فرایند
انقلابی
اوکراین هنوز
به پایان نرسیده
است!
گفتگو
با نیل
دیویدسون
برگردان
نوید قیداری
این
گفتگو میان
نیل دیویدسون
و یوری درگونف
برای نخستین
بار در تاریخ 2
می 2014 در نشریهی
اوکراینی «Спільне» -
اشتراک:
نشریهی نقد
اجتماعی
منتشر شد. نیل
دیویدسون تاریخدان
و جامعهشناس
اسکاتلندی از
مدرّسان مکتب
علوم سیاسی و
اجتماعی
دانشگاه
گلاسکو است.
دامنهی
تحقیقات او
عبارت است از
نظریّات
تکامل، انقلاب،
ناسیونالیسم و قومگرایی
از [دورهی]
روشنگری تا به
امروز و
همچنین
مناسبات میان
اقتصاد
سرمایهداری
و دولت-ملّتها،
نولیبرالیسم
و جنبشهای
اجتماعی دست
راستی.
دیویدسون
همچنین به جنبههای
اسکاتلندی
همهی این
موضوعات
علاقهمند
است. تألیفات
دیویدسون
عبارتاند از:
ریشههای
ملیّت
اسکاتلندی (2000)،
انکشاف
انقلاب اسکاتلند
(2003) که جایزهی
یادبود دویچر
را به عنوان
برترین کتاب مارکسیستی
سال بریتانیا
برایش به
ارمغان آورد،
چگونه
انقلاب،
انقلابی
بورژوایی بود
(2012) و تأمّلی
کوتاه بر
تصویری از
گذشته: گزیدههایی
از مقالات
متفکّران
مارکسیست (2014).
اخیراً دیویدسون
مطالعهیی
طولانی را
دربارهی
رابطهی میان
دگرگونی
نولیبرالی
سرمایهداری
جهانی و تغییر
آگاهی طبقاتی
و قومی به
سرانجام
رسانده است و
خود را برای
انتشار دو
کتاب آماده میکند:
نولیبرالیسم
چه بود؟ و
[دیگر کتاب]
نقض کلّ
قوانین تاریخ:
تکامل
الحاقی،
دولت-ملّت و
سرمایهداری
نولیبرال.
یوری
درگونف: شما
سرنگونی رژیم
یانکویچ را در
اوکراین، از
منظر نظریهی
اجتماعی
ماتریالیسم
تاریخی چگونه
توضیح میدهید؟
نیل
دیویدسون: فرایند
انقلابی
اوکراین هنوز
به پایان نرسیده
است. به یک
معنا اینکه ما
چگونه انقلابها
را تعریف میکنیم،
به پیآمدهای
عاجلشان
بستگی دارد.
به نظرم
انگارهی
«انقلاب
سیاسی» درستترین
شیوه برای
توضیح پیآمدهای
کوتاه مدّت
است. معنای
[انقلاب
سیاسی] این
است که هیچ
تغییر
بنیادینی در
ماهیّت جامعه
به بار نیامده
است. به عبارت
دیگر انقلاب بدون
آنکه وضعیّت (state) را
دگرگون کند در
داخل خود دولت (state) به
وقوع پیوسته
است. این [امر]
شجاعت و خلّاقیّت
تودههای
«میدان» را
لکّهدار نمیکند.
بدین معنا
بسیاری از
انقلابهای
مشابه، و حتّی
برخی از عظیمترین
رخدادهای قرن
بیستم همچون
انقلاب مکزیک
و یا ایران،
سیاسی بودهاند.
[انقلاب
سیاسی] بحثی
است دربارهی
پیآمدها و
تبعات و نه
دربارهی خود
فرایند.
یوری درگونف:
آیا خیزشهای
موسوم به بهار
عربی که به
تغییر رژیم
انجامیدند [با
بحث شما] در
این زمینه
مطابقت دارند؟
نیل
دیویدسون:
خیلی زیاد. هم
بدین معنا که
این بالقوّگی
را داشتند که
به «انقلاب
اجتماعی»
تبدیل شوند و
هم بدین معنا
که دستکم در
این لحظه به
منزلهی انقلاب
سیاسی رفع
گردیدند.
البته انقلاب
سیاسی گاهی
همچون مورد
تونس بهترین
پیآمد و گاهی
همچون مورد
مصر یک
ضدانقلاب
واقعی بوده
است. در هر دو
مورد (یعنی
اکراین و بهار
عربی) مشکل
اصلی عبارت
است از ضعف
سوسیالیسم به منزلهی
اصلی سازماندهنده،
به منزلهی
مجموعهیی از
ایدهها و به
منزلهی یک
هدف. پیداست
که شما این را
خیلی بهتر از
من میدانید.
