه است.
در هر دو حالت
اما این دولت
است که پیروز
نهایی است.
البته این
شانس قوی وجود
دارد که حتی
قبل از این که قدرت
دوگانه به این
نتیجه منجر
شود، اتفاق دیگری
بیفتد - چیزی
که پرتغال به
دشواری از آن
اجتناب کرد -
به اصطلاح
واکنش
بیرحمانه نوع
فاشیستی یک
بورژوازی که
همیشه
میتواند در
بازی حضور
داشته باشد.
بنابراین
تقابل آشکار
بین این دو
قدرت، پس از
اولین مرحله
از فلج کردن
واقعی دولت،
به طور جدی
تهدیدکننده
است و
میتواند توسط
یک بازیگر
سوم،
بورژوازی، مطابق
با
سناریوهایی
که تصورشان
دشوار نیست، حل
شود. من گفتم
بازیگر سوم،
اما از توجه
خواننده دور
نیست که در
تمام موارد
(دخالت نوع
فاشیستی،
سوسیال
دموکراتیزه
شدن، دیکتاتوری
مقتدرانه
متخصصان بر
ویرانههای
دموکراسی
مستقیم) این
بازیگر سوم
به هر صورت
نهایتا همانا
بورژوازی است.
بنابراین
راه حل چیست،
پاسخی به تمام
این مسائل؟
البته من
میتوانم به
مشاهدات
بالا، به بی
شمار آثار،
پروژههای
تحقیقاتی و
بحثهای
کمابیش در
جریان در
سرتاسر اروپا
اشاره کنم، و
در عین حال به
تجربیات پراکندهای
که اکنون در
سطح منطقهای،
شهری یا خودمدیریتی
صورت میگیرد.
اما این موارد
دستورالعمل
چندان سادهای
برای یک راه
حل در پیش
نمینهند، چرا
که پاسخ به
چنین
سئوالاتی
هنوز وجود
ندارند - نه
حتی به عنوان
یک مدل که در
این یا آن متن
مقدس تئوریک
تضمین شده
باشد. تاریخ
هنوز به ما
تجربه موفقی
از مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم را
نشان نداده
است: چیزی که فراهم
آورده - که کم
اهمیت هم نیست
- نمونههای
منفی برای
اجتناب، و
اشتباهاتی است
که باید
رویشان
اندیشید. طبعا
همیشه میتوان
به نام
رئالیسم (چه
از سوی
هواداران
دیکتاتوری
پرولتاریا
باشد و چه از
جانب دیگران،
نئولیبرالهای
ارتدکس)
استدلال کرد
که اگر سوسیالیسم
دموکراتیک
تاکنون هرگز
وجود نداشته است،
به دلیل
غیرممکن بودن
آن است. شاید.
ما دیگر در
این هزاره در
باوری که بر
اساس چند قانون
آهنین مربوط
به ناگزیر
بودن یک
انقلاب سوسیال
دموکراتیک
بنا شده شریک
نیستیم. اما
یک چیز مسلم
است:
سوسیالیسم،
یا دموکراتیک
خواهد بود، یا
اصلا
سوسیالیسم
نخواهد بود. و
فراتر از آن،
خوشبینی نسبت
به مسیر
دموکراتیک به
سوسیالیسم نباید
ما را به آن جا
رهنمون گردد
که آن را به عنوان
یک راه
سلطنتی، روان
و خالی از خطر
بپنداریم.
خطرات وجود
دارند اگر چه
دیگر نه کاملا
جایی که سابقا
بودند. در
بدترین حالت
ما ممکن است
به عنوان
قربانیان تعیینشده
به سوی کمپها
و قتل عامها
هدایت شویم.
اما من این
گونه پاسخ می هم که: اگر ما
خطرات را سبک
سنگین کنیم،
در هر صورت بر
قتل عام
دیگران زیر
تیغ کمیته
امنیت ملی یا
نوعی
دیکتاتوری
پرولتاریا
برای نجات خودمان
برتری دارد.
تنها یک
راه مطمئن
برای اجتناب
از خطرات
سوسیالیسم
دموکراتیک
وجود دارد، و
آن جدیت به
خرج دادن و
پیش روی تحت
تعلیمات و
هدایت دموکراسی
لیبرال پیش
رفته است. اما
این داستانی
دیگر است.
New Left
Review I/۱۰۹,
May-June ۱۹۷۸