به هر حال همهی
جنبشهای
انقلابی تا
دههی 1980 به
صورت
خودبخودی، از
برخی جهات کموبیش
«چپ» بودهاند –
حتّی جنبشهای
گوناگون
انقلابی
اروپا و
اروپای غربی،
مخصوصاً 1956
مجارستان و همچنین
لهستان،
نزاعی بر سر
نوعی
سوسیالیسم اصیل
بودند. فقدان
این [خصیصه] به
منزلهی
موضعی واقعاً
مرسوم، ضعفی
جدّی است.
[نقصان فوق] به
سادگی این
واقعیّت را
نشان میدهد
که بزرگتر
بودن شمار
عددی طبقهی
کارگر از هر
برههی دیگری
در تاریخ،
پاسخ مناسبی
[برای مسائل امروز
سوسیالیسم]
نیست. آگاهی
سوسیالیستی
بهسادگی به
مدد واقعیّت
استثمار،
تولید نمیشود.
استثمار فقط
آن را امکانپذیر
میسازد و به
جز آن، دخالت
سوسیالیستهای
سازمانیافته
نیز لازم است.
یوری
درگونف: آیا
انگارهی
انقلاب
بورژوادمکراتیک
برای دستهبند
ی این نوع
انقلابهای
سیاسی مناسب
است یا هرگز
مناسب بوده
است؟
نیل
دیویدسون: من
به این انگاره
به شدّت
مشکوکم. تا
قبل از انقلاب
روسیّه، درک
[انقلاب
سیاسی] به
منزلهی
انقلابی
بورژوایی و
دمکراتیک
هنوز معنایی داشت.
انقلاب سیاسی
انقلابی
بورژوایی
بود، اگرچه میبایستی
توسّط طبقهی
کارگر مؤتلف
با دهقانان
انجام میشد و
دمکراتیک بود
زیرا به یک
معنا رژیمی
پارلمانی را
طبق مدل
اروپای غربی
تأسیس میکرد.
[امّا] این
تصویر
نتوانست از
انقلاب اکتبر
1917 جان سالم به
در ببرد.
همانطور که
تروتسکی در نظریهی
انقلاب مداوم
پیشبینی میکرد
در انقلاب
اکتبر 1917
کارگران به
قدرت رسیدند و
مستقیماً به
سمت ساخت یک
دولت کارگری
مبتنی بر شوراها
و نه دمکراسی
پارلمانی
حرکت کردند.
با ظهور
بوروکراسییی
که از اواخر
سال 1928 رخ نمود،
انقلاب روسیه
در هم شکست. پس
از آن بود که
رژیم
استالینیستی
و ایدئولوگهای
آن، انگارهی
انقلاب
بورژوا-دمکراتیک
را برای دو
نوع فریبِ
آگاهانه به
کار گرفتند.
اوّلین فریب
در رابطه با
تاریخ این
استدلال بود
که همهی
انقلابهای
بورژوایی،
بایستی
«دمکراتیک»
باشند. در غیر
این صورت هنوز
بایستی بهاصطلاح
«تکالیف»
انقلاب
بورژوازی را
ادا کرد. اکنون
دمکراسی به
وضوح خواستنی
بود، امّا نه
به این خاطر
که توانایی
طبقهی کارگر
را برای
سازماندهی و
مشارکت در
زندگی سیاسی
افزایش میداد،
بلکه به این
خاطر که
ضرورتاً ربطی
به انقلاب
بورژوایی
نداشت. این
انگاره به یک
شیوهی گمراهکنندهی
دیگر [نیز] به
کار گرفته میشد
که دستکم تا
همین اواخر
مبارزهی
طبقهی کارگر
را احاطه میکرد
و عبارت از
این ایده بود
که هر انقلابی
بیرون از
[محدودهی]
غرب پیشرفته،
بایستی از
مرحلهی
«بورژوا-دمکراتیک»
بگذرد. بدین
ترتیب پیش از [تحقّق]
سوسیالیسم
دورهیی
نامتعیّن از
توسعهی
سرمایهدارانه
تحت حاکمیّت
پارلمانی
بورژوایی در
دستور کار
قرار میگرفت.
این [ایده]
همچنین این
تأثیر را داشت
که انقلابهای
بالقوهی
سوسیالیستی
(همچون
اسپانیای 1936) را
از میان برمیداشت
یا به سادگی
تلاش
استالینیستها
را برای تثبیت
خویش در قدرت
(همچون چین 1949)
لاپوشانی میکرد.
اهمیّت
تاریخی نظریهی
انقلاب مداوم
در این بود که
بدیلی برای
این [ایده]
اقامه میکرد.
بدون شک اکثر
کمونیستهای
سابق، امروز
دیگر باور
ندارند که
فراسوی سرمایهداری
«مرحلهیی»
سوسیالیستی
هست و تنها
امکان موجود
«دمکراتیک»
کردن آن است.
یوری
درگونف: نامگذاری
درست این
رخدادها چه
اهمیّتی برای
استراتژی
سیاسی چپ
ضدسرمایهداری
در کشورهای
مربوطه دارد؟
نیل
دیویدسون: مهم
است؛ زیرا
انقلابیّون
باید بدانند
کدام پیآمدها
امکانپذیرند
و در نتیجه
برای چه چیزی
است که سازماندهی
و مجادله میکنند.
عصر انقلابهای
بورژوایی به
سر رسیده است.
اکتبر 1917 نشان
داد که حتّی
در آنجا که
دولتی
پیشا-سرمایهداری
وجود دارد، میتوان
فرایند
سرنگونی دولت
و حرکت به سمت
سوسیالیسم را
بدون هیچ
مرحلهی
«بورژوایی» و
غیره آغاز
کرد. با این
حال شکست انقلاب
روسیه و
تأثیرات مهلک
استالینیسم
بر طبقهی کارگر،
حاکی از آن
است که هیچ
فرایندی
مشابهی هرگز
نمیتواند در
هیچ جای دیگر
به ثمر
بنشیند. در
واقع بهاصطلاح
انقلابهای
«کمونیستی»
نسخههای
معاصر انقلابهای
بورژوایی
بودند که به
تأسیس سرمایهداری
دولتی
انجامیدند و
در فاصلهی
سالهای 1989 تا 1993
در اروپای شرقی
و اتحاد
جماهیر
سوسیالیستی
شوروی فروافتادند.
فهم این [امر]
بسیار مهم
است. زیرا اگر
ما اصطلاح
«انقلاب
اجتماعی» را
به کار ببریم
و مردم
بپندارند که
منظورمان
بازسازی رژیمهای
استالینیستی
است بعید
خواهد بود که
بتوانیم نیاز
به [انقلاب
اجتماعی] را
در آنان برانگیزیم.
بدون شک بحث
من این نیست
که بدون یک
انقلاب
اجتماعی تمامعیار،
مبارزه برای
اهداف عینی بیارزش
است. این
[ادّعا] از
قماش حماقتهای
چپ افراطی
است. در
موقعیّتهایی
که دیکتاتوری
دولت را میچرخاند
یا حقوق [مردم]
به هر طریقی
پایمال میشود
انقلابیون
ناچارند که به
طور نسبی برای
سرنگونی رژیم
و یا برای اصلاحات
مبارزه کنند.
امّا نکته
اینجاست که آنان
در حالی که
دگرگونیهای
اجتماعی عمدهتری
را هدف گرفتهاند،
دست به چنین
کاری میزنند.
همانطور که
مثال مصر نشان
میدهد، اگر
شما انقلاب
اجتماعی را به
طور اگاهانه
منظور نکرده
باشید، هیچ کس
حتّی نمیتواند
بقای انقلاب
سیاسی را
تضمین کند.
یوری
درگونف: در
سنّت
مارکسیستی
معنای راستین
انگارهی
انقلاب
اجتماعی
چیست؟
گرایشات اصلییی
که آن را
تئوریزه
کردند
کدامند؟ آیا
این انگاره از
چالشهای
ریویزیونیستی
درونی و
بیرونی
مارکسیسم جان
سالم به در
برده است؟
نیل
دیویدسون: انگارهی
انقلاب
بورژوایی،
گرچه نه خود
این اصطلاح، پیش
از مارکسیسم
نیز وجود
داشت. این
[انگاره] برای
نخستین بار در
آثار جیمز
هارینگتون (James Harrington) جمهوریخواه
انگلیسی در
دههی 1650 پیدا
شد، سپس در
آثار سر جیمز
استوارت (Sir James Stuart) در دههی
1760 و بعدتر در
آثار آنتوان
بارناو (Antione Barnave)
انقلابی
فرانسوی در
دههی 1790. خود
اصطلاح
[انقلاب
اجتماعی] در
سال 1839 توسّط لویس
بلانک
(Louis Blanc) جعل
شد. جالب است
که تحقیقات
شخصی خودم،
دالّ بر این
[امر] هستند که
مارکس و
انگلس، این
مفهوم را طی
سروکلّه زدن
با هگل، از
تکامل انگارهی
انقلاب
اجتماعی در
میانهی دههی
1840 برکشیدند و
آن را از
منابع
[ذکرشده]
اقتباس نکردند.
بیشتر بدفهمیهایی
که این مفهوم
را احاطه کردهاند،
ناشی از
ارتودکسی شدن
یک نسخهی
خاصّ انقلاب
بورژوایی در [جنبش]
سوسیال
دمکراسی پس از
1889 و به ویژه در
استالینیسم
پس از 1928 هستند.
این نسخه،
جوهرهی
انقلاب
فرانسه و تا
حدّی انگلیس
را به عنوان
الگو اقتباس میکند
و مایل است که
انقلابهای
بورژوایی را
به منزلهی
مجموعهیی از
«تکالیف» در
نظر بگیرد که
بایستی تودهها
تحت هدایت
آگاهی طبقاتی
بورژوایی به
انجام برسانند.
این تکالیف
غالباً
عبارتند از
اصلاحات
ارضی، اتّحاد
ملّی و
صدالبتّه
دوست پارسال و
آشنای امسال
ما: دمکراسی.
ریویزیونیستها
میتوانستند
این [نکته] را
تشخیص دهند که
اکثر کشورها،
منجمله
کشورهایی چون
آلمان که به
وضوح دولتهای
سرمایهداری
صنعتی هستند،
هرگز تجربهیی
مشابه با
انگلستان/فرانسه
نداشتهاند.
بهعلاوه
حتّی
تجربیّات
خودِ فرانسه و
انگلستان هم
پیچیدهتر و
مبهمتر از آن
چیزی هستند که
گزارشهای
استالینیستی
اظهار داشتهاند.
شکّی نیست که
بیشتر
ریویزیونیستها
ضد-مارکسیست
بودهاند
امّا شماری از
حملات جناحی
نیز از منابع
رادیکالتر
سرچشمه گرفتهاند؛
[یعنی] از جانب
نظریهی نظام
جهانی
والرشتاین (Wallerstein)
از یکسو و
مارکسیسم
سیاسی برنر (Brenner) از
سوی دیگر.
هرچند این
نظریّات،
دربارهی
سرچشمهها و
ماهیّت
سرمایهداری
مواضع
متضادّی
دارند امّا هر
دو استدلال میکنند
که رخدادهایی
که مایلیم آنها
را انقلاب
بورژوایی
بدانیم صرفاً
انقلابهایی
سیاسی بودهاند.
به زعم آنان
تنها فرایندی
واقعاً مهم
[در انقلاب
بورژوایی]
عبارت بود از
تکامل ماسبق
مناسبات
سرمایهداری
تولید
(والرشتاین) و
یا مالکیّت
(برنر). امّا هر
نظریهی قابل
دفاعی در مورد
انقلاب
بورژوایی
باید بتواند
توضیح دهد که
رخدادهای
متفاوتی چون
شورش قرن
شانزدهمی
هلند علیه
امپراطوری
اسپانیا،
وحدت آلمان در
قرن نوزدهم و
انقلاب 1952 مصر چه
چیز مشترکی
داشتهاند؟
به گمان من
پاسخ را تنها
میتوان با
نگاه به پیآمدها
یافت – به
عبارت دیگر
تأسیس دولت- ملّتی
اختصاصیافته
به انباشت
سرمایه، خواه
آن بهاصطلاح
تکالیف به
سرانجام
رسیده باشند
خواه نه. میتوان
این موضع را
در نوشتههای
مارکسیسم
کلاسیک نیز
بازیافت –
انگلس دربارهی
آلمان،
گرامشی
درباره
ایتالیا،
لنین درباره
روسیه و لوکاچ
به طور عام.
اثر متأخّر
کریستوفر هیل (Christopher Hill) دربارهی
انگلستان (حول
و حوش سال 1974)،
نوشتههای
جاف الی (Geoff Eley) دربارهی
آلمان،
تأمّلات کلّی
الکس
کالینیکوس و
اثر خود من
دربارهی
اسکاتلند در
[کتاب] «چگونه
انقلاب،
انقلابی
بورژوایی
بود؟»
یوری
درگونف: معنای
توسعهی
ناموزون و
الحاقی که در
شماری از
مطالعات نظری
اخیر خود به
آن اشاره کردهیید
چیست؟ آیا این
انگاره با
وضعیّت
اکراین یا در
زمینهیی
گستردهتر با
اروپای شرقی
تناسبی دارد؟
اگر اینطور است
انگارهی
توسعهی ناموزون
و الحاقی، به
چه ترتیب به
تغییرات اجتماعی
آینده و
برآمده در این
کشورها مربوط
میشود؟
نیل
دیویدسون: قبل
از توسعهی
ناموزون و
الحاقی،
توسعهی
ناموزون وجود
داشت که شماری
از پدیدارهای
متفاوت را
دربرمیگرفت؛
«فوائد عقبماندگی»
کلیدیترینشان
بود: یعنی
اینکه چگونه
شکلهای
توسعهیافتهی
تکنولوژی،
تکنیک، جنگافزار
و غیره به جای
آنکه مسیر
توسعهی
اسلاف
پیشرفتهی
خویش را
بپیمایند،
توسّط [شکلهای]
درحالتوسعه
پرورش مییابند.
هیچ چیز
مارکسیستی و
یا حتّی
سوسیالیستی
خاصّی در این
[انگاره] وجود
ندارد. نخستین
کسانی که این
فرایند را
تشخیص دادند
لایبنیتس (Leibniz) و
تورگوت (Turgot) در
قرن هیجدهم،
سر والتر
اسکات
(Sir Walter Scott) و
پوپولیستهای
روسی در قرن
نوزدهم و چهرههای
مختلفی در قرن
بیستم همچون
هیلفردینگ (Hilferding)،
گرامشی و وبلن (Veblen) بودند؛
تروتسکی انگارهی
«الحاق» را
بدان افزود.
اصل نیّت
تروتسکی از تنظیم
«نخستین»
قانون توسعهی
ناموزون و
الحاقی در
نوشتههای
دورهی
انقلاب 1905
همچون «1905،
نتایج و چشماندازهای
آن»، توضیح
شرایط امکانپذیری
استراتژی
انقلاب مداوم
در روسیهی
تزاری بود.
توسعهی
ناموزون و الحاقی
در سال 1930 به
منزلهی
مفهومی عملی
با نامی از آن
خود سربرآورد
و به مصاف
مشاهدات
الهامبخشی
رفت که همگی
نصفهنیمه
بودند. در این
زمان تروتسکی
شناسایی فرایندی
مشابهی را در
کشورهایی
آغاز کرد که
حتی از روسیه
نیز عقبماندهتر
بودند و
بنابراین
امکانپذیری
انقلاب مداوم
را در آن
مناطق
استنتاج کرد.
به طور خلاصه
آنجا که صنعتیشدن
و شهریشدن به
درون جامعهی
خراجگزار
فئودال سرریز
کردهاند،
امّا جامعه
نمیتواند
گذار به
مدرنیتهی
سرمایهدارانه
را تکمیل کند،
خصلت «الحاقی» -
و تکهپاره -
جوامع «امر
باستانی و امر
مدرن» را درهممیآمیزد.
پس از سقوط
امپراطوریهای
کبیر در پایان
جنگ جهانی
اوّل، اکثر
بررسیها
دربارهی
توسعهی
ناموزون و
الحاقی،
دنبال اندیشههای
تروتسکی را
گرفتند و فرض
کردند که این
[قانون] قابل
اطلاق بر
مناطقی از
جهان است که
بهترتیب، به
عنوان
کشورهای
مستعمراتی،
شبهمستعمراتی،
جهان سوّم و
کشورهای جنوب
جهان شناخته
شدهاند. امّا
به نظر من میتوان
توسعهی
ناموزون و
الحاقی را
چیزی بیش از
فرایندیی
دانست که به
مناطق عقبمانده
یا درحالتوسعه
در دل
نابرابریهای
ساختاری
امپریالیسم
محدود شود. میتوان
این قانون را
همچون چیزی
فهمید که به
مدد تجاوز
مدرنیتهی
سرمایهدارانه
در شکل صنعتیشدن
و شهریشدن،
در سرتاسر
جهان به بار
نشسته است.
مطابق این
خوانش، تمامی
دولتهایی که
زهر کارخانهها
و شهرهای مدرن
را چشیدهاند،
توسعهی
ناموزون و
الحاقی را تا
حدودی تجربه
خواهند کرد.
تفاوت آلمان و
ژاپن با
کشورهایی چون
ترکیه و چین
در این است که
پیش از آنکه
پارامترهای
بلندمدّت تمایز
میان
[کشورهای]
پیشرفته و عقبمانده
توسط
امپریالیسم
تثبیت شود،
فرایندی
توسعهی
ناموزون و
الحاقی را
آغاز کرده و
به عنوان قدرتهایی
صنعتی
سربرافراشتهاند.
بنابراین
توسعهی
ناموزون و
الحاقی دالّ
بر تمایز
فضایی مطلق میان
شرق و غرب یا
شمال و جنوب
نیست. بلکه
حاکی از آن
است که تفاوت
درجات [توسعه]
میبایستی
موضوع کاوشهای
تاریخی باشد
نه پژوهشهای
جامعهشناسانه.
بنابراین
توسعهی
ناموزون و
الحاقی، نه
تأثیر صنعتیشدن
و شهریشدن سرمایهداری
بر جوامع
غیرسرمایهداری،
بلکه تأثیر آنها
بر جوامع
تاکنون
باثبات
زراعتی است؛
حتّی اگر این
جوامع پیشتر
به قوانین
حرکت سرمایهداری
تن داده
باشند. بنا به
این دلیل،
مفهوم توسعهی
ناموزون و
الحاقی، هنوز
هم همچون دههی
1920 با توسعهی
مناطقی چون
چین مطابقت
دارد. اینکه
آیا بر
کشورهایی چون
اکراین [نیز]
اطلاقپذیر
است یا نه،
پرسشی است که
شما موقعیّت
بهتری برای
پاسخ به آن
دارید – با این
حال به گمان من
پاسخ منفی
است. زیرا
فرایند صنعتیشدن
این مناطق در
دورهی
استالینیستی
رخ داد. در
واقع دلایل
دیگری جز
توسعهی
ناموزون و
الحاقی میتوانند
علّت انقلاب
باشند.
یوری
درگونف:
اخیراً در
برخی کشورهای
اروپای شرقی
(و به طور خاص
در اکراین)
خیزش مردمی
بزرگی در
حمایت از راست
افراطی به راه
افتاده است. آیا
این گرایشات
با الگویی
جهانی همخوان
هستند؟ جهانیسازی
نولیبرال و
خیزش راست
افراطی چه
پیوندهایی با
هم دارند؟
نیل
دیویدسون: احزاب
راست افراطی،
خواه فاشیستی
[باشند] خواه
غیرفاشیستی،
در سرتاسر
جهان از
انگلستان بگیر
تا هند احیا
شدهاند. این
پدیده تا حدّی
واکنش جناح
راست به جهانیسازی
نولیبرالی و
بهخصوص
نولیبرالیسم
«اجتماعی» است که
عاملیّت
اقتصاد را در
دست دارد و به
خاطر پیوندهایش
با طبقهی
متوسّط،
مخالف
نژادپرستی و
شکلهای
خاصّی از ستم
است. در برابر
این [شکل
نولیبرالیسم]
راست نو حامی
دفاع از ملّت
و جمعیّت «ملّی»
در برابر سیل
فرضاً
ویرانگر
جمعیّت مهاجر
است؛ خواه
نتیجهی
تحرّک جمعیّت
در خود
اتّحادیّهی
اروپا یا
[منطقهیی]
گستردهتر
بوده باشد.
این شکل از
پوپولیسم دست-
راستی از
نارضایتیهای
مردمی،
اضمحلال
اجتماعی و شکل
بیگانهی
نخبگان سیاسی
سوءاستفاده
میکند. [راستهای
افراطی] نه
تنها
«مؤسّسات»ی را
سرزنش میکنند
که گویی با
راه دادن به
خارجیها
بدنهی ملّی
را ملوّث کردهاند،
بلکه خود
مهاجران را هم
مقصر میدانند
(این شکل از
نژادپرستی
معمولاً
مؤلّفهیی
تعیینکننده
در تمامی
انواع درهمآمیختهی
مواضع محافظهکارانه
و ارتجاعی
است). بحران 2007/2008
نیز دعاوی آنان
را
باورپذیرتر
ساخت. مادامی
که چپ، مردم
طبقهی کارگر
را با دلایل
واقعی در مورد
[راهحلّ]
مسائلشان
متقاعد نکند،
این احزاب
مخاطبان خود
را خواهند
یافت. به همین
خاطر است که
اگر سیاستمداران
چپ در تقلّای
رأی، کوچکترین
امتیازی به
تبلیغات
مهاجرستیز و
اسلامستیز
راست افراطی
بدهند،
[کارشان] در
حکم جنایتی
هولناک علیه
سوسیالیسم
خواهد بود.
این قبیل
مواضع به راست
افراطی
مشروعیّت میبخشد.
چپ در عوض [این
کارها] بایستی
بر بسیج تودهها
تکیه کند و بهخصوص
به منظور
زدودن راست
افراطی،
آزردگان و قربانیان
را زیر بال و
پر بگیرد و
جرأت اعتراض
را در مردم
زنده کند. یکی
از دلایل کم
بودن تعداد
راستگرایان
افراطی
بریتانیا
نسبت به
فرانسه این است
که اتحادیهی
ضد- نازی در
دهههای 1970 و 1980،
جنبش اجتماعی
موفّقی را
علیه نژادپرستی
سازماندهی
کرد. شناخت
راست افراطی
فاشیست از
غیرفاشیست
بسیار مهم
است، زیرا
تاکتیکهای
مورد نیاز در
هر مورد تفاوت
خواهند داشت:
[جنبش] ضدنژادپرستی
بریتانیا به
صورت فیزیکی
جلو راهپیمایی
یا تظاهرات
حزب فاشیستی
را میگرفت
امّا این
تاکتیک را بر
حزب دست راستی
و غیرفاشیستی UKIP اعمال
نمیکرد،
هرچند علناً
علیه آنان
تظاهرات میکرد.
یوری
درگونف: جنبشها
و احزاب سیاسی
راست افراطی
چگونه به
منافع ساختاری
سرمایه پیوند
میخورند؟
چگونه میتوان
ظرفیّت راست
افراطی در
بسیج سیاسی
تودهها
توضیح داد؟
نیل
دیویدسون: فاشیسم
کلاسیک، در
فاصله میان دو
جنگ [جهانی] به
دو شکل به
سرمایهی
ایتالیایی و
آلمانی خدمت
کرد: طبقهی
کارگر تضعیفشده
را در هم شکست
و رانهی
توسعهطلبی
را برای فتح
قلمروهای
تازه
برانگیخت. هر دو
جنبهی این
تجربه ربطی به
[جهان] معاصر
ندارد: [اولاً] در
حال حاضر طبقهی
کارگر آنقدر
مبارز نیست که
موجب وحشت
بورژوازی شود.
[دوّماً] دولتهایی
که فاشیستهای
دست راستی در
آستانهی
گرفتنشاناند
(مهمتر از
همه در یونان)
قدرتهایی
امپریالیستی
نیستند که
بتوانند
همچون آلمان و
ایتالیا برای
[ایجاد] سلطهی
قارهیی
بکوشند. نکته
این است که در
موقعیّت
کنونی همهی
آنچه که میتواند
از برنامهی
راست افراطی
باقی بماند آن
بخشهایی است
که از منظر
سرمایه و بهخصوص
تجلّی
نولیبرالی
کنونی آن
غیرعقلانیاند.
مثلاً [اینکه]
محافظهکاران
بریتانیایی
در سال 1997
ناسیونالیسم
امپریالیستی
را در مناسبات
با «اروپا»
آزاد گذاشتند،
به این خاطر
نبود که
اتحادیهی
اروپا با
نولیبرالیسم
سر ناسازگاری
داشت. همانطور
که احتمالاً
در مورد
اکراین آشکار
خواهد شد،
اتحادیهی
اروپا ماشینی
است برای
اجرای [سیاستهای
نولیبرالی].
باز کردن
زنجیر از دست
و پای ناسیونالیسم،
گسستی
ایدئولوژیک
از ناکامی نولیبرالیسم
برای دگرگون
کردن شانسهای
سرمایهی
بریتانیایی
بود. امّا
اکنون
ناسیونالیسم
به مانع بزرگی
بر سر راه
سیاستمداران
و مدیران
دولتییی
[تبدیل] شده
است که
استراتژی
یکپارچگی
هرچه بیشتر
اروپا را
دنبال میکنند
– فرقی هم نمیکند
که این
استراتژی از
نظر خودشان
چقدر عقلانی
است. منتفع
اصلی هیستری
ضداروپایی
حزب دست راستی UKIP است.
موفقیّت UKIP هم علیرغم
گرایشات
ضدونقیضاش
به نوبت خود
گرایشات راست
را در حزب
محافظهکار
تقویت خواهد
کرد. هیچ یک از
سرمایهداران
بزرگ
بریتانیایی
نمیخواهند
اتحادیهی
اروپا را ترک
کنند. آنان میخواهند
باز هم بر سر
معاهدات
[اروپایی]
چانهزنی
کنند، اما
احتمالا در
نهایت کارشان
به رفراندومی
خواهد رسید که
به کنارهگیری
بریتانیا
منجر خواهد
شد. میتوان
داستان
مشابهی را
درباره تی
پارتی و تأثیر
آن بر حزب
جمهوریخواه
آمریکا
بازگفت. هر
چند بخشهای
خاصی از سیاست
راست افراطی
در نسبت با
الزامات
سرمایه ضد- تولیدی
هستند، اما
هرجومرج
فزایندهیی
که محصول
پیادهسازی
این خطّمشیهاست،
حتّی به طور
غیرمستقیم به
نفع چپ نیست. دفاع
از نظام
[موجود] حتّی
به قیمت
سوءعملکرد آن،
همواره از
اصول عینی
بورژوازی
بوده است. احزاب
دست راستی در
موقعیّتی
وارد بازی میشوند
که نومیدی
اقتصادی دارد
به بینظمی فزاینده
میانجامد.
آنان به هر
قیمتی توجه
[مردم] را از
سرچشمههای
واقعی اضطراب
اجتماعی به
سمت قربانیان
همیشگی منحرف
میکنند.
یوری
دورگنف: دیگر
تأثیرات مهم
نولیبرالیسم بر
هویّتهای
طبقاتی و قومی
کداماند؟
نیل
دیویدسون: ایدئولوژی
نولیبرالیسم
ادّعا دارد که
«به لحاظ قومی
بیطرف» است و
بازارها جز در
رابطه با قدرت
و ثروت هیچ
تبعیضی قائل
نمیشوند.
شاید این
[قضیّه] در
مورد 1% از سطوح
فوقانی طبقهی
متوسّط جدید (15%
بالایی جامعه)
صحّت داشته
باشد. امّا
برای افراد
دیگر،
نولیبرالیسم
از سه راه تنشهای
قومی را تشدید
میکند. نخست،
با رقابت برای
کاهش چشمگیر
ذخایر دولتی،
درخواست
حمایت از
بنیانهای
قومیّتی به یک
بدیل
مبارزاتی
تبدیل میشود.
اگر کسی ادّعا
کند که «از
لحاظ قومیّتی»
مورد
بدرفتاری
قرار گرفته یا
زیان دیده
است، به هر
حال خواهان
دسترسی به
ذخایر دولتی
در سطح محلّی
است. این [امر]
مردم را برمیانگیزد
تا خود را در
درجهی نخست
با تعلّقات
قومی
بازشناسند.
دوّم آنکه نولیبرالیسم
به طور گستردهیی
[اختلاف] سطوح
گسیختگی
اجتماعی را
افزایش میدهد
و بدین ترتیب
(در غیاب
آگاهی طبقاتی
نیرومند) به
نوعی هویّت
قومی چنگ میزند؛
هر چند این [راهحل]
اخیراً ابداع
شده است امّا
شاید در
بازاریسازی
مناسبات
انسانی، تنها
[شکل] پیوستگی
اجتماعی دم
دست را مهیّا
کند. (بدون شک
این سیاست، راست
افراطی را
فربه خواهد
کرد.) سوّم
آنکه رژیمهای
نولیبرال
غربی بازی سهجانبهیی
را آغاز کردهاند:
از مولتیکالچرالیسم
(دستکم در
بریتانیا و
ایالات متحده
آمریکا، فرانسه
کمی فرق دارد)
به طور صوری
حمایت میکنند
/ به طور ضمنی
قشرهای
پایینی
مزدبگیران را
به مهاجرت
برمیانگیزند
/ و در همان حال
با جاروجنجالهایی
چون دزدان
شغل/منفعت به
مهاجران انگ
میزنند. شکّی
نیست که
همانطور که
پیشتر بحثش
رفت، راست
افراطی نیز
این انگها را
در بوق و کرنا
میکند.
نولیبرالیسم
ضرورتاً
آگاهی طبقاتی
را ضعیف نکرده
امّا در جریان
تسلیم تلخ
سوسیال دمکراسی
و کاهش تعداد
اعضای
اتّحادیهها،
بازنمایی
[سیاسی] طبقهی
کارگر را
تضعیف نموده
است. بدون شک
این [امر] تأثیراتی
نیز به دنبال
داشته است.
بدتر از همه اینکه
امکانپذیری
راه بدیل
سازماندهی
اجتماعی را در
چشم مردم
استثمارشده و
زیرضربرفتهی
طبقهی کارگر
سخت جلوه میدهد.
چپ باید
کارهای زیادی
را به انجام
برساند:
مبارزه با
ستم،
درانداختن
همبستگی،
ساختن احزاب و
اتّحادیههای
کارگری و ...
امّا شاید مهمتر
از همه یا
چیزی که باید
در همهی این
[امور] جریان
یابد، نیاز به
تصدیق دوبارهی
بدیلی
سوسیالیستی
برای بحران
معاصر باشد. همان
بدیلی که
شعاری از 1899 میگوید:
جهانی دیگر
ممکن است.
منبع:
http://www.criticatac.ro/lefteast/ukraine-political-revolution/
برگرفته
از : «انسان
شناسی و
فرهنگ»
http://anthropology.ir/node/23